سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مى‏ورزى ، [ و این کلمه‏اى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمى‏توان یافت و هیچ کلمه‏اى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----631959---
بازدید امروز: ----16-----
بازدید دیروز: ----17-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/16 ساعت 2:30 عصر

قسمت اول تا دهم رو از گوشه راست وبلاگ در بخش قصه عشق مینا بخونید

پدر مینا اون شب بعد از شام آقای فهیم رو به همراه محمد تا دم خونشون مشایعت کرد و اونها رفتن به خونشون

مینا هم رفت به اتاقش خوابید

صبح که از خواب پاشد ساعت 10 بود به ساعت نگاهی کرد و و بلند گفت: اووه چقدر خوابیدم و رفت پیش مامانش و صبحونه خورد و بعد به مامان گفت که میخواد بره باغ و اگه اونم میل داره بره با هم بره ولی مامانش گفت من نیم ساعت دیگه سوپم آماده میشه تو برو من خودم میام و مینا رفت خونه فهیم زنگو زد و محمد در رو براش باز کرد

به آقای فهیم که کمی گرفته به نظر میرسید سلام کرد و حالشو پرسید و اون گفت که بهتره

مینا گفت من میرم توی حیاط و به کارم میرسم

مینا داشت به وچین سبزی هاش میرسید و این کار براش خیلی مفرح بود بعد از اون رفت به سمت باعچه و تصمیم گرفتم چند شاخه کوچیک گل بچینه بزاره توی گلدون آقای فهیم

مینا گلها رو انتخاب کرد و رفت به سمت ساختمان

 و وارد شد دید که فهیم روی کاناپه نشسته، سلام  کرد و توی همون لحظه فهیم متوجه حضور مینا شد .

ناگهان نگاهش به گلهای توی دست مینا قفل شد .گفت مینا خانوم شما خیلی با سلیقه اید من عاشق این نوع از گلها هستم مینا گفت خواهش میکنم قابلتونو نداره و اجازه خواست که بره چون کارش تقریباً تموم شده بود و فهیم گفت مساله ای نداره در حال خداحافظی بودن که محمد و مادر مینا اومدن و مینا هم موند که با مادرش بره خونه

مادر مینا گفت آقای فهیم حالتون چطوره ؟؟چرا یه مقدار گرفته هستید ؟؟

و فهیم گفت اینجا اونقدر خاطره دارم که وقتی تنها هستم انگار خاطره هام به من حمله میکنند .

خاطره همسرم دخترم، مادرم ، پدرم و تمام دوران بر باد رفته کودکیم

مادر مینا گفت صبور باشید آقای فهیم خدا بزرگه، از این ستون به اون ستون فرجه

من احساس خوبی داردم در مورد اومدن شما به این خونه مینا گفت ولی آقای فهیم راست میگه گاهی انگار این خونه خیلی دلگیر میشه و شروع کرد به تعریف کردن ماجرائی که هفته گذشته براش رخ داده بود

او گفت که یه زنی که سیاه پوشیده بود روی پله ها نشسته بوده و به مینا گفته فهیم رو بیار به همین خونه و اینکه مینا از ترسش این موضوع رو به کسی نگفته و حالا که به اصرار مادر مینا و خیلی اتفاقی فهیم رو آوردن اینجا انگار احساس آرامش میکنه

فهیم از شنیدن این حرفها به فکر فرو رفت و یاد زنش افتاد که یه روز که در مورد مرگ با هم صحبت میکردن به فهیم گفته بود:

 

کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی

سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •