سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه تو را به خداى سبحان نیازى است در آغاز بر رسول خدا ( ص ) درود فرست ، سپس حاجت خود بخواه که خدا بزرگوارتر از آن است که بدو دو حاجت برند ، یکى را برآرد و دیگرى را باز دارد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----631961---
بازدید امروز: ----18-----
بازدید دیروز: ----17-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/8/28 ساعت 11:43 صبح

دوستان عزیز و گرامی قسمت اول تا هفتم این قصه در سمت راست بخش عاشق نوشته ها تحت عنوان قصه های عشق مینا بایگانی گردیده و با مراجعه به آن میتوانید قسمت های قبلی را نیز بخوانید

 

مینا به خونه رفت

و تمام طول راه با خودش فکر میکرد که چقدر ممکنه آدمها توی زندگی سختی ببینن

تا همین امروز فکر میکرد که سخترین حال حال یه عاشقه وقتی که نمیدونه به عشقش میرسه یا نه ولی حالا مطمئی بود که حال بدتری هم وجود داره حال کسی که عاشق کسیه و به عشقش میرسه و اونوقت عشقش به فاصله یک روز برای همیشه از جلوی چشمش دور میشه و میمیره تازه از اون بدتر هم اینه که فقط همون یه نفرو توی این دنیای بزرگ داشته باشی

مینا همین طوری رفت خونه و وارد خونه شد

مامانو تو پذیرائی دید که نشسته رفت پیشش و سلام کرد

مامان: مینا جان چیزی شده تو فکری ؟آقای فهیم خوب بود

مینا گفت: آره مامان حالش خوب بود در مورد پدرش هم پرسیدم بابا درست گفته بود و اونم بابا رو شناخت .

مامان همسر و دختر آقای فهیم توی تصادف مردن و از اون بدتر اینکه از فهیم خواسته بودن که باهاشون بره و فهیم چون بار آورده بودن مغازش نرفته و حالا خودشو مقصر میدونه

 

مامانش گفت: عزیزم تو باید بهش میگفتی که هر کسی اجلش روزی فرا میرسه حالا دیر یا زود و اگه به هر دلیلی نتونسته باهاشون بره حتماً قسمتش مردن نبوده و حتی اگه باهاشون هم میرفت ممکن بود اونا جور دیگه ای بمیرن ولی اون بازم زنده میموند تا موقش برسه

مینا حرف مادرش رو تائید کرد و گفت : بیچاره پدر و مادرش که فوت کردن تمام دنیاش همسر و دخترش بودن

مامان: الهی بنده خدا حتماً خیلی سختی کشیده خدا بزرگه دخترم هر کس خدائی داره که بفکرشه و بندشو تنها نمیزاره راستی منم فردا باهات میام بیمارستان

و مینا قبول کرد رفت یه سری به باغ بزنه دید باغ عین دسته گل تمیز و عالیه فهمید که کار محمده حتماً توی ساعات خالی وقتش اومده و به اینجاها رسیده

خیالش راحت شد

خودشم نمیدونست چه حسیه که الان داره ولی حس خوبی نبود حس تنهائی و در عین حال یه حس مرموز دیگه ای هم داشت که شاید خودش هم نمیدونست چیه فقط ته دلش خسته شده بود دیگه دلش میخواست همه چیزو بدونه از فهیم از پسر خالش از اینکه آیا باید به فهیم جریان پسر خاله شو بگه یا نه ، اووووه کلی سوال توی ذهنش داشت میچرخید

رفت روی تاب باغ نشست و شروع کرد و تاب خوردن روی اون درست مثل بچه ها همین طور که داشت تاب میخورد ناگهان یه چیزی مثل یه شبه دید که مشکی پوشیده و روی پله های باغ نشسته و زل زده به مینا مینا ته دلش ترسید

مینا گفت: شما کی هستید

و زن گفت : نترس

مینا خواست از جاش بلند شه و بره به سمت اون زن که زن گفت: بشین عزیزم من و تو از این فاصله حرف همو بهتر میفهمیم و مینا گفت شما کی هستین؟؟

زن گفت خواهی فهمید فعلاً همین قدر بهت بگم وقتی که فهیمو خواستن مرخص کنن کاری کن که بیارنش به این همین جا ، گناه داره تنها باشه

و از جاش بلند شد و رفت به سمت گوشه راست باغ

مینا همین طوری خشکش زده بود

پاهاش یارای بلند شدن نداشت حدود نیم ساعت الی چهل دقیقه توی همون حالت موند و وقتی تونست به اعصاب و پاهاش مسلط بشه پا شد رفت به سمت جائی که اون زن رفته بود

اما هیچکس اونجا نبود

و مینا شوکه بدو بدو از باغ خارج شد

 

و رفت خونه قلبش تند تند میزد نفس تفس میزد

روی میزش یه شاخه گل دید

و بوی یه عطر خوشبو از اتاقش میومد

یه مقدار آروم تر شده بود

ولی هنوز یه مقدار اضطراب داشت

 

بقیه...... بعداً براتون مینویسم


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •