سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از توحید و عدل پرسیدند ، فرمود : ] توحید آن است که او را به وهم در نیارى و عدل آنست که او را بدانچه درخور نیست متّهم ندارى . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637358---
بازدید امروز: ----63-----
بازدید دیروز: ----48-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/16 ساعت 2:30 عصر

قسمت اول تا دهم رو از گوشه راست وبلاگ در بخش قصه عشق مینا بخونید

پدر مینا اون شب بعد از شام آقای فهیم رو به همراه محمد تا دم خونشون مشایعت کرد و اونها رفتن به خونشون

مینا هم رفت به اتاقش خوابید

صبح که از خواب پاشد ساعت 10 بود به ساعت نگاهی کرد و و بلند گفت: اووه چقدر خوابیدم و رفت پیش مامانش و صبحونه خورد و بعد به مامان گفت که میخواد بره باغ و اگه اونم میل داره بره با هم بره ولی مامانش گفت من نیم ساعت دیگه سوپم آماده میشه تو برو من خودم میام و مینا رفت خونه فهیم زنگو زد و محمد در رو براش باز کرد

به آقای فهیم که کمی گرفته به نظر میرسید سلام کرد و حالشو پرسید و اون گفت که بهتره

مینا گفت من میرم توی حیاط و به کارم میرسم

مینا داشت به وچین سبزی هاش میرسید و این کار براش خیلی مفرح بود بعد از اون رفت به سمت باعچه و تصمیم گرفتم چند شاخه کوچیک گل بچینه بزاره توی گلدون آقای فهیم

مینا گلها رو انتخاب کرد و رفت به سمت ساختمان

 و وارد شد دید که فهیم روی کاناپه نشسته، سلام  کرد و توی همون لحظه فهیم متوجه حضور مینا شد .

ناگهان نگاهش به گلهای توی دست مینا قفل شد .گفت مینا خانوم شما خیلی با سلیقه اید من عاشق این نوع از گلها هستم مینا گفت خواهش میکنم قابلتونو نداره و اجازه خواست که بره چون کارش تقریباً تموم شده بود و فهیم گفت مساله ای نداره در حال خداحافظی بودن که محمد و مادر مینا اومدن و مینا هم موند که با مادرش بره خونه

مادر مینا گفت آقای فهیم حالتون چطوره ؟؟چرا یه مقدار گرفته هستید ؟؟

و فهیم گفت اینجا اونقدر خاطره دارم که وقتی تنها هستم انگار خاطره هام به من حمله میکنند .

خاطره همسرم دخترم، مادرم ، پدرم و تمام دوران بر باد رفته کودکیم

مادر مینا گفت صبور باشید آقای فهیم خدا بزرگه، از این ستون به اون ستون فرجه

من احساس خوبی داردم در مورد اومدن شما به این خونه مینا گفت ولی آقای فهیم راست میگه گاهی انگار این خونه خیلی دلگیر میشه و شروع کرد به تعریف کردن ماجرائی که هفته گذشته براش رخ داده بود

او گفت که یه زنی که سیاه پوشیده بود روی پله ها نشسته بوده و به مینا گفته فهیم رو بیار به همین خونه و اینکه مینا از ترسش این موضوع رو به کسی نگفته و حالا که به اصرار مادر مینا و خیلی اتفاقی فهیم رو آوردن اینجا انگار احساس آرامش میکنه

فهیم از شنیدن این حرفها به فکر فرو رفت و یاد زنش افتاد که یه روز که در مورد مرگ با هم صحبت میکردن به فهیم گفته بود:

 

کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی

سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/10/3 ساعت 10:53 صبح

فهیم قبول کرده بود البته با اکراه که بره و توی خونه باغ خودش یه مدتی زندگی کنه

مینا برگه ها رو داد به محمد که بره و کارای ترخیصش رو انجام بده و و خودش هم شروع کرد به جمع کردن وسائل فهیم و وقتی کارای ترخیص تموم شد فهیم رو با کمک محمد سوار آژانس کردن و رفتن به خونه باغ ، فهیم به محمد گفت که امروز منو ببر به خونه قبلیم و برو و اونجا رو یه کم مرتب کن فردا بیا دنبالم

خانوم شکوهی گفت چرا آقای فهیم ؟؟ بفرمائید خونه ما استراحت کنید پدر مینا هم خونه است من ومینا و ممد آقا میریم خونه رو تمیز کنیم .

مینا طوری که فهیم متوجه نشه زد به پهلوی مادرش . مادرش گفت ساکت  پس همسایگی به چه درد میخوره

آژانس رسید به در خونه مینا اینا که مادرش رفت زنگ زد و پشت اف ام همه چیو به شوهرش گفت و اونم قبول کرد بعد 4 تائی با هم رفتن خونه مینا اینا

پدرش تا فهیم رو دید سلام و علیک کردن با هم و کلی چاق سلامتی و بابای مینا گفت به به چقدر آشنا دراومدیم آقا کاوه بعد مادر مینا رفت یه دوشک آورد تا فهیم روش بشینه فعلاً و اگه لازم بود دراز بکشه به شوهرش سپرد که چای روی گاز آماده است دم کشید با هم بخورید تا من و مینا و آقا محمد بریم خونشونو یه کم مرتب کنیم

مینا به خاطر چیزی که توی باغ دیده بود هنوز یه کم دلهره داشت ولی قبول کرد.

کلیدها دست محمد بود درهای ساختمون که باز کرد مامان مینا گفت خدای من چقدر چیدمان قشنگی و بعد شروع کرد به تقسیم کارها

شروع کردن به دستمال کشیدن روی وسایل خاک گرفته و این خودش سه ساعت طول کشید  و بعد به محمد گفت که یخچالشم خالیه بعد از تمام شدن کار برو یه مقدار خوراکی هائی که براش خوبه بخر و بزار توی یخچال خودتم از امشب همین جا بخواب اینتطوری نه تو تنهائی نه آقای فهیم

کارها بلاخره تموم شد 5 ساعت بود که داشتن تمیز میکردن اونم فقط طبقه همکف ساختمونو و قرار شد بقیه بمونه برای بالا

پله های قشنگ و و زیبائی که به سمت بالا میرفت توجه مینا رو جلب کرد و مینا از پله ها بالا رفت تا ببینه طبقه بالا چجوریه

و دید که همه درا قفله

محمد و صدا کرد و گفت که بیا و این درها رو باز کن محمد گفت کلید اونجا دست خود آقاست و دست من هم تا حالا نداره من هر دو سه ماهی مییام و اینجاهارو تمیز میکنم ولی بالارو هیچوقت من تمیز نکردم شایدم خودش میخواد تمیزش کنه ولش کنین مینا خانوم بیاین پائین

و مینا با کنجکاوی باقی موندش کلنجار رفت و تصمیم گرفت کنجکاوی بمونه برای بعد

برای همین رفت پائین و با هم رفتن به سمت خونه

ادامه بماند برای فردا


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/2 ساعت 11:44 صبح

مینا سعی میکرد هر روز بره عیادت آقای فهیم و مادرش هم گاهی اونو همراهی میکرد .

مینا احساس میکرد که باید به دیدنش بره چون اون هیچکسو توی این دنیا نداشت و با وضع بد روحیش هم صلاح نبود زیاد احساس تنهائی بکنه

بعد از 5 روز قرار بود فهیم مرخص بشه مینا از صبح زود رفته بود بیمارستان مادر مینا هم رسید و اومد داخل اتاق فهیم و بعد از سلام و علیک و احوال پرسی به فهیم گفت: آقای فهیم فکر میکنم صلاح نیست که توی خونه تنها باشید به نظر من بهتره بیائید توی خونه خودتون توی کوچه ما اینطوری ما هم میتونیم یه مقدار سوپی آشی درست کنیم و بهتونم سر بزنید

فهیم گفت شما لطف دارید خانوم شکوهی ولی من اونجا راحت نیستم

مادر مینا با تعجب گفت : آخه چرا آقای فهیم

فهمیم گفت : اونجا بهترین خاطرات زندگیم رقم خورده از کودکی اونجا بزرگ شدم و اونجا هم ازدواج کردم اونجا با همسرم زندگی کردم و اونجا کودکم به دنیا اومد.

مادر مینا آهی کشید و گفت : آقای فهیم گذشته ها گذشته و ما نباید امروز و فردا مونو خراب کنیم چون نمیخواهیم یاد روزای گذشته بیافتیم . شاید اینکه هنوز به آرامش نرسیدید همین فرار از خاطرات گذشته باشه

شما از جائی که بهش تعلق دارید فرار میکنید غافل از اینکه به خاطر فرارتون خاطرات تلخ ول کن شما نیستن در حالی که اگه می موندین و مبارزه میکردین میدیدید که زندگی چه جوری باهاتون راه میاد

فهیم گفت : آخه مادر جان من طاقتشو ندارم که با خلاء همه اون خاطرات روبرو بشم

و مادر مینا گفت: امتحان کن پسرم امتحان کن 2 ماه حتی اگه سخت ترین لحظات عمرت باشه تحمل کن امتحانش ضرری نداره فقط قول بده قبل از دو ماه از اونجا نری و فهیم پذیرفت


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/8/28 ساعت 11:43 صبح

دوستان عزیز و گرامی قسمت اول تا هفتم این قصه در سمت راست بخش عاشق نوشته ها تحت عنوان قصه های عشق مینا بایگانی گردیده و با مراجعه به آن میتوانید قسمت های قبلی را نیز بخوانید

 

مینا به خونه رفت

و تمام طول راه با خودش فکر میکرد که چقدر ممکنه آدمها توی زندگی سختی ببینن

تا همین امروز فکر میکرد که سخترین حال حال یه عاشقه وقتی که نمیدونه به عشقش میرسه یا نه ولی حالا مطمئی بود که حال بدتری هم وجود داره حال کسی که عاشق کسیه و به عشقش میرسه و اونوقت عشقش به فاصله یک روز برای همیشه از جلوی چشمش دور میشه و میمیره تازه از اون بدتر هم اینه که فقط همون یه نفرو توی این دنیای بزرگ داشته باشی

مینا همین طوری رفت خونه و وارد خونه شد

مامانو تو پذیرائی دید که نشسته رفت پیشش و سلام کرد

مامان: مینا جان چیزی شده تو فکری ؟آقای فهیم خوب بود

مینا گفت: آره مامان حالش خوب بود در مورد پدرش هم پرسیدم بابا درست گفته بود و اونم بابا رو شناخت .

مامان همسر و دختر آقای فهیم توی تصادف مردن و از اون بدتر اینکه از فهیم خواسته بودن که باهاشون بره و فهیم چون بار آورده بودن مغازش نرفته و حالا خودشو مقصر میدونه

 

مامانش گفت: عزیزم تو باید بهش میگفتی که هر کسی اجلش روزی فرا میرسه حالا دیر یا زود و اگه به هر دلیلی نتونسته باهاشون بره حتماً قسمتش مردن نبوده و حتی اگه باهاشون هم میرفت ممکن بود اونا جور دیگه ای بمیرن ولی اون بازم زنده میموند تا موقش برسه

مینا حرف مادرش رو تائید کرد و گفت : بیچاره پدر و مادرش که فوت کردن تمام دنیاش همسر و دخترش بودن

مامان: الهی بنده خدا حتماً خیلی سختی کشیده خدا بزرگه دخترم هر کس خدائی داره که بفکرشه و بندشو تنها نمیزاره راستی منم فردا باهات میام بیمارستان

و مینا قبول کرد رفت یه سری به باغ بزنه دید باغ عین دسته گل تمیز و عالیه فهمید که کار محمده حتماً توی ساعات خالی وقتش اومده و به اینجاها رسیده

خیالش راحت شد

خودشم نمیدونست چه حسیه که الان داره ولی حس خوبی نبود حس تنهائی و در عین حال یه حس مرموز دیگه ای هم داشت که شاید خودش هم نمیدونست چیه فقط ته دلش خسته شده بود دیگه دلش میخواست همه چیزو بدونه از فهیم از پسر خالش از اینکه آیا باید به فهیم جریان پسر خاله شو بگه یا نه ، اووووه کلی سوال توی ذهنش داشت میچرخید

رفت روی تاب باغ نشست و شروع کرد و تاب خوردن روی اون درست مثل بچه ها همین طور که داشت تاب میخورد ناگهان یه چیزی مثل یه شبه دید که مشکی پوشیده و روی پله های باغ نشسته و زل زده به مینا مینا ته دلش ترسید

مینا گفت: شما کی هستید

و زن گفت : نترس

مینا خواست از جاش بلند شه و بره به سمت اون زن که زن گفت: بشین عزیزم من و تو از این فاصله حرف همو بهتر میفهمیم و مینا گفت شما کی هستین؟؟

زن گفت خواهی فهمید فعلاً همین قدر بهت بگم وقتی که فهیمو خواستن مرخص کنن کاری کن که بیارنش به این همین جا ، گناه داره تنها باشه

و از جاش بلند شد و رفت به سمت گوشه راست باغ

مینا همین طوری خشکش زده بود

پاهاش یارای بلند شدن نداشت حدود نیم ساعت الی چهل دقیقه توی همون حالت موند و وقتی تونست به اعصاب و پاهاش مسلط بشه پا شد رفت به سمت جائی که اون زن رفته بود

اما هیچکس اونجا نبود

و مینا شوکه بدو بدو از باغ خارج شد

 

و رفت خونه قلبش تند تند میزد نفس تفس میزد

روی میزش یه شاخه گل دید

و بوی یه عطر خوشبو از اتاقش میومد

یه مقدار آروم تر شده بود

ولی هنوز یه مقدار اضطراب داشت

 

بقیه...... بعداً براتون مینویسم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/8/20 ساعت 10:43 صبح

مینا پاکت پولی رو که فهیم بابت کار اون ماه بهش داده بود گرفت و به خانه برد

و بازش کرد 150 هزار تومان خیلی خوشحال شد. این اولین حقوق عمر اون بود تصمیم گرفت که به بازار بره و یه مقدار خرید کنه

رفت بازار یه روسری و یه کیف پول خیلی قشنگ برای مامانش خرید

برای خودش یه پالتوی خز دار خرید با یه شال خوشگل و یه مقدار لوازم آرایش

و برای باباشم یه شلوار خوش دوخت خرید

تقریباً نصف پولشو خرج کرده بود که از خرج کردن دست کشید

و تصمیم گرفت مقداری از پولش رو نگه داره

به خونه رفت و کادوهای مامان و بابا رو داد .

مامانش گفت: دخترم دستت درد نکنه اما این پولو از کجا آوردی ؟؟؟

و مینا برای مامانش تعریف کرد که این پول اولین حقوق دخترتونه

مامان مینا ، بوسیدش و بهش تبریک گفت . بابا هم همین طور

مینا رفت به اتاقش و شروع کرد به چیدن وسائلش توی کمد و روی میزش

خیلی خوشحال بود واقعاً خرید کردن با پولی که حاصل کار خودش بود بیشتر بهش مزه میداد.

تصمیم گرفت از فردای اون روز با جدیت بیشتری کار کنه

صبج شد از مامان خداحافظی کرد و رفت که به کارای باغ برسه

محمد هم دم در بود تا مینا رو دید سلام کرد

مینا : سلام آقا محمد چی شده بود مثل اینکه کسالت داشتتین

محمد :بله خانوم شکوهی به مقدار مریض شده بودم اونقدری حالم بد نبود اما آقا گفتن استراحت کن تا خوب خوب بشی البته الان حالم خوبه

مینا: خدا رو شکر

مینا : محمد آقا اون گوشه باغو میخوام به صورت ردیفی بیل بزنی بعدش که بیل زدی مرتبش کنی چون میخوام توش سبزی بکارم

و محمد رفت که شروع کنه مینا هم رفت که بذر سبزی هاشو مرتب کنه و آماده کنه برای بذر پاشی

روزها به نظر مینا خیلی زود و در عین حال پر از هیجان میگذشت

آقای فهیم هم اول هر ماه میومد و یه سری میزد و پاکت مینا رو میداد

سبزی هاش در اومده بود

و هر یک روز در میون توی خونه سبزی تازه داشتن

مینا اون روز تصمیم گرفته بود که زودتر بره باغ یه کم به کاراش رسیدگی کرد و بعد یه مقدار سبزی چید توی یه ظرف ریخت و جند تا شاخه گلم گذاشت روش

محمد پشت در بود در زد و مینا در با باز کرد

مینا از محمد پرسید : پس آقای فهیم کو؟؟ همیشه آخرای ماه میان به باغ

محمد سرشو انداخت پائین

مینا گفت بیا تو ببینم چی شده

محمد : با ناراحتی گفت : راستش همسر و فرزند آقای فهمیم مثل اینکه 6-7 سالی هست که فوت شدن ولی تا اونجا که من شنیدم از زمانی که فوت شدن آقای فهیم روحیه خوبی نداشته و یه مقدار قرص ضد افسردگی مصرف میکردن مثل اینکه این بار قرصهاشونو اضافه تر خوردن و حالشون بد شده و بردنشون بیمارستان

مینا از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و باخودش گفت : مرد بیچاره حتماً خیلی سختی کشیده

از محمد آدرس بیمارستان رو پرسید.

و رفت خونه و به مامانش گفت که میخواد بره بیمارستان ملاقات آقای فهیم مادرش هم موافقت کرد و گفت چند تا کمپوت سر راهت بخر یه دسته گل هم بخر

مینا از مادرش خداحافظی کرد و از خونه اومد بیرون

داشت میرسید سر کوچه که یادش افتاد میتونه از باغ گل ببره برای فهیم

رفت و چند شاخه رز چید و مقداری از اون سبزی رو هم با خودش برد

وقتی رسید بیمارستان پرسید : آقای فهیم رو کجا بستری کردن و ادامه داد که به خاطر مسمومیت دارویی به بیمارستان آوردنش و بخش اطلاعات اونو به طبقه دوم اطاق 2

وارد اطاق شد.

فهیم روی تخت خوابیده بود کنار تختش نشست و صداش کرد

آقای فهیم آقای فهیم

و فهیم به سمت صدا چرخید

و گفت: خانوم شکوهی شمایید، خیلی زحمت کشیدید که تشریف آوردید.

در همین هنگام پرستار اومد تو و به مینا گفت: به به شما همراه این مریض هستید چه عجب تشریف آوردید با خودمون فکر کردیم شاید این آقا هیچکس را نداره

مینا همین طوری مونده بود که چی بگه که: که پرستار پرسید همسرتونه مینا همین طوری گیج و ویج مونده بود

پرستاره همین طوری یک ریز داشت حرف میزد بدون اینکه منتظر جواب باشه دوباره گفت:  خانوم ایشون با این حالشون دیشبو بدون همراه اینجا بودن امشب شما میمونید یا نه

مینا تنها حرفی که تونست بزنه این بود که : هماهنگش میکنم

پرستار رفت بیرون و فهمیم گفت که متاسفم که شما رو توی زحمت انداختم

زنگ بزنید به مغازه بگید که محمد بیاد اینجا

مینا گفت : حتماً خودمم فردا صبح میام پیشتون الان هم تا یکی دو ساعت هستم اگه کاری داشتین به من بگین

مینا گفت: راستی آقای فهیم چیزی میخورید براتون بیارم از توی یخچال .

فهیم گفت : من از فردا ظهر به بعد میتونم غذا بخورم

فهیم از مینا خواست که فردا با خودش یه دیوان حافظ بیاره

و مینا قبول کرد

قسمت اول تا پنجم رو توی عاشق نوشته های من(آرشیو سمت راست) بخش قصه عشق مینا میتونید بخونید


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/8/17 ساعت 11:6 صبح

مینا احساس میکرد روحش آروم گرفته خیلی خوشحال بود که فهمیده صاحب عکس کیه و اسمش چیه و نصبتش با آقای فهیم چیه

اون رفت به باغ که کاراشو شروع کنه وقتی رسید دم باغ خبری از محمد نبود رفت تو و شروع کرد به گشتن توی باغ .چک کرد ببینه چقدر کار هست که  انجام بده نزدیک یک ماه بود که هر روز میرفت به اون باغ همین طور که داشت داشت برای خودش توی باغ میگشت تصمیم گرفت به بقیه جاهای خونه هم سرکی بکشه و تصمیم گرفت دور خونه یه چرخی بزنه و ببینه چه خبره

خونه سبکش خیلی جالب بود جز یه طرف که دقیقاً پشت خونه محسوب میشد که چسبیده بود به دیوار خونه پشتی از سه طرف دیگه دورش درختای خونه بود

همین طور که انتهای باغ از سمت چپ میرسید یه تاب فلزی قشنگ اونجا دید رفت و روی اون نشست و خودش روی تاب رها کرد خیلی احساس خوبی داشت داشت با خودش فکر میکرد خداوند خیلی بهش کمک کرده که تونسته تا الان هم با یه کاری سرشو گرم کنه هم در مورد فرد مورد علاقش چیزائی بفهمه

چشماشو بسته بود و داشت با ولع هوای باغو نفس میکشید

اصلاً حواسش به هیچ جا نبود

ناگهان همون طور که چشماشو بسته بود صدائی شنید که داشت سرفه میکرد

چشماشو باز کرد .آقای فهیم بود ...

ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 85/8/15 ساعت 10:49 صبح

 از قبل :صبح که شد مینا به جای اینکه بره به باغ فهیم مستقیم رفت گل فروشی سر خیابونو و کلی بذر خرید که توی اون خونه بکاره


و با خودش فکر میکرد که چقدر زندگی هدفمند بهتره

 

وقتی از مغازه برگشت رفت خونه خیلی خسته بود  اما تصمیم گرفت که بره باغ و کاراشو انجام بده وقتی رفت تو دید که 7 تا گلدون کنار دیواره و مقداری هم خاک گلدون و یه آب پاش دستی

اون شروع کرد به کاشتن پیچکا توی گلدون

و هر گلدون رو کنار یه ستون گذاشت که بعد که ریشه زدن دور ستون بپیچن

و بعد که کارش تموم شد

یه برگه برداشت و نوشت : من برای فردا به یه کارگر برای بریدن چوبای اضافه درختا نیاز دارم قابل اعتماد هم باشه برگه رو چسبوند پشت در حیاط و برگشت خونه

وقتی برگشت به مادرش گفت که برای فردا کارگر خواسته و مادرش گفت که باهاش میره باغ که تنها نباشه اما یکی دو کیلو سبزی خریده که اونا رو هم با خودش میاره که اونجا پاک کنه و حوصلش سر نره

صبح مینا از خواب بلند شد لباس پوشید و با مامانش به سمت باغ رفت.

دم در یه آقا پسری ایستاده بود تقریباً 17 ساله مینا کلید انداخت به در که پسرگفت شما خانوم شکوهی هستید منو آقای فهیم فرستاده مینا نگاهی بهش کرد پسر بدی به نظر نمیرسید گفت بفرمائید تو

ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/8/14 ساعت 8:21 صبح

مینا به سختی خوابید و صبح ساعت 9 از خواب بیدار شد

و با عجله لباس پوشید و تصمیم گرفت که بره به اون خونه و کارشو شروع کنه

با خودش اندیشید که هم فاله و هم تماشا

وقتی خواست که بره مامانش گفت عزیزم منم باهات میام

مینا گفت باشه مامان جون پس آماده شو تا بریم

اونها آماده شدند و رفتند به اون خونه در رو باز کردند و از نزدیک اون باغو دیدن درختا قطور و بزرگ بودن و مینا توی اون باغ احساس امنیت و آرامش میکرد دستکشهاشو پوشید و دستاشو زد به کمرشو فکر کرد آسیا به نوبت من الان وظیفم رسیدگی به این باغه بهتره خیال پردازی رو رها کنم و برم سراغ کارم اول تصمیم گرفت کل باغو با یه جاروی دسته بلند جارو کنه احساس کرد که  کلی آشغال توی این همه درخت فضای نامناسبی داره جارو به دست گرفت و روسریشو بست پشت گردنش و شروع به جارو زدن باغ کرد

مامان مینا که اسمش عطیه خانومه روی پله ورودی در نشسته بود و فقط میخندید و میگفت نمردیم و دیدیم این دختر نازک نارنجیم داره کارای سنگین هم میکنه

مینا هم گفت : مامان جونم اگه شما هم یه باغ داشتین به این بزرگی براتون تمیزش میکردم و بهش رسیدگی میکردم

ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/8/10 ساعت 10:5 صبح

خوب دوستان عزیز به اینجای قصه رسیدیم که مینا خانوم شباهت اون آقای میانسال رو به عکس دید ولی جرات نداشت که بره جلو و باهاش صحبت کنه

دنبالش رفت- مرد رفت ته کوچه و وارد یه خونه شد که به نظر متروک میومد لای در که وا شد درختای خونه رو مینا هم دید که کاملاً به خاطر عدم رسیدگی همه خشک شدن و اگرم خشک نیستن اون طراوت لازمه رو ندارن ...

ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/8/9 ساعت 10:48 صبح

 

 

سلام دوستان گلم

امروز قصد دارم شروع به نوشتن به داستان دنباله دار بکنم که ساخته ذهن خودمه

 

مینا دختر قصه ما تازه دیپلمشو گرفته بود و تصمیم گرفته بودکه یک سالی رو استراحت کنه بعد شروع به خوندن برای کنکور کنه

مینا هر روز میرفت کلاس زبان

یه روز طوفانی دی ماه که داشت برمیگشت خونه و طبق معمول سرش پائین بود (اینطوری عادت کرده بود که زیاد به آدمای اطرافش نگاه نکنه مادرش گفته بود زل زدن تو چشم مردم هیچ کار خوبی نیست بهتره راهتو بری و بیای ) یه عکس روی زمین دید با خودش گفت ممکنه مال همسایها باشه هر چند اونا رو خوب نمیشناخت چون تازه به اون محل اومده بودن .خم شد و عکسو برداشت . بارون شروع شد . و اون برای اینکه عکس خیس نشه گذاشتش توی کیفش

وقتی رسید خونه دست و صورتشو شست و رفت توی آشپزخونه و به مامانش سلام گرد و شروع کرد به خوردن میوه بعدشم شام خوردنو بعد رفت که مکالمات زبانشو تمرین کنه و بعد بخوابه همین که کتابشو درآورد عکس از لای کتابش افتاد خم شد که برش داره نگاهش به عکس خیره موند یه پسر بود همسن و سال خودش با صورتی بسیار مهربان و ملیح

انگار سالها بود صاحب عکس رو میشناخت

با خودش گفت : احساس میکنم این آدم رو با اینکه ندیدم دوست دارم بعد عکسو گذاشت توی فایلشو درشو قفل کرد و خوابید

فردا و پس فردا و یک ماه گذشت مینا هر روز به اون عکس نگاه میکرد و براش لبخند میزد گاهی حتی باهاش حرف میزد گاهی وقتی که خیلی ناراحت بود با اون عکس درددل میکرد.

خلاصه اون عکس شده بود عشقش، آیندش، و حتی مرد رویاهای مینا

مینا تصمیم گرفت صاحب عکسو پیدا کنه

بر عکس همیشه هر کی رو که میدید نگاش میکرد شاید گمشده اون باشه

همیشه کارش شده بود همین حتی وقتی تصمیم گرفت درس بخونه و بره دانشگاه موقع درس خوندنم به یاد اون بود به عکسش میگفت میشه کمکم کنی این درسارو خوب یاد بگیرم و اون عکس همیشه برای مینا لبخند میزد

بعد از یک سال درس خوندن شدید مینا دانشگاه قبول شد عکسو از خودش دور نمیکرد رفت دانشگاه ثبت نام کرد ولی هر کی رو توی دانشگاه میدید آه میکشید که کاش این شاهزاده مهربون و خندان من بود اما افسوس از صاحب عکس هیچ اثری نبود ناخواسته ذهن مینا فقط به صاحب اون عکس فکر میکرد کلی خواستگار داشت ولی یکی از یکی دیگه بدتر بودن تو ذهن مینا مینا همه رو با اون عکس میسنجید و چون خوب هیچکدوم صاحب اون عکس نبودن خوب طبیعی بود که مورد پسند مینا هم نبودند

مینا تصمیم خودشو گرفت و با خودش فکر کرد یا این آدم یا هیچکس

ولی واقعاً صبوری خیلی سخت بود (برای همه ما هم سخته ) همه خاستگارا رد شدن همه عاشقا رونده شدن اما صاحب عکس نبود

7 سال گذشت اما هنوز اوضاع همون اوضاع بود و به قول خودمون همون آش و همون کاسه

مینا لیسانشو گرفته بود اونقدر فکرش مشغول بود که اصلاً توان ادامه تحصیل یا کار رو نداشت اون فقط گمشدشو میخواست

الان 26 ساله بود مادرش گاهی با خودش فکر میکرد این دختر من حتماً یه چیزیش هست که ازدواج نمیکنه شاید مشکل خاصی داره حتی مینا رو برده بود پیش روان شناس ولی مینا حتی یه کلمه هم با اون روان شناس در مورد عکس صحبتی نکرد و نتیجه این دکتر رفتنا هم هیچ نبود بجز اینکه بگن بچه شما مشکل خاصی نداره

مینا گوشه گیر شده بود هیچکسو نمیخواست ببینه فقط روز به روز اشتیاقش برای پیدا کردن اون عکس بیشتر میشد شده بود مثل آدمای مریض فقط لب پنجره مینشست و منتظر بود که شاید صاحب اون عکس از کوچشون رد بشه

یه روز که لب پنجره ایستاده بود از دور مردی رو دید که حدوداً میانسال به نظر میرسید ولی شباهتهائی به صاحب اون عکس داشت

مینا بدو بدو مانتوشو پوشید و رفت دم در و از کنار اون آقا آروم رد شد تا قیافشو ببینه و با خودش گفت :

از چشمای گود و کم سوش از موهای جوگندمیش از چروک زیر چشماش از هیکل لاغر و نزارش که بگذریم یه شباهتائی هر چند کم به صاحب عکس من داره

اما جرات نداشت بره و باهاش صحبت کنه

 

 

عکس از http://golestanaward.com

دنبالش.رفت تا اینکه...........................................

بقیش باشه برای فردا اما منو از نظراتون بی نصیب نزارین


    نظرات دیگران ( )
   1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •