![]() |
![]() |
بارها از خود پرسیده ام که چطور میشود عزیزی را همین سه ساعت پیش دیده باشی ولی احساس کنی سالهاست که از او دوری
چطور میشود که همه حرفهایت را به او گفته باشی ولی احساس کنی هزاران حرف نگفته در دل داری و باید با او صحبت کن
و اکنون نیز از خود میپرسم چکونه است که اینقدر خودخواهانه میخواهی تمام لحظاتت را در کنار او نفس بکشی و عطر بودنش را حس کنی ؟؟؟
ولی باز هم نمیتوانم با خودم کنار بیایم که باید گاهی از دیدنت محروم باشم وگاهی حرفهایم را ناگفته نگه دارم و باید هوائی را نفس بکشم که بوی تو را نمیدهد
دوستت دارم و نمیتوانم برای راحتی خودم، از عشقت بکاهم بر عکس با اشتیاقی سیری ناپذیر تو را چه در حضور چه در خاطرات و چه در عکسها میجویم و دستانت را همیشه میطلبم
مهربان عزیز من به یاد دارم به من گفتی باورم نیست که تو که اینقدر خوبی اینهمه مرا دوست داشته باشی (خطاب به من) و من به تو نگفتم که مرا نیز باور نیست که عطیه ای خدائی آن هم اینقدر مهربان نسیبم شده (تو)
حتی گاهی به خود میگویم ثواب کدام کار نکرده ام را خداوند پاسخ داد .
و باز به این نتیجه میرسم که تو اجر ثوابی نیستی تو عطای خداوندی برای یک خواهش طلبکارانه
روزی که از او خواستم خدایا !! یا مرا تنها بکش ، هلاک کن ، و غریب رهایم کن و هیچ نیم نگاهی هم به من نیانداز و یا اگرمیخواهی بدهی بهترین را برایم رقم بزن
آن روز که این را خواستم بسیار خودخواهانه بود میدانم زیرا من برای اثبات لیاقتم حتی به همه فرمانهای خدا عمل نکرده بودم
اما به این نیز واقف بودم که او خدای با کمالات من است و هرچه من ندارم او دارد
میدانستم دستی دارد کریم که هیچ نمیگیرد اما چیزی میبخشد با ارزش
ولی مطمئنم این بخشش او از با ارزش هم، گرانبهاتر است
مهربانم ما آمده ایم که تسکین قلب هم باشیم مگر خدایمان نگفت که زن و مرد را آفریدم برای هم ، که مامن و تسکین هم باشند
آری دیشب به رسالتم میاندیشیدم آن هنگام که در سکوت به تو نگاه میکردم و من رسالتم را فهمیدمعزیزم رسالت من در زندگی تو همبن است
از خود میپرسیدم من در این زندگی چه نقشی دارم و اگر روزی رسالتم را بفهمم شرمنده این زندگی خواهم شد یا نه
اکنون رسالتم را میدانم باید مامنی باشم برای همه خستگی ها و حرفهای تو، باید کسی باشم که وقتی حرفهایت را احساست را و مکنونات قلبیت را در هر مورد به من گفتی باعث آرامشت شوم و نه غیراز این،
باید همان کسی باشم که اگر خواستی چیزی بگوئی ترجیح بدهی اولین نفر من باشم چه درد دل کنی یا حرفی محبت آمیز
و البته از تو هم همین را میخواهم
تو از نظر من قبول شده ای در رسالتت، باشد که من نیز نمره قبولی را بدست آورم
زهرا امیرابراهیمی بازیگر سینما و تلویزیون در خصوص جریانات پیش آمده اخیر که در طی این چند هفته از وی در محافل خبری و مطبوعاتی منتشر شده است ، در نوشته ای نسبت به این اتفاقات واکنش نشان داد .
پاییز امسال ، پاییزی تر از هر سال ، ابری و بارانی.
گاهی آفتاب فقط برای یادآوری وجود فصل های دیگر از لا به لای ابرها می تابد. سکوتم دلیل اعتقاد به شما نبود ، خود را باور داشتم. قصد من یادآوری هیچ فصلی نیست.
نور کافی نیست ؛ اما هنوز می توان تجربه تلخی را با کسانی که آسمان دلشان ابری تر از آسمان خاکستری شهر ماست تقسیم کرد.
شاید این شرح یک تجربه است...
از قبل :صبح که شد مینا به جای اینکه بره به باغ فهیم مستقیم رفت گل فروشی سر خیابونو و کلی بذر خرید که توی اون خونه بکاره و با خودش فکر میکرد که چقدر زندگی هدفمند بهتره وقتی از مغازه برگشت رفت خونه خیلی خسته بود اما تصمیم گرفت که بره باغ و کاراشو انجام بده وقتی رفت تو دید که 7 تا گلدون کنار دیواره و مقداری هم خاک گلدون و یه آب پاش دستی
اون شروع کرد به کاشتن پیچکا توی گلدون
و هر گلدون رو کنار یه ستون گذاشت که بعد که ریشه زدن دور ستون بپیچن
و بعد که کارش تموم شد
یه برگه برداشت و نوشت : من برای فردا به یه کارگر برای بریدن چوبای اضافه درختا نیاز دارم قابل اعتماد هم باشه برگه رو چسبوند پشت در حیاط و برگشت خونه
وقتی برگشت به مادرش گفت که برای فردا کارگر خواسته و مادرش گفت که باهاش میره باغ که تنها نباشه اما یکی دو کیلو سبزی خریده که اونا رو هم با خودش میاره که اونجا پاک کنه و حوصلش سر نره
صبح مینا از خواب بلند شد لباس پوشید و با مامانش به سمت باغ رفت.
دم در یه آقا پسری ایستاده بود تقریباً 17 ساله مینا کلید انداخت به در که پسرگفت شما خانوم شکوهی هستید منو آقای فهیم فرستاده مینا نگاهی بهش کرد پسر بدی به نظر نمیرسید گفت بفرمائید تو
امروز نمیتوانم متنی بنویسم
قصدم براین است که متن زیبای تو را که برای من نوشته بودی اینجا بنویسم
برایت از چه بگویم؟؟؟
از لحظه های بی تو بودن...؟
یا از آن زمان که بی تو، به پوچی زندگی بی عشق میاندیشم؟
و کور سوئی حتی، از نور زندگیم نمیبینم
و توئی تجسم عشق ، در چشمان منتظر من
و میدانستم که حجم تنهائی مرا تنها وجود نازنین تو پر خواهد کرد بانوی بزرگوار من!
ببین که لحظه های بی تو چه سان میگذرد
لحظه های سخت بی تو بودن ...
تقدیم به تو
مینا به سختی خوابید و صبح ساعت 9 از خواب بیدار شد و با عجله لباس پوشید و تصمیم گرفت که بره به اون خونه و کارشو شروع کنه با خودش اندیشید که هم فاله و هم تماشا وقتی خواست که بره مامانش گفت عزیزم منم باهات میام مینا گفت باشه مامان جون پس آماده شو تا بریم اونها آماده شدند و رفتند به اون خونه در رو باز کردند و از نزدیک اون باغو دیدن درختا قطور و بزرگ بودن و مینا توی اون باغ احساس امنیت و آرامش میکرد دستکشهاشو پوشید و دستاشو زد به کمرشو فکر کرد آسیا به نوبت من الان وظیفم رسیدگی به این باغه بهتره خیال پردازی رو رها کنم و برم سراغ کارم اول تصمیم گرفت کل باغو با یه جاروی دسته بلند جارو کنه احساس کرد که کلی آشغال توی این همه درخت فضای نامناسبی داره جارو به دست گرفت و روسریشو بست پشت گردنش و شروع به جارو زدن باغ کرد مامان مینا که اسمش عطیه خانومه روی پله ورودی در نشسته بود و فقط میخندید و میگفت نمردیم و دیدیم این دختر نازک نارنجیم داره کارای سنگین هم میکنه مینا هم گفت : مامان جونم اگه شما هم یه باغ داشتین به این بزرگی براتون تمیزش میکردم و بهش رسیدگی میکردم
میدانم عزیزم
درست میگوئی
من خوب میدانم
اما گاهی نیاز دارم که دانسته ها را از اول بشنوم
گاهی نیازم این است که علاقه قلبی تو به خودم را از نو بشنوم و از اول احساس خوشبختی را حس کنم
تکرار مکررات در این زمینه مرا بسیار خوشنود می کند
تو هر روز بیشتر در قلبم رخنه میکنی و هر روز بیشتر از روز قبل به تو احساس نیاز میکنم
بهارم ، در این فصل برگ ریز هزار رنگ ، من هوس بوئیدن گلهای بهاری عشق را کرده ام
پس مخواه که به صرف دانستن مکنونات قلبی تو راضی شوم
باز هم برایم از بهارت بگو
و از شکوفه هایی که در قلبت شکوفا شده اند
بهارم برایم بارانی بیاور بهاری
در پائیز بیشتر بهار می چسبد
دوست دارم امروز بیشتر از تو بشنوم و اگر تو نیز میخواهی من هم از قلبم برایت بگویم ، حاضرم
تو را دوست دارم ای بهار زندگیم
دوستان محترم ،داستانی که در پست قبلی نوشته ام رو بخونید و اگر در مورد این قصه پیشنهاد یا انتقادی دارید برایم بنویسید(و سعی خواهم کرد هر روز ادامه آن را بنویسم )
این قصه اولین قصه من است شاید کاستی هائی بسیار داشته باشد شما به بزرگی خود بر من ببخشاییدقصه عشق مینا 1 و 2
صدایت را میشنوم اما کافی نیست
بودنت را حس میکنم اما برایم اندک است
تمام هوای زندگیم بوی تو را میدهد ولی باز برای بوئیدن عطرت بی قرارم
برای دوست داشتنت تفکر نمیخواهم، دلیل نمیخواهم، هیچ منطقی نمیخواهم
تنها چیزی که میخواهم توئی
علت و معلولی نمیخواهم برای خواستنت
میدانم که آن خالق ما در عدم ما را برای هم آفرید
و راهمان را اینگونه هموار کرد که ما با اصلیتی از شرق و از غرب در یک نقطه به هم برسیم تا اینجا موطن خانواده های ما باشد تا در روزی از روزهای خوب، من تو را بیابم میان هزاران و تو مرا بخواهی میان هزاران
این دست تقدیر است که ما را نوازش میدهد
آری مهربانم هر طور که بنگری و از هر زاویه ای ، آنقدر مشابهت بین خود و من میبینی که درمی یابی این اتفاقی نیست
حال که دو انسان اینسان همگون ، به هم رسیدند باشد که من و تو رسیدنمان را پاس بداریم و هرگز خراشی بر دیواره زندگیمان نکشیم
باشد که مهر را به توان همیشه ببریم و عشق را معنائی همیشگی کنیم
دوستت دارم
خوب دوستان عزیز به اینجای قصه رسیدیم که مینا خانوم شباهت اون آقای میانسال رو به عکس دید ولی جرات نداشت که بره جلو و باهاش صحبت کنه
دنبالش رفت- مرد رفت ته کوچه و وارد یه خونه شد که به نظر متروک میومد لای در که وا شد درختای خونه رو مینا هم دید که کاملاً به خاطر عدم رسیدگی همه خشک شدن و اگرم خشک نیستن اون طراوت لازمه رو ندارن ...
امروز قصد دارم شروع به نوشتن به داستان دنباله دار بکنم که ساخته ذهن خودمه
مینا دختر قصه ما تازه دیپلمشو گرفته بود و تصمیم گرفته بودکه یک سالی رو استراحت کنه بعد شروع به خوندن برای کنکور کنه
مینا هر روز میرفت کلاس زبان
یه روز طوفانی دی ماه که داشت برمیگشت خونه و طبق معمول سرش پائین بود (اینطوری عادت کرده بود که زیاد به آدمای اطرافش نگاه نکنه مادرش گفته بود زل زدن تو چشم مردم هیچ کار خوبی نیست بهتره راهتو بری و بیای ) یه عکس روی زمین دید با خودش گفت ممکنه مال همسایها باشه هر چند اونا رو خوب نمیشناخت چون تازه به اون محل اومده بودن .خم شد و عکسو برداشت . بارون شروع شد . و اون برای اینکه عکس خیس نشه گذاشتش توی کیفش
وقتی رسید خونه دست و صورتشو شست و رفت توی آشپزخونه و به مامانش سلام گرد و شروع کرد به خوردن میوه بعدشم شام خوردنو بعد رفت که مکالمات زبانشو تمرین کنه و بعد بخوابه همین که کتابشو درآورد عکس از لای کتابش افتاد خم شد که برش داره نگاهش به عکس خیره موند یه پسر بود همسن و سال خودش با صورتی بسیار مهربان و ملیح
انگار سالها بود صاحب عکس رو میشناخت
با خودش گفت : احساس میکنم این آدم رو با اینکه ندیدم دوست دارم بعد عکسو گذاشت توی فایلشو درشو قفل کرد و خوابید
فردا و پس فردا و یک ماه گذشت مینا هر روز به اون عکس نگاه میکرد و براش لبخند میزد گاهی حتی باهاش حرف میزد گاهی وقتی که خیلی ناراحت بود با اون عکس درددل میکرد.
خلاصه اون عکس شده بود عشقش، آیندش، و حتی مرد رویاهای مینا
مینا تصمیم گرفت صاحب عکسو پیدا کنه
بر عکس همیشه هر کی رو که میدید نگاش میکرد شاید گمشده اون باشه
همیشه کارش شده بود همین حتی وقتی تصمیم گرفت درس بخونه و بره دانشگاه موقع درس خوندنم به یاد اون بود به عکسش میگفت میشه کمکم کنی این درسارو خوب یاد بگیرم و اون عکس همیشه برای مینا لبخند میزد
بعد از یک سال درس خوندن شدید مینا دانشگاه قبول شد عکسو از خودش دور نمیکرد رفت دانشگاه ثبت نام کرد ولی هر کی رو توی دانشگاه میدید آه میکشید که کاش این شاهزاده مهربون و خندان من بود اما افسوس از صاحب عکس هیچ اثری نبود ناخواسته ذهن مینا فقط به صاحب اون عکس فکر میکرد کلی خواستگار داشت ولی یکی از یکی دیگه بدتر بودن تو ذهن مینا مینا همه رو با اون عکس میسنجید و چون خوب هیچکدوم صاحب اون عکس نبودن خوب طبیعی بود که مورد پسند مینا هم نبودند
مینا تصمیم خودشو گرفت و با خودش فکر کرد یا این آدم یا هیچکس
ولی واقعاً صبوری خیلی سخت بود (برای همه ما هم سخته ) همه خاستگارا رد شدن همه عاشقا رونده شدن اما صاحب عکس نبود
7 سال گذشت اما هنوز اوضاع همون اوضاع بود و به قول خودمون همون آش و همون کاسه
مینا لیسانشو گرفته بود اونقدر فکرش مشغول بود که اصلاً توان ادامه تحصیل یا کار رو نداشت اون فقط گمشدشو میخواست
الان 26 ساله بود مادرش گاهی با خودش فکر میکرد این دختر من حتماً یه چیزیش هست که ازدواج نمیکنه شاید مشکل خاصی داره حتی مینا رو برده بود پیش روان شناس ولی مینا حتی یه کلمه هم با اون روان شناس در مورد عکس صحبتی نکرد و نتیجه این دکتر رفتنا هم هیچ نبود بجز اینکه بگن بچه شما مشکل خاصی نداره
مینا گوشه گیر شده بود هیچکسو نمیخواست ببینه فقط روز به روز اشتیاقش برای پیدا کردن اون عکس بیشتر میشد شده بود مثل آدمای مریض فقط لب پنجره مینشست و منتظر بود که شاید صاحب اون عکس از کوچشون رد بشه
یه روز که لب پنجره ایستاده بود از دور مردی رو دید که حدوداً میانسال به نظر میرسید ولی شباهتهائی به صاحب اون عکس داشت
مینا بدو بدو مانتوشو پوشید و رفت دم در و از کنار اون آقا آروم رد شد تا قیافشو ببینه و با خودش گفت :
از چشمای گود و کم سوش از موهای جوگندمیش از چروک زیر چشماش از هیکل لاغر و نزارش که بگذریم یه شباهتائی هر چند کم به صاحب عکس من داره
اما جرات نداشت بره و باهاش صحبت کنه
عکس از http://golestanaward.com
دنبالش.رفت تا اینکه...........................................
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]
![]() |
![]() |