دست از گناه برداشتن آسانتر تا روى به توبه داشتن . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----639830---
بازدید امروز: ----17-----
بازدید دیروز: ----25-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/8/24 ساعت 11:28 صبح

این شعر رو تقدیم میکنم به یه رامین عزیز و مهربونم

که دلم هم خیلی براش تنگ شده

 

تو را من جسته ام در عمق جانم

تو را من دیده ام در جسم و جانم

تورا میگویم ای خوب و وفادار

تورا آری تورا ای بهترین یار

 

تو را من هر زمان میجویم از نو

تو را از نو تو را از نو تو را نو

فدای هز چه دلتنگی که داری

برایت شعر میگویم من از نو

 

برای تو که شیرین تر ز جانی

جهانی تو برایم یک جهانی

نمیخواهم جهان را بی وجودت

تو را تنها تو را میخواهم از تو

 

نگاهم با نگاهت در تلاقی است

دلم یک اسب وحشی ، اسب یاقی است

در امواج صدایت مهربانی است

و در حرف قشنگت همزبانی است

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/8/23 ساعت 12:20 عصر

نویسنده رامین / همسر مهربان من

 

یادش بخیر !

یاد روزایی می افتم که اسممون رو فقط تو قلبای همدیگه نوشته بودیم و هنوز به رسم کیش و آئین شناسنامه هامون سیاه نشده بود ! یاد اون روزایی که تقریبا هر روز و هر شب , سرکار یا وقتی می رسیدیم خونه ؛ اولین کارمون این بود که واسه هم فال بگیریم و بعد با چه ذوقی اون فالها رو یا واسه هم می خوندیم یابا پیام کوتاه می سپردیمشون به دست امواج و منتظر تا وقتی عزیزت بخونه و جوابت رو بده ...؛

و چقدر قشنگ در میومد فالهای رند شیراز !

هنوز هم بیشتر اونا به یادگار تو گوشیم مونده :

 

 

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

                               یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید ...

 

 

ساقیا برخیز و در ده جام را

                           خاک بر سر کن غم ایام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

                          عاقبت روزی بیابی کام را...

 

 

طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

                         گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف ...

 

 

غلام  نرگس مست تو تاج دارانند

                       خراب باده لعل تو هوشیارانند ...

 

 

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

                      مهر ورزی تو با ما شهره آفاق بود ...

 

 

حالا که اینا رو می خونم دوباره همون ایام تو ذهنم تداعی میشه , یاد روزای سراسر اضطراب تو و ترس از اینکه آینده چه خواهد شد و ...؟؟؟

 اینجا بود که لسان الغیب با کلام دلنشین اش ما رو امیدوار میکرد و می گفت که عاشقی به این راحتی ها نیست ,

الا یا ایها الساقی ادر کاءسا" وناولها                         که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

.

.

.

 

تقدیم به تو

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/8/23 ساعت 12:12 عصر

انواع و اقسام فال و طالع بینی در این سایت

http://www.falgoo.com/index.asp?ClassID=fal-hafez/fal-hafez

http://www.falgoo.com/home.asp


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/8/23 ساعت 11:10 صبح

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

با تو هستم با تو که سلام دوباره مرا جواب دادی

مهربان آری با توام که تفکر روئیدن را درمن زنده نگه میداری

و هر روز باعث میشوی شوق جوانه زدن در من بیدار گردد

 از تو که در سرمای زمستان گرمای امید را با خود همراه داری

ما از ازل نام هم را بر لب داشتیم و غم عشق در دل

و میخواهیم تا ابد این عشق را پاس بداریم

دوستت دارم

تا ابد

تا به نهایت

در غم و شادی من خواهی بود دوستت خواهم داشت

میخواهیم برایت یک فال حافظ بگیرم

این هم آدرس فال حافظ برای دوستان عزیز

http://www.falgoo.com/index.asp?ClassID=fal-hafez/fal-hafez

و اینم انواع طالع بینی: هندی،مصری،درخت ،ماهها و .... و انواع فال: حافظ ، انبیا، گلبرگ ، قهوه و ... رو داره خوش باشید

http://www.falgoo.com/home.asp


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 85/8/22 ساعت 11:55 صبح

 

ما باز عشقی نو حس کردیم

مهر را بر زبان راندیم و محبت را نثار کردیم

ما دیروز درسی جدید از آموزگار زندگی گرفتیم

ما دیروز عشمان در الک ریختیم و ناصافی های آن را زدودیم

راستی درس خوبی بود دیروز : اینکه گاهی همان چیزی که بر زبان جاری میکنیم منظور ما نیست .

و یا حتی گاهی همان که درک میکنیم منظور گوینده نیست

گاهی برای اثبات عشق جنگیده ایم و در آخر نه تو برده و نه من

نه من باخته ام و نه تو

بلکه تنها به عشق رسیدیم و غنیمت من و تو از این جنگ عشق بوده

مهربان خوبم بیا واضح تر بگوئیم و بشنویم (هر دومان)

باشد که لحظات ما عاشقانه تر این بگذرد

عزیز دلبندم لحظه های تنهائیم تو را فریاد میکنند و شوق دیدارت دارد مرا میکشد

منتظرت هستم

دوستت دارم

 

 

از طرف دختر لوس بابائی


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/8/21 ساعت 10:54 صبح

گاهی چقدر زود افکارم با حرفی آشفته میشود

گاهی نباید به فکری نادرست فکر کرد

میشد که من تا صبح افکاری مریض نداشته باشم

نباید بیهوده ساعات زندگیم را با غصه های بیهوده بگذرانم

خداوندا ما را ببخش

 به ما در ادامه زندگی کمک کن

میدانم که جزء بندگان خوبت نیستم . میدانم هنوز نیاموخته ام که با افکار منفی مقابله کنم

و این را نیک میدانم که تو بر ضعفهایم آگاهی .

خدایا خداوندا آری من اشتباه کرده ام تو بر اعمال و رفتار بندگانت واقف تر از مائی و هیچ نمیگوئی و ما که هیچ اطلاعی از هیچ چیز نداریم ...

نا خواسته در ذهنمان کسی را محکوم و کسی را تبرئه میکنیم

 گاهی کسی از جان و دل دوستمان دارند و ما نمیدانیم

گاهی کسی از نزدیکان به خاطر ما زحماتی میکشد ولی ما عجولانه دلیلی دیگر برای آن
 می یابیم

 کمکم کن که بیاموزم که حتی اگر میدانم نگویم چه برسد به اینکه هیچ نمیدانم و نمیتوانم هم بدانم

یاد این داستان ابراهیم ادهم افتادم

ابراهیم ادهم و دوستانش به دنبال غذا رفتند و برای شب با هم قرار گذاشتند که موقع شام همدیگر را ببینند دوستان ابراهیم غذئی یافتند غذا را کامل خوردند و ساعتها از بی فکری ابراهیم سخن گفتند که حتماً جائی چیزی پیدا کرده و تنها خودره و برای او هیچ غذائی نگذاشتند  و بعد هم خوابیدند

از طرفی ابراهیم در بدر گشت و نانی پیدا کرد و داشت از هوش میرفت ولی از نان نخورد چون به خرابه ای که در آن سکونت داشتند رسید دید همه دوستانش خوابیده اند با خود گفت دوستان بیچاره من از گرسنگی خوابیده اند

همه را بیدار کرد و گفت دوستان بیدار شوید من یک نان پیدا کردم آوردم که با هم بخوریم

و دوستان سخت گریستند که ای ابراهیم ما در مورد تو بد کرده ایم و بد گفته ایم

و با خود گفتند ما چگونه فکر کردیم و او چگونه

 

خدایا ما را در عشقمان ثابت قدم تر از قبل کن


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/8/20 ساعت 2:17 عصر

از همه دوستان متشکرم که موضوعات این وبلاگو دنبال میکنن

و از دوستانی که برای اولین بار به این وبلاگ میان میخوام که هم نظرشونو برای من لطف کنن و بنویسن و هم اینکه قسمت بایگانی رو که با عنوان عاشق نوشته ها در سمت راست وبلاگ هست رو بخونن

سپاسگذارم از همه شما دوستان عزیز


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/8/20 ساعت 11:0 صبح

دیشب تو را گریستم

دیشب مرا در اشک غرق کردی

وقتی که عشق را با تو گریستم

گریه کردم اما با شوق با عشق با مهر تو را خواستم با ایمان

مهربان شیرینم هق هق گریه هامان از لذت داشتن بود و دعا برای بودن کنار هم

عزیزم این شعر شاملو را هم برایت مینویسم

روحش شاد باشد

اشک رازیست ، لبخند رازیست ، عشق رازیست ...

اشک آن شب لبخند عشقم بود .
قصه نیستم که بگویی ،نغمه نیستم که بخوانی ،صدا نیستم که بشنوی .
یا چیزی چنان که ببینی ... یا چیزی چنان که بدانی .
من درد مشترکم ... مرا فریاد کن .
درخت با جنگل سخن می گوید ،علف با صحرا ،ستاره با کهکشان .
و من با تو سخن می گویم .
نامت را به من بگو ... دستت را به من بده ...
حرفت را به من بگو ... قلبت را به من بده ...
من ریشه های تو را در یافته ام ...
با لبانت برای همه لبها سخن خواهم گفت ...
و دستهایت با دستان من آشناست ...

در خلوت روشن با تو خواهم گریست .
دستت را به من بده ... دستهای تو با من آشناست .
ای دیر یافته با تو سخن می گویم .
به سان ابر که با طوفان ... به سان علف که با صحرا ...
به سان باران که با دریا ... به سان پرنده که با بهار ...
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید .
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام ...
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست .

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/8/20 ساعت 10:43 صبح

مینا پاکت پولی رو که فهیم بابت کار اون ماه بهش داده بود گرفت و به خانه برد

و بازش کرد 150 هزار تومان خیلی خوشحال شد. این اولین حقوق عمر اون بود تصمیم گرفت که به بازار بره و یه مقدار خرید کنه

رفت بازار یه روسری و یه کیف پول خیلی قشنگ برای مامانش خرید

برای خودش یه پالتوی خز دار خرید با یه شال خوشگل و یه مقدار لوازم آرایش

و برای باباشم یه شلوار خوش دوخت خرید

تقریباً نصف پولشو خرج کرده بود که از خرج کردن دست کشید

و تصمیم گرفت مقداری از پولش رو نگه داره

به خونه رفت و کادوهای مامان و بابا رو داد .

مامانش گفت: دخترم دستت درد نکنه اما این پولو از کجا آوردی ؟؟؟

و مینا برای مامانش تعریف کرد که این پول اولین حقوق دخترتونه

مامان مینا ، بوسیدش و بهش تبریک گفت . بابا هم همین طور

مینا رفت به اتاقش و شروع کرد به چیدن وسائلش توی کمد و روی میزش

خیلی خوشحال بود واقعاً خرید کردن با پولی که حاصل کار خودش بود بیشتر بهش مزه میداد.

تصمیم گرفت از فردای اون روز با جدیت بیشتری کار کنه

صبج شد از مامان خداحافظی کرد و رفت که به کارای باغ برسه

محمد هم دم در بود تا مینا رو دید سلام کرد

مینا : سلام آقا محمد چی شده بود مثل اینکه کسالت داشتتین

محمد :بله خانوم شکوهی به مقدار مریض شده بودم اونقدری حالم بد نبود اما آقا گفتن استراحت کن تا خوب خوب بشی البته الان حالم خوبه

مینا: خدا رو شکر

مینا : محمد آقا اون گوشه باغو میخوام به صورت ردیفی بیل بزنی بعدش که بیل زدی مرتبش کنی چون میخوام توش سبزی بکارم

و محمد رفت که شروع کنه مینا هم رفت که بذر سبزی هاشو مرتب کنه و آماده کنه برای بذر پاشی

روزها به نظر مینا خیلی زود و در عین حال پر از هیجان میگذشت

آقای فهیم هم اول هر ماه میومد و یه سری میزد و پاکت مینا رو میداد

سبزی هاش در اومده بود

و هر یک روز در میون توی خونه سبزی تازه داشتن

مینا اون روز تصمیم گرفته بود که زودتر بره باغ یه کم به کاراش رسیدگی کرد و بعد یه مقدار سبزی چید توی یه ظرف ریخت و جند تا شاخه گلم گذاشت روش

محمد پشت در بود در زد و مینا در با باز کرد

مینا از محمد پرسید : پس آقای فهیم کو؟؟ همیشه آخرای ماه میان به باغ

محمد سرشو انداخت پائین

مینا گفت بیا تو ببینم چی شده

محمد : با ناراحتی گفت : راستش همسر و فرزند آقای فهمیم مثل اینکه 6-7 سالی هست که فوت شدن ولی تا اونجا که من شنیدم از زمانی که فوت شدن آقای فهیم روحیه خوبی نداشته و یه مقدار قرص ضد افسردگی مصرف میکردن مثل اینکه این بار قرصهاشونو اضافه تر خوردن و حالشون بد شده و بردنشون بیمارستان

مینا از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و باخودش گفت : مرد بیچاره حتماً خیلی سختی کشیده

از محمد آدرس بیمارستان رو پرسید.

و رفت خونه و به مامانش گفت که میخواد بره بیمارستان ملاقات آقای فهیم مادرش هم موافقت کرد و گفت چند تا کمپوت سر راهت بخر یه دسته گل هم بخر

مینا از مادرش خداحافظی کرد و از خونه اومد بیرون

داشت میرسید سر کوچه که یادش افتاد میتونه از باغ گل ببره برای فهیم

رفت و چند شاخه رز چید و مقداری از اون سبزی رو هم با خودش برد

وقتی رسید بیمارستان پرسید : آقای فهیم رو کجا بستری کردن و ادامه داد که به خاطر مسمومیت دارویی به بیمارستان آوردنش و بخش اطلاعات اونو به طبقه دوم اطاق 2

وارد اطاق شد.

فهیم روی تخت خوابیده بود کنار تختش نشست و صداش کرد

آقای فهیم آقای فهیم

و فهیم به سمت صدا چرخید

و گفت: خانوم شکوهی شمایید، خیلی زحمت کشیدید که تشریف آوردید.

در همین هنگام پرستار اومد تو و به مینا گفت: به به شما همراه این مریض هستید چه عجب تشریف آوردید با خودمون فکر کردیم شاید این آقا هیچکس را نداره

مینا همین طوری مونده بود که چی بگه که: که پرستار پرسید همسرتونه مینا همین طوری گیج و ویج مونده بود

پرستاره همین طوری یک ریز داشت حرف میزد بدون اینکه منتظر جواب باشه دوباره گفت:  خانوم ایشون با این حالشون دیشبو بدون همراه اینجا بودن امشب شما میمونید یا نه

مینا تنها حرفی که تونست بزنه این بود که : هماهنگش میکنم

پرستار رفت بیرون و فهمیم گفت که متاسفم که شما رو توی زحمت انداختم

زنگ بزنید به مغازه بگید که محمد بیاد اینجا

مینا گفت : حتماً خودمم فردا صبح میام پیشتون الان هم تا یکی دو ساعت هستم اگه کاری داشتین به من بگین

مینا گفت: راستی آقای فهیم چیزی میخورید براتون بیارم از توی یخچال .

فهیم گفت : من از فردا ظهر به بعد میتونم غذا بخورم

فهیم از مینا خواست که فردا با خودش یه دیوان حافظ بیاره

و مینا قبول کرد

قسمت اول تا پنجم رو توی عاشق نوشته های من(آرشیو سمت راست) بخش قصه عشق مینا میتونید بخونید


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/8/17 ساعت 11:6 صبح

مینا احساس میکرد روحش آروم گرفته خیلی خوشحال بود که فهمیده صاحب عکس کیه و اسمش چیه و نصبتش با آقای فهیم چیه

اون رفت به باغ که کاراشو شروع کنه وقتی رسید دم باغ خبری از محمد نبود رفت تو و شروع کرد به گشتن توی باغ .چک کرد ببینه چقدر کار هست که  انجام بده نزدیک یک ماه بود که هر روز میرفت به اون باغ همین طور که داشت داشت برای خودش توی باغ میگشت تصمیم گرفت به بقیه جاهای خونه هم سرکی بکشه و تصمیم گرفت دور خونه یه چرخی بزنه و ببینه چه خبره

خونه سبکش خیلی جالب بود جز یه طرف که دقیقاً پشت خونه محسوب میشد که چسبیده بود به دیوار خونه پشتی از سه طرف دیگه دورش درختای خونه بود

همین طور که انتهای باغ از سمت چپ میرسید یه تاب فلزی قشنگ اونجا دید رفت و روی اون نشست و خودش روی تاب رها کرد خیلی احساس خوبی داشت داشت با خودش فکر میکرد خداوند خیلی بهش کمک کرده که تونسته تا الان هم با یه کاری سرشو گرم کنه هم در مورد فرد مورد علاقش چیزائی بفهمه

چشماشو بسته بود و داشت با ولع هوای باغو نفس میکشید

اصلاً حواسش به هیچ جا نبود

ناگهان همون طور که چشماشو بسته بود صدائی شنید که داشت سرفه میکرد

چشماشو باز کرد .آقای فهیم بود ...

ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •