سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش رابه عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----631962---
بازدید امروز: ----19-----
بازدید دیروز: ----17-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/8/14 ساعت 8:21 صبح

مینا به سختی خوابید و صبح ساعت 9 از خواب بیدار شد

و با عجله لباس پوشید و تصمیم گرفت که بره به اون خونه و کارشو شروع کنه

با خودش اندیشید که هم فاله و هم تماشا

وقتی خواست که بره مامانش گفت عزیزم منم باهات میام

مینا گفت باشه مامان جون پس آماده شو تا بریم

اونها آماده شدند و رفتند به اون خونه در رو باز کردند و از نزدیک اون باغو دیدن درختا قطور و بزرگ بودن و مینا توی اون باغ احساس امنیت و آرامش میکرد دستکشهاشو پوشید و دستاشو زد به کمرشو فکر کرد آسیا به نوبت من الان وظیفم رسیدگی به این باغه بهتره خیال پردازی رو رها کنم و برم سراغ کارم اول تصمیم گرفت کل باغو با یه جاروی دسته بلند جارو کنه احساس کرد که  کلی آشغال توی این همه درخت فضای نامناسبی داره جارو به دست گرفت و روسریشو بست پشت گردنش و شروع به جارو زدن باغ کرد

مامان مینا که اسمش عطیه خانومه روی پله ورودی در نشسته بود و فقط میخندید و میگفت نمردیم و دیدیم این دختر نازک نارنجیم داره کارای سنگین هم میکنه

مینا هم گفت : مامان جونم اگه شما هم یه باغ داشتین به این بزرگی براتون تمیزش میکردم و بهش رسیدگی میکردم

مادرش گفت: میدونم دخترم معلومه که با چه علاقه ای داری کار میکنی اما عزیزم دوباره فردا همون آشو همون کاسه خوب بازم از این درخت برگ میریزه روی زمین اونوقت تو از اول باید بشینی و جارو کنی

مینا گفت: نه دیگه جاروش نمیکنم الان چون لای برگا پر از زباله است دارم جارو میکنم

کارش که تموم شد یه نگاهی به درختا و منظره باغ کرد و احساس رضایت کرد از نتیجش

 به ساعتش نگاه کرد و دید یک ساعت و نیمه که اینجاست

خسته شده بود عرقشو پاک کرد و گفت مامان پاشو بریم خونه

ازخونه که رفتن بیرون، دم در یه برگه بود که نوشته شده بود خانوم  قرارمون یک ساعت بود نه بیشتر و نه کمتر

ولی سر کوچه و اون اطراف اثری از اون مرد نبود

رفتن خونه.

 مامان مینا پرسید که راستی مینا فامیل این آقا چیه؟؟؟؟؟؟؟

و مینا گفت وای مامان اصلاً یادم رفت که ازش بپرسم

اگه دیدمش ازش میپرسم

مینا شیفته اون باغ شده بود یه حوض کوچولو یه طرفش داشت که کنارش یه صندلی هم بود

مینا این بار ار مادرش خواست که مقداری تخم سبزی جات که توی خونه داشتن بیاره و بکاره

و قرار شده بود که از اون آقا بپرسه اگه لازم  شد چیزی برای باغ بخره هزینشو از کجا تامین کنه

چند روزی گذشته بود و خبری از صاحب کار مینا نبود

مادر مینا هم دیگه از اومدن به اون باغ خسته شده بود و تصمیم داشت امروزو نره به اون باغ.

 باغی که دخترشو منظبت کرده بود راس ساعت 9 دخترش میرفت به اون باغ و راس ساعت 10:05 توی خونه بود

مینا امروز باید تنها به اون خونه میرفت در رو وا کرد اون روز مینا میخواست گلدونهائی رو که اونور حیات خیلی نامرتب چیده شده بود رو کنار پله های ورودی ساختمان بذاره

گلدونا رو یکی در میون روی پله ها گذاشت و تا دم ستون ایوان ساختمان گلدونا رو چید و یه فکر تازه برای باغ به سرش زد

اون تصمیم گرفته بود دور ستونهاشو پیچک بکاره کارش تقریباً تموم شده بود و داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد که در باز شد

مینا بلند گفت : مامان شمائید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و مرد وارد حیات شد

مینا سریع خودشو برای رفتن آماده کرد و رفت به سمت در حیات

مرد بهش گفت : خوب پیش رفتید خانوم

مینا گفت : ممنون راستی من چند تا سوال داشتم از شما

و اون مرد گفت بپرسید لطفاً

مینا تند تند گفت: فامیل شما چیه و اینکه اگه لازم باشه چیزی برای کارم بخرم پولشو چطور تامین کنم بعدشم اگه بشه میخوام اون گوشه حیات سبزی جات بکارم برای خودم میخوام هر روز سبزی تازه داشته باشیم تو خونه

مرد گفت: فهیم هستم پولشو خودتون بپردازید آخر ماه بهتون پرداخت میشه- سبزی بکارید

مینا خندش گرفته بود از این طرز سوال و جواب  خودشون

و از اینکه دید اون آقا حتی زحمت پرسیدن فامیل مینا رو به خودش نداده حرصش گرفت

داشت از در میرفت بیرون که گفت من مینا شکوهی هستم

 

وقتی مینا رفت فهیم داشت با خودش فکر میکرد: خداوند چقدر به خانم ها هنر آراستگی و آراستن داده و اونا رو زیبائی آفرین خلق کرده ولی یکی مثل من چی .؟؟  آهی کشید و گفت کاش الان همسرم اینجا بود اگه بود شاید حال منم بهتر بود. و یادش افتاد که بهتره و بره بهش یه سری بزنه شاید دلش وا  شه

و احساس کرد قلبش بیشتر از این کشش نداره و تصمیم گرفت که بره

سریع از در خارج شد و به سمت ماشینش رفت

شب مینا به مامانش گفت که قراره که سبزیجات بکاره و مادرش گفت مگه از اون آقا اجازه گرفتی ؟؟؟

و مینا گفت آره امروز دم در باغ دیدمش راستی اون آقا فامیلش فهمیمه

اینا رو امروز ازش پرسیدم

و رفت که بخوابه

مینا این روزا هر چقدر میخواست به اون عکس فکر کنه نمیتونست انگار ماموریتش فقط به باغ ختم میشد و باید بی خیال میشد

یه چیزی ته دلش میگفت فعلاً به کارت بچسب و مینا دیگه فقط به اون درختا و گیاها فکر میکرد که داشتن با دستای اون زندگی رو از نو شروع میکردن

و چقدر احساس آسودگی میکرد

صبح که شد مینا به جای اینکه بره به باغ فهیم مستقیم رفت گل فروشی سر خیابونو و کلی بذر خرید که توی اون خونه بکاره

و با خودش فکر میکرد که چقدر زندگی هدفمند بهتره

 

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •