سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مجلس های دانش عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----631712---
بازدید امروز: ----4-----
بازدید دیروز: ----33-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/9/10 ساعت 8:44 صبح

سلام

دوستان خوبم

ما دیگه بچه های خوبی شدیم و داریم درس میخونیم من میخوام برای مدیریت اجرایی درس بخونم البته فقط دانشگاه آزاد آخه گمون نکنم دولتی قبول بشم

راستی کسی هست که کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی خونده باشه و شما بشناسیدش ؟؟؟؟؟

اگه می شناسیدش میشه بپرسید من دقیقاً‏چه کتابهایی رو بخونم حتماً قبول می شم (البته به شرط خوب خوندن)

اگه این لطف رو در حق من بکنید ممنونتون میشم

منتظر راهنمایی های سازندتون هستم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/9/4 ساعت 8:24 صبح

سلام

کارهای ماشین همچنان ما رو درگیر خودش کرده یادتونه که می خواستیم نوع ماشین رو ازمعمولی به فرمون هیدرولیک تغییر بدیم اون کار بلاخره دیروز انجام شد آمممممممممممممممممما ماشین درخواستی ما رنگ مسی تیره بود رو توی سیستمشون زدن سفید و منم که از رنگ سفید بدم میاد آخه ماشین قبلیمون سفید بود

حالا امروز هم باید یه عالمه زنگ بزنم با این حرف بزن و با اون حرف بزن شاید درست بشه

ولی خدایی به تجربه برام ثابت شده که کارهای سفارشی درست انجام نمی شه و کلی گره توش می افته و این قضیه ما هم همون طوره

و از همین الان یعنی ساعت 8:15 دارم میرم که شروع کنم زنگ بزنم و ببینم میشه رنگ ماشین رو تغییر داد یا نه

نتیجه رو حتماً می نویسم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/9/3 ساعت 2:28 عصر

دوستت دارم را دوباره می گویم

شاید فراموش کردم که امروز صبح یا روزی دیگر آن را بگویم

و شاید تو پیش خود بر این باور باشی که کمتر دوستت دارم

اما مبادا بر این باور ایمان پیدا کنی

شاید که مشغله های همیشگی زندگی مرا کمی هواس پرت کرده باشد

اما من تو و عزیزانم و را عزیزانت را هرگز و هرگز از یاد نمی برم

و تو را همیشه عاشقانه و حتی عاشقانه تر از قبل دوست می دارم

میدانی تو را بهتر و بیشتر از قبل می شناسم و این شناخت باعث می شود بیشتر از قبل دوستت بدارم تویی کم کم به من خلوص را نشان دادی

همیشه دوستت دارم

سعی میکنم از این به بعد آنچه در دلم نهفته است و در فکرم بیشتر به تو بگویم تویی که مهربانتر از آنی که دلگیریت را به من بگویی

ولی من از دلتنگی هایت می فهمم

دوستت دارم

تویی که زندگی مشترکم را شیرین و شیرین تر کرده ای


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/9/2 ساعت 10:29 صبح

سلام

دوستان خوبم

سلام آقا رامین مهربون

وقایع پنج شنبه و جمعه از این قرار بود

پنج شنبه رفتیم دفترخونه و خونه ای که ما و داداشیم با هم خریده بودیم رو سند زدیم چون بلاخره همه کارهاش درست شد

و از همون جا رفتیم خونه مامانی رامین آخه خونشون نزدیک اونجائی بود ه رفتیم سند زدیم

راستش سر ظهر رسیدیم و توی راه هی من گفتم اینطوری زشته بدون هماهنگی ولی خوب رفتیم دیگه بنده خدا مامانی ما رو دید خیلی خوشحال شد و هی گفت راستش بچه ها همه ناهار خوردیم و براتون چی بزارم دوست داشته باشین و من و رامین هم گفتیم هر چی خودت می خواستی بخوری ما هم همونو می خوریم و خلاصه نزاشتیم تو زحمت بیافته و یه مقدار میوه خوردیمو بعدشم شیر خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و همون موقع هم پسر عموی رامین زنگ زد که میخوان عروسی بگیرین کلی دلم سوخت آخه هنوز چهلم مادر بزرگ رامینی هم نشده بود و هنوز نیومده بودن بابای رامین رو که تنها پسر تنیش بود از عذا در بیارن، خلاصه ما ساعت 7 برگشیم از خونشون به سمت خونه خودمون

خلاصه مامان اینام هم منتظر بودن چهلم مادربزرگ رامین تموم بشه و بیان مامان و بایای رامین رو از مشکی در بیارن رفتم خونه و اونقدر حرص خوردم که نگو آخرشم شب زنگ زدم به مامانم که نمی خواد صبر کنی تا چهلم بیا همین فردا که جمعه باشه بریم پیش بابای رامین و از مشکی درش بیاریم چون برادر زاده ناتنیش قصد عروسی گرفتن داره مامانم هم گفت الان با بابات صحتب می کنمک که اگه میشه زودتر بریم و البته همون جا گفت که تو هم باید بری و یه لباسی برای مامان بابای رامین بخری

و ساعت 9 صبح جمعه زنگ زد که یالا زودتر پاشید راه بیافتیم منم زنگ زدم مامان بابای رامین و اطلاع دادم که مامان اینا دارن میان خونتون همراهشون ما هم میایم و مامان رامین چون میدونست که مامانمو اگه بگه ناهار بیان قبول نمیکنه گفت تو بهشون نگو ولی من ناهار میزارم که به عبارتی تو عمل انجام شده بیافتن

و من و رامین هم بدو بدو رفتیم یه لباس خوشگل و ناز برای مامان رامین خردیدم و مامانم هم زحمت کشید یه لباس مردونه تو خونه داشت که کاملاً سایز بابای رامین بود گفت این رو هم شما از طرف خودتون بدین و دنبال لباس مردونه نگردین که کلی کار ما رو جلو انداخت

و ما راه افتادیم سمت خونه مامان رامین اینا

و گمونم اونها هم خیلی خوشحال شدن از اینکه مامان بابام رفتن هم جهت عرض تسلیت مجدد هم جهت اینکه از عزا درشون بیارن

و به ما هم کلی خوش گذشت و ما حدود ساعت 4 بود که از خونشون برگشتیم خونمون

امروز هم اگه خدا بخواد کارهای دعوتنامه ماشینمون انجام میشه و باید فردا پول بریزیم برای ماشین

بلاخره سختی ها همه با هم تموم شد

تا بعد بای

همتونو دوست دارم

رامین جان به شما هم که ارادتی خاص داریم (محض اطلاع میگم آقا رامین )

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/8/29 ساعت 2:23 عصر

سلام

دوستان خوبید

ما هم خوبیم چند تا کیس مالی داریم که داره حل میشه اولیش اینه که فردا صبح پنج شنبه باید بریم دفتر خونه برای انتقال سند خونه ای که با برادرم خریده بودیم

دومیش اینه که یادتونه ما ماشین ثبت نام کرده بودیم حالا که نوبتمون شده و دعوتنامه هامون اومده از اول هفته پیش من و داداشم که از قضا اونم ثبت نام کرده کلید کرده بودیم روی ماشین فرمون هیدرولیک و به هزار جا زنگ زدم تا بلاخره دیروز اوکی گرفتم که تغییر مدل بدیم به هیدورلیک و نمی دونید چقدر من زنگ زدم و پیگیری کردم و با کیا صحبت کردم تا درست شد .

از موضوعات مالی که بگذریم تصمیمات بسیار بسیار جدیدمون که براتون نوشته بودم داره همین طور مو به مو اجرا می شه بجز بند درس خوندن که شرمنده کل علم آموزان عزیز هستیم

یعنی پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم بیرون با رامین سینما سپیده همون جایی که کرور کرور از اونجا خاطره داریم و یه فیلم مزخرف دیدیدیم به اسم کنعان و هر چی از بی مزگی این فیلم بگم کم گفتم

ولی کلی سوژه دیدیدیم تو دخترا و پسرا (دوست دختر و دوست پسرا) و سینماست دیگه

شبش هم رفتیم خونه مامان اینای رامین که بچه ها تنها نباشن آخه مامان ایناش مجبور شدن بازم برن همدون

و ظهر بعد از ناهار اومدیم خونه خودمون و شب رفیم خونه مامان اینای من

آخ جوون داریم ماشین می گیریم و کلی من تمام حوصله سر رفتگیهامو حل میکنم

تازه تازه رامین خان فرمودن شاید پنج شنبه یا جمعه بازم بخوایم بریم بیرون

هورررررا بابا من اصلاً احساس خستگی و موندگی و نیمچه افسردگی ندارم الان

جاتون خالی اوضاع بر وفق مراد است و ایام به کام

بای تا بعد

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/8/25 ساعت 9:55 صبح


یه نفر شاید هست که دلش تنگ تو است
آن نفر را در یاب آن نفر را دریاب
کمی از شادی خود را به کسی دیگر ده

کمی از قلب پر از مهرت را
گوشه ای از قلب را به کسی بخش که دیوانه توست
لحظه ای را به محبت سر کن
لحظاتت خوش باد
دستهایت گرم
چشمهایت شاد
تکیه گاهت هم امن

 قلبی از عشق پر و

چشم در چشم کسی

که تو را میخواهد

به همان گونه که خوبی یا بد

من برایت بقلی از گل نرگس،مریم ،یاس

و صدایی که در آن موج زند یک احساس

و کسی را که تو را ببرد با خود تا خوشبختی

آرزو دارم و بس

آرزو دارم ای دوست که دلت شاد باشد و نگاهت سر شار

آروزمند کسی باش که داری اکنون

تکیه گاهی نزدیک

دستهایی گرم در یک قدمی

آغوشی داغ و پر از حس نیاز

 

من برای همه مان عشق

محبت

احساس

آرزو کردم و بس


 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/8/20 ساعت 12:26 عصر

سلام سلام سلام

ما اومدیم

رفتیم همدون و مراسم رو به اتمام رسوندیم و اومدیم

رفتنی همگی با اتوبوس رفیم چون باباش نبود و همه با هم که شامل من و رامین و مامانش و داداشاش و خواهرش بودیم اتوبوس سواری هفت ساعته مفصلی کردیم

اونوفت ساعت 1 شب رسیدیم و باباش اومد دنبالمون

و فرداش که مراسم بود رو تا ساعت5 بعد از ظهر اونجا بودیم و ساعت 5 بابابزرگشو دیدم و کلی خوش و بش ما قرار بود که همون روز ساعت 6 برگردیم تهران که هم رامین فرداش درس بخونه هم من کمی استراحت کنم ولی دیدم که بابابزرگش خیلی ذوق کرده از دیدن ما و رامین هم اصرار بر رفتن داره البته به خاطر من چون میدونست من نیاز شدیدی به استراحت دارم خلاصه من و بابزرگش (خوب دقت کنید من که نیاز به استراحت داشتم اونقدر در جذبه محبت قرار گرفته بودم که دلم اصلاً‏ نمی خواست برگردم اون شب تهران و تصمیم داشتم اون شبو کنار پدربزرگش باشیم

و بلاخره برنده کی شد ؟؟؟؟

خوب معلومه که برنده اول و آخر من بودم و بابابزرگش

و من و رامین و دائیش و زن دائیش و بابابزرگش سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه بابابزرگ دقت دارین که مامان بزرگش شام موند خونه زن عموی رامین خان مادر و پدر رامین هم موندن البته مامان رامین مطمئن بود که پسر گلش اگه میگه من میخوام برم تهران درس بخونم حتماً میره و میگفت فکر رویا جان گمان نکنم بتونی موفق بشی و اینو نگه داری اینجا

و راست هم میگفت توی راه تا رسیدیم به نزدیکی ترمینال رامین گفت دائی نگه دار ما از همینجا پیاده میشیم می ریم بلیط بگیریم من اصرار دائیش اصرار بابا بزرگش اصرار و آقا مجبور شد کنار بیاد وقتی قرار شد بمونیم بابابزرگش از ذوقش همون موقع گفت دم یه مرغ فروش نگه داره و تصمیم گرفت یه جوجه حسابی و مشت ما رو مهمون کنه

و ما رفتیم تو کار جوجه من و بابابزرگش با هم یه جوجه ای پختیم که نگو و نپرس و بعدشم کلی گفتیم و خندیدیم و من هم انگار نه انگار که روحیم بد بوده تو این یکی دو هفته ای

بعدش هم خوابیدیم که مثلاً‏ساعت 6 صبح بریم تهران

ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم و در اصل خواب موندیم و اصلاً هم از اینکه خواب موندیم ناراحت نبودیم که تازه من یادم افتاد خالش از کربلا اومده ما نرفتیم خونش و ممکنه ناراحت بشه و گفتم خوب ما که خواب موندیم بیا بریم خونه خالت که رامین باز هم قبول نکرد و گفت بابا اینجوری که تا ظهر وقتمون میره و باز خستگی به تنمون می مونه و آخر سر قرار شد که بیایم تهران موقع بدرقه هم از همه خداحافظی کردیم و پیاده رفتیم که دربست بگیریم به سمت ترمینال که توی راه گولش زدم و اونم بچه گول خورک گول خورد و گفتم ببین ما که به هر حال بعد از ظهر میرسیم و استراحت بی استراحت بیا بریم دیدن خالت و اون رو هم خوشحال کنیم

دربست گرفتیم رفتیم خونه خالش اونقدر خوشحال شد که نگو و نپرس بعد ناهار هم نگهمون داشتن و مامان اینای رامین هم اونجا بودن کلی خوشحال شدن که ناهار همه دور هممیم و بعد از ظهر هم قرار شد با همونا برگردیم تهران

برگشتن ما کشید به ساعت 9 شب 9 شب رسیدیم اندیشه و دیدیم بابا دیگه حسی نیست این همه راهو بیایم تهران خونه خودمون و موندیم خونه مامانش

یه شام حاضری با هم خوردیم و خوابیدیم و صبح با باباش اومدیم سر کار

و البته و صد البته روحیه خسته و کوفته و بیچاره من الان اصلاً‏‏............................خسته نیست

کلی خوشحالی الکی از خودم در وکنم و بسیار بسیار الان حس و حال دارم

و البته یه سری تصمیم گیری هایی هم توی راه کردیم

1- تمام طول هفته آقا رامین از ساعت6:30  تا 8:30 درس بخونه

2- پنج شب ها بریم خونه مامان منژ

3- صبح جمعه بریم کوه ساعت شروع حرکت 5:30 صبح و پایان هر نوع گردشی ساعت 2 بعد از ظهر نهایتاً 4 بعد از ظهر و از همونجا کجا بریم خوب بند بعدی رو بخونید

4- جمعه شبها بریم خونه مامان رامین

و دیگه اینکه با این روش احساس میکنم هم درس میخونه هم درس میخونم هم خونه بابا مامانا میرم و هم گردش

روحیه میزون انرژی فول

مواظب خودتون باشید بای بای تا بعد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 87/8/14 ساعت 10:41 صبح

سلام

قرار شده روز چهارشنبه بریم همدان برای مراسم مادر بزرگ رامین

و روز پنج شنبه ساعتهای 5 برگردیم

البته اول قرار بود با مامان اینای رامین بریم ولی راستش من موافق نبودم

اصلاً حال و حوصله ندارم حوصله سر و صدای بچه ها رو توی راه ندارم

حوصله صحبت کردن رو هم ندارم

حتی حوصله اونجا رو هم ندارم حوصله آدمهایی رو که قراره ببینم رو هم ندارم

اونقدر این چند وفته خسته شدم از نظر روحی که دیگه نمی تونم اینطوری ادامه بدم

دچار خستگی از نظر روحی شدم

و این مسئله باعث شده که من زودرنج حساس و گاهی عصبی باشم

مثلاً اصلاً‏حوصله صدای بچه ندارم چه برادر خودم چه برادر و خواهر رامین

گاهی حتی احساس میکنم که حوصله ناز کردن خودمو هم ندارم  ناز کشیدن از رامین که جای خود داره

نق نقو شدم

غر میزنم و اینکه حوصلم سر رفته،‏به خاطر فوت مربضی و فوت مادر بزرگش تمام این ماه رو تقریباً‏همه پنج شنبه ها و جمعه ها رو خونه بودیم یا خونه مادر رامین یا اقوامشون در همدان(و البته اگه خونه پدر و مادر خودم هم اینهمه می رفتم باز نق میزدم چون ما شاغلیم و تمام هفته های این ماه خستگی به تنمون مونده نه )

و البته این رامین بنده خدا مقصر نیست دست اون نبوده که مادر بزرگش فوت شده یا یک ماه هم بیمارستان بوده دلم میخواد شادتر باشم ولی الان که نمیشه وقتی خونه خودمونیم تقریباً شادم البته همش خوابم میاد و بیشتر وقت کمبود خوابمو دارم جبران میکنم ولی به محض اینکه میخوایم بریم خونه کسی بی حوصله می شم و نق می زنم مثلاً همین دو شبه که خونه خودمون بودیم و البته خونه من با مامانم اینا یک کوچست اونقدر تنبلیم میومد و پاهام درد می کرد که هر دو بار با اینکه زنگ زدن نتونستم برم

دلم برای مامانم خیلی خیلی تنگ شده دلم برای داداشم و خواهرهام خیلی خیلی تنگ شده ولی راستش نسبت به اینور و اونور رفتن آلژی گرفتم دلم میخواد یه کم تنها باشم درس بخونم بخوابم و توی بی سر و صدایی خونه خودمون باشم با یه کم حال و اوضاعم بیاد سر جاش

توان ذهنیشو ندارم

شاید ماشین رو که گرفیم یه سفر تدارک بدیم برای شمال نمی دونم شاید

رامین هم همه سعیشو داره میکنه که منو شاد کنه و خوشحال باشم اما من بهانه گیری میکنم

مثل بچه هایی شدم که بهانه چیزی رو می گیرن

و این رامین رو هم اذیت می کنه

و خود منو هم اذیت می کنه 

 علت اصلی رو میدونم کجاست ما یکساله که هیچ برنامه خاصی برای بیرون رفتن نداشتیم از تبلی و از بی وسیله گی و البته از نظر کاری خیلی سرمون شلوغ شده و کارهامون هم دو برابر شده و کلاً روحاً خسته ایم و صد البته فوت نا بهنگام مادربزرگش که باعث شد یه مدت طولانی ما هر روز نه به اجبار بلکه به خواسته خودمون بریم بیمارستان و بعدش هم مراسم عزا و گریه ها و زاری ها .... مزید بر علت شد. علت اصلی اینه که من دلم تنوع می خواد دلم یه مسافرت صرفاً تفریحی میخواد نه دید و بازدیدی یا مراسمی

 

 

 

 

باید کجا پناه برد

وقتی که زندگی چو مردابی تو را می بلعد

و تو مبهوت با اندوهی در چشم به دست و پا زندنت نظاره می کنی و آرام می گریی

و آیا در اندوه عشق و تنها عشق معجره خواهد کرد؟؟؟؟؟

و آیا مرا که در بازوان گرم و پر مهرت هنوز هم اندوهگینم عشق مهربانتر خواهد کرد

و چرا گلم پژمرد نمی دانم

معمایی پیچیده است زندگی که از آن گریز نیست

گاهی بی آنکه دلیلی داشته باشد غمگینت می کند و گاهی بی دلیل به مسخره بازی های آن می خندی

باشد که زمان خندیدم من به همین زودی فرا رسد .

باشد که عشق معجزه ای دیگر کند.

باشد که گرمای عشق بر دل بهانه گیرم اثری دیگری گذارد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/8/11 ساعت 12:31 عصر

سلام گیر افتادیم

توی این ماه اصلاً خونه خودمون نبودیم تقریباً‏هیچ 5 شنبه و جمعه ای و اغلب وسط هفته ها رو

شوهر خاله مامان رامین هم فوت شد و اونا روز 4 شنبه صبح رفتن شهرستان و من هم قبول کردم برم خونشون بمونم پیش بچه ها تا اونا بیان و من 4شنبه شب رفتم اونجا و موندم تا جمعه ساعت 3 و تا از اونجا برگشتیم شد ساعت 5 و به کارای خونم نتونستم برسم

حالا این هفته هم مراسم 4 هفته مادر بزرگ رامینه و باید 5 شنبه بریم شهرستان و تمام این ماهو توی رفت و آمدهای زیادی بودیم که فقط ما رو خسته کرد .

و انشاء اله بعد از این دیگه تموم بشه چون نه من و نه رامین دیگه اعصاب نداریم

خسته ایم و روی تعطیلاتمون اصلاٌ نمی تونیم برنامه ریزی کنیم

خدائی خسته خسته خسته ایم

و البته توی این شرایط درس خوندن تعطیله

دچار بحران مالی هم شدیم و این قضیه رو نور علی نور کرده

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/8/1 ساعت 9:53 صبح

سلام

شب چهارشنبه من به جای مامانی رامین موندم بیمارستان و خدا خدا می کردم که تا من هستم مادربزرگش چیزش نشه چون واقعاً دلشو ندارم

خلاصه اون روز گذشت و من روز پنج شنبه با حال نه چندان جالبی برگشتم خونه و رسیدن خونه همانا و بیهوش شدن همانا

رفت تا جمعه جمعه رفتیم بیمارستان یک ساعت قبل از ما خواهرش (خواهر مادربزرگش) و رفته بود دختر عموهای مامانی رامین هم بودن و زن عموهای رامین هم همه بودن البته اونا عروس ناتنی های مامان بزرگش بودن و فقط مامانی رامین عروس تنیش بود و از دار دنیا فقط بابای رامین رو داشت

راستش مامانی رامین خیلی اذیت شده توی زندگی ‍، چرا که یه دختر خیلی جوون بوده که ازدواج کرده و از روز اول هم مادرشوهرش با اونا زندگی میکرده و یه مقدار اذیتش کرده موقع رفتن دختر عموهاش مامانی رامین رو کشیدن کنار و گفتن عزیزم شاید به این خاطر اینقدر زنده مونده و 15 روزه تو کماست و تمام علائم تمام شدن عمرو داره ولی نمی میره که از تو حلالیت بگیره و تو ببخشیش بخاطر اونهمه اذیت .

و خداحافظی کردن و رفتن من پیش مامانی بودم نگاهش که میکرد انگار تمام خاطرات بد گذشته جلوی چشاش میومد

چشاش قرمز شد و شروع به گریه کرد بعد با دستش زد به شونه آجی (به مادربزرگش میگفتیم آجی )و گفت ببین نگران نباش من حلالت کردن تو هم منو حلال کن بعد پوشکشو عوض کرد و رفتیم به سمت در سوار ماشین شدیم همگی و فقط موند یکی از زن عموها که قرار شد پیشش بمونه باور کنید 20 دقیقه بیشتر نبود که دیدیم زنگ زدن که برگردیم

بله درست حدس زدید

آجی مرد و چون دم غروب بود گفتن برین فردا بیاین

فردا صبح قرارشد ما بریم بیمارستان و از سردخونه تحویلش بگیریم و بعد ببریمش بهشت زهرا و از اونجا بعد از غسل و کفن ببریمش شهر رامین اینا

این موضوع رو هم به هیچکی نگفتیم که فوت شده آخه یکی از بیمارائی که فوت شده بود رو 2 روز بعد تحویل دادن و ما از ترس اینکه نکنه جسدشو بهمون ندن روز شنبه به همدان زنگ نزدیم و خبری به کسی نداریم

من با بابای رامین و رامین و داداشش و دائیش سوار ماشین رفتیم بیمارستان و مامان اینای رامین به همراه زن عموهاش که تهران بودن قرار شد از خونه مستقیم بیان بهشت زهرا خلاصه کارای اداری تو بیمارستان طول کشید و ساعت 11:30 تموم شد و آمبولانس از بهشت زهرا اومد خدائی باید برای زنده ها از این ماشین ها بزارن نه برای مرده ها ، زنگ زدیم مامان رامین و گفتیم که بهشت زهرا که کاری نداره شما از خونه آژانس بگیرید مستقیم برید همدان

و ما رفتیم و اونجا هم یک ساعت کار اداری انجام دادیم تا اینکه خواستن بشورنش(غسل و کفنش کنن) یکهو نگهبان دم در گفتن که باید یه خانوم بیاد و مردتونو که دارن می شورن از بین مرده ها شناسایی کنه فکر کنید حالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!‏کدوم خانوم غیر من باهاشون بود !!!!!!!!!!!!!!1 هیچکس

نه اینکه من خیلی شجاع خیلی نترس و فشارمم نمی افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

هی اونا اصرار و من انکار که نه من نمیرم من می ترسم که بابای رامین گفت : (باباش از رو زبون بچه ها به رامین میگه داداش و به من میگه زن داداش دائیش هم که البته از من کوچیکتره به من میگه زن داداش)

بابای رامین گفت : زن داداش جان ما رو که راه نمی دن اینجا هم کسی جز شما اینجا نیست خواهشاً برو اگه دیدی حالت بده بیا بیرون دوباره برو

خلاصه من رفتم تو و شانس فراوان دو تا مرده وحشتناک رو داشتن میشستن یکیشون بنده خدا سرطان خونی بود و تمام بدنش لک های قهوه ای تیره بود و اون یکی یه پیره زن بود که شکمش قد یه خانوم که 9 ماهه بارداره بالا اومده بود.

و مرده ما توشون نبود داشتم دیگه می مردم

سریع اومدم بیرون و تا منو دیدن فهمیدن که زن داداش الانه است که بیافته

تا رامین بخواد بجنبه دائیش پرید برام رانی و شکلات خرید و گفت باید بخوری زن داداش خوب منم که حالم بد نمی تونستم بخورم هی رامین میگفت یالا شکلاتو بخور دائیش میگفت یالا رانی رو بخور و زوری زوری خوردمش و حالم یه کم جا اومد که دیدم بله یه سری رو آوردن بیرون و نوبت سری بعد مرده هاست و من باید دوباره برم تو . خلاصه دیدمش و سریع اومدم بیرون که آماده باشین الان می فرستنش بیرون

و سوار آمبولانس فرستادیمش همدان خودمون هم با ماشین باباش رفتیم همدان و اونجا مراسم رو گرفتیم و روز شنبه وقتی رسیدیم ساعت 5 بود و چون شسته بود و کاراش همه انجام شده بود زودی خاکش کردن فرداش هم که مراسم بود روز دو شنبه هم که ساعت 4 برگشتیم البته فقط من و رامین و مادر بزرگ مادریش و برادرهای رامین و خواهر کوچیکش

و پدر مادرش موندن تا اولین پنج شنبشو بگذرونن و جمعه برگردن

ولی در کل این چند روز این چند تا نکته برام جلب توجه کرد:

1- آدم چرا باید اونقدر بدی کنه که وقتی قراره حلالش هم بکنن به سختی حلالش کنن

2- چقدر آدمهایی که اونهمه ستمو می بخشن روحشون بزرگه

3- بهشت زهرا چقدر سازمان یافته و خوب عمل می کنه و اگه اداره جات ما هم بهشت زهرا کار میکردن کار هیچکی بیش از حد طول نمی کشید

4- از من و شما و همه اطرافیانمون آیا چیزی جز خوبی و بدی می مونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

5- کاش ما هم بتونیم ببخشیم و بخشیده بشیم

6- مرگ حقه و در کمین حلالیت امروزو به فردا نندازیم شاید فردا کسی نباشه به طرف بگه ببخشش .... فردا دیر است از امروز خوبی کنیم و حلالیت بگیریم

تا هر وقت که پیمانه عمومون تموم شد دل نگران نباشیم


    نظرات دیگران ( )
   1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •