بر [شمار] برادران خود بیفزایید ؛ زیرا هرمؤمنی را در روز قیامت، شفاعتی است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----639831---
بازدید امروز: ----18-----
بازدید دیروز: ----25-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/16 ساعت 2:30 عصر

قسمت اول تا دهم رو از گوشه راست وبلاگ در بخش قصه عشق مینا بخونید

پدر مینا اون شب بعد از شام آقای فهیم رو به همراه محمد تا دم خونشون مشایعت کرد و اونها رفتن به خونشون

مینا هم رفت به اتاقش خوابید

صبح که از خواب پاشد ساعت 10 بود به ساعت نگاهی کرد و و بلند گفت: اووه چقدر خوابیدم و رفت پیش مامانش و صبحونه خورد و بعد به مامان گفت که میخواد بره باغ و اگه اونم میل داره بره با هم بره ولی مامانش گفت من نیم ساعت دیگه سوپم آماده میشه تو برو من خودم میام و مینا رفت خونه فهیم زنگو زد و محمد در رو براش باز کرد

به آقای فهیم که کمی گرفته به نظر میرسید سلام کرد و حالشو پرسید و اون گفت که بهتره

مینا گفت من میرم توی حیاط و به کارم میرسم

مینا داشت به وچین سبزی هاش میرسید و این کار براش خیلی مفرح بود بعد از اون رفت به سمت باعچه و تصمیم گرفتم چند شاخه کوچیک گل بچینه بزاره توی گلدون آقای فهیم

مینا گلها رو انتخاب کرد و رفت به سمت ساختمان

 و وارد شد دید که فهیم روی کاناپه نشسته، سلام  کرد و توی همون لحظه فهیم متوجه حضور مینا شد .

ناگهان نگاهش به گلهای توی دست مینا قفل شد .گفت مینا خانوم شما خیلی با سلیقه اید من عاشق این نوع از گلها هستم مینا گفت خواهش میکنم قابلتونو نداره و اجازه خواست که بره چون کارش تقریباً تموم شده بود و فهیم گفت مساله ای نداره در حال خداحافظی بودن که محمد و مادر مینا اومدن و مینا هم موند که با مادرش بره خونه

مادر مینا گفت آقای فهیم حالتون چطوره ؟؟چرا یه مقدار گرفته هستید ؟؟

و فهیم گفت اینجا اونقدر خاطره دارم که وقتی تنها هستم انگار خاطره هام به من حمله میکنند .

خاطره همسرم دخترم، مادرم ، پدرم و تمام دوران بر باد رفته کودکیم

مادر مینا گفت صبور باشید آقای فهیم خدا بزرگه، از این ستون به اون ستون فرجه

من احساس خوبی داردم در مورد اومدن شما به این خونه مینا گفت ولی آقای فهیم راست میگه گاهی انگار این خونه خیلی دلگیر میشه و شروع کرد به تعریف کردن ماجرائی که هفته گذشته براش رخ داده بود

او گفت که یه زنی که سیاه پوشیده بود روی پله ها نشسته بوده و به مینا گفته فهیم رو بیار به همین خونه و اینکه مینا از ترسش این موضوع رو به کسی نگفته و حالا که به اصرار مادر مینا و خیلی اتفاقی فهیم رو آوردن اینجا انگار احساس آرامش میکنه

فهیم از شنیدن این حرفها به فکر فرو رفت و یاد زنش افتاد که یه روز که در مورد مرگ با هم صحبت میکردن به فهیم گفته بود:

 

کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی

سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
پنج شنبه 85/10/14 ساعت 10:50 صبح

برای هیچ نمیجنگیم

ما نمیرنجیم از هیچ

ما زهم آسایش و زهم آرامش میخواهیم

باید وقتی حرفمان میشود پرچم سفیدمان را زود بالا بیاوریم

چه کسی باید پرچم سفید را بالا بیاورد؟؟؟

گاهی من و گاهی تو آری خود ما باید پرچممان همیشه دم دست باشد تا به موقع و قبل از اینکه سوت پایان آتش بس زده شود آن را بر فراز نگه داریم

مهربانم آری پرچم سفید ما محبت ماست که نمیگذارد دعوائی سطحی به جنگی جهانی تبدیل شود و من از این بابت بسیار خرسندم که شورای حل اختلافی در من و تو هست که نمیگذارد کار به جاهای باریک بکشد

عزیزم دوستت دارم و همین برای پر رنگ کردن قدرت این شورا کافی است که چیزی جرات ابراز وجود در برابر عشق را نکند

راستی دعوای ما همیشه مساوی مساوی و از آن بهتر برنده برنده تمام میشود

 

دوستت دارم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 85/10/11 ساعت 11:59 صبح

مهربانم مرا ببخش که مدتی است که زیاد نمینویسم و زیاد خبری از این وبلاگ نمیگیرم خودت که خوب میدانی ذهنم بسیار مشغول است و البته ذهن تو نیز

کلبه ای میخواهیم برای شروع یک زندگی که مهیا نیست و تلاشهای من و تو بسیار اما

گوئی زمان میخواهد ما را صبوری بیاموزد

و البته ما چون دانش آموزان شیطان و سربه هوا با اینکه میدانیم صبوری چیزی خوبی است خود را به در و دیوار میکوبیم تا این بار صبور نباشیم

و البته زمان پیروز ماجراست

امیدوارم این اجبار به صبر به ضرر ما نشود

در هر حال من و تو از تلاش نمی ایستیم

باشد که اگر روزی پی بردیم که این صبر به نفع ما بوده که هیچ ولی اگر این وقفه به ضرر ما باشد از خودمان خجل نخواهیم بود که دست روی دست نهادیم و منتظر شدیم ببینیم کی زمان کلبه ای به ما عطا کند . ما جنگیدیم ما مبارزه ها کردیم و از تمام وجود و وقتمان بهره نهادیم تا بسازیم این زندگی را


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/9 ساعت 11:29 صبح

به اندازه تمام خوبیات دلم برات تنگ میشه

خوبیاتو نمیتونم بشمرم

پس نمیتونم بگم چقدر دلم برات تنگ میشه

به اندازه مهربونیات دلم هواتو کرده

به اندازه محبت زیادت فکرمو از خودت اشباع کردی

و به اندازه پستی بلندی های زمین نام تو در سرتاسر وجودم حک شده

مهربانم دیدنت و شنیدن صدای گرمت برایم تکراری نیست و جزو مکررات نخواهد بود هر روز حضورت برایم تازه تر از قبل است

دوستت دارم بخاطر تمام آنچه در وجودت هست نه آنچه داری یا خواهی داشت


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/10/5 ساعت 11:59 صبح

مهربان خدای من از تو خواهانیم آنچه را که از این دنیا میخواهیم

و تو را به یاری میجوئیم آن هنگام که هیچ دری را روبروی خود باز نمیبینم

و اکنون نیز درهای رحمتت را بر ما بگشای

بگذار با کمک تو مشکلات ما حل شوند . چرا که ما جز تو هیچ کس را نداریم

یاری کن تا یاری کنیم عزیزانمان را

ما هر دو، از تو کمک میخواهیم

باشد که روزی در همین نزدیکی بگویم که این مشکل حل نشد مگر با یاری تو ای مهربان بزرگوار من


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/10/3 ساعت 11:30 صبح

 

یه کلیپ انیمیشنی با مزه در مورد  انسانها

 کلیک کنید  

l

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/10/3 ساعت 10:53 صبح

فهیم قبول کرده بود البته با اکراه که بره و توی خونه باغ خودش یه مدتی زندگی کنه

مینا برگه ها رو داد به محمد که بره و کارای ترخیصش رو انجام بده و و خودش هم شروع کرد به جمع کردن وسائل فهیم و وقتی کارای ترخیص تموم شد فهیم رو با کمک محمد سوار آژانس کردن و رفتن به خونه باغ ، فهیم به محمد گفت که امروز منو ببر به خونه قبلیم و برو و اونجا رو یه کم مرتب کن فردا بیا دنبالم

خانوم شکوهی گفت چرا آقای فهیم ؟؟ بفرمائید خونه ما استراحت کنید پدر مینا هم خونه است من ومینا و ممد آقا میریم خونه رو تمیز کنیم .

مینا طوری که فهیم متوجه نشه زد به پهلوی مادرش . مادرش گفت ساکت  پس همسایگی به چه درد میخوره

آژانس رسید به در خونه مینا اینا که مادرش رفت زنگ زد و پشت اف ام همه چیو به شوهرش گفت و اونم قبول کرد بعد 4 تائی با هم رفتن خونه مینا اینا

پدرش تا فهیم رو دید سلام و علیک کردن با هم و کلی چاق سلامتی و بابای مینا گفت به به چقدر آشنا دراومدیم آقا کاوه بعد مادر مینا رفت یه دوشک آورد تا فهیم روش بشینه فعلاً و اگه لازم بود دراز بکشه به شوهرش سپرد که چای روی گاز آماده است دم کشید با هم بخورید تا من و مینا و آقا محمد بریم خونشونو یه کم مرتب کنیم

مینا به خاطر چیزی که توی باغ دیده بود هنوز یه کم دلهره داشت ولی قبول کرد.

کلیدها دست محمد بود درهای ساختمون که باز کرد مامان مینا گفت خدای من چقدر چیدمان قشنگی و بعد شروع کرد به تقسیم کارها

شروع کردن به دستمال کشیدن روی وسایل خاک گرفته و این خودش سه ساعت طول کشید  و بعد به محمد گفت که یخچالشم خالیه بعد از تمام شدن کار برو یه مقدار خوراکی هائی که براش خوبه بخر و بزار توی یخچال خودتم از امشب همین جا بخواب اینتطوری نه تو تنهائی نه آقای فهیم

کارها بلاخره تموم شد 5 ساعت بود که داشتن تمیز میکردن اونم فقط طبقه همکف ساختمونو و قرار شد بقیه بمونه برای بالا

پله های قشنگ و و زیبائی که به سمت بالا میرفت توجه مینا رو جلب کرد و مینا از پله ها بالا رفت تا ببینه طبقه بالا چجوریه

و دید که همه درا قفله

محمد و صدا کرد و گفت که بیا و این درها رو باز کن محمد گفت کلید اونجا دست خود آقاست و دست من هم تا حالا نداره من هر دو سه ماهی مییام و اینجاهارو تمیز میکنم ولی بالارو هیچوقت من تمیز نکردم شایدم خودش میخواد تمیزش کنه ولش کنین مینا خانوم بیاین پائین

و مینا با کنجکاوی باقی موندش کلنجار رفت و تصمیم گرفت کنجکاوی بمونه برای بعد

برای همین رفت پائین و با هم رفتن به سمت خونه

ادامه بماند برای فردا


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/2 ساعت 3:15 عصر

شب یلدا هم گذشت انشاء اله که دلاتون بهاری باشه و هوای خونه دلتون گرم و وقتی به خوش آمدگوئی زمستون دست دراز میکنید دستهاتون پر از گرمای عشق باشه و محبت

 

شب یلدای بسیار بسیار خوبی بود خیلی چسبید تا حالا هیچ شب یلدائی اینقدر نچسبیده بود

خیلی خوب بود

پدامون و مادرامون و خواهر هامونو و برادرهامون و بابا بزرگ و مادربزرگ عزیزترین فرد زندگیم دور هم جمع شدن و البته به همراه خود ما و کلی گفتیم و خندیدیم

بعدشم ساعت 12.30 دقیقه نصف شب راه افتادیم به سمت پارک ملت، اونقدر شلوغ بود که انگار تازه ساعت 6 غروبه

البته سعادت نداشتیم بیشتر توی پارک پیاده روی کنیم چون یه عزیزی خیلی سردش بود و خوب البته اقتضای سن و سال بود

خوش گذشت و در کل میتونم بگم عالی بود

 

زمستون قشنگ اومد

برفای سفید

دستای گرم

جمشیدیه

سرخوردن روی برف توی سرآزیری (البته ما فقط نگاه میکنیم سر خوردنشونو)

چای داغ

بخار گرمی که از حنجره بیرون میدیم

درختای سفید پوش

شور و شوق برف بازی دخترا و پسرای جوون

کوه نوردی کنار خوبترین کسی که توی زندگیت هست

و کلی گفتنی دیگه توی این فصل رو دوست دارم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/10/2 ساعت 11:44 صبح

مینا سعی میکرد هر روز بره عیادت آقای فهیم و مادرش هم گاهی اونو همراهی میکرد .

مینا احساس میکرد که باید به دیدنش بره چون اون هیچکسو توی این دنیا نداشت و با وضع بد روحیش هم صلاح نبود زیاد احساس تنهائی بکنه

بعد از 5 روز قرار بود فهیم مرخص بشه مینا از صبح زود رفته بود بیمارستان مادر مینا هم رسید و اومد داخل اتاق فهیم و بعد از سلام و علیک و احوال پرسی به فهیم گفت: آقای فهیم فکر میکنم صلاح نیست که توی خونه تنها باشید به نظر من بهتره بیائید توی خونه خودتون توی کوچه ما اینطوری ما هم میتونیم یه مقدار سوپی آشی درست کنیم و بهتونم سر بزنید

فهیم گفت شما لطف دارید خانوم شکوهی ولی من اونجا راحت نیستم

مادر مینا با تعجب گفت : آخه چرا آقای فهیم

فهمیم گفت : اونجا بهترین خاطرات زندگیم رقم خورده از کودکی اونجا بزرگ شدم و اونجا هم ازدواج کردم اونجا با همسرم زندگی کردم و اونجا کودکم به دنیا اومد.

مادر مینا آهی کشید و گفت : آقای فهیم گذشته ها گذشته و ما نباید امروز و فردا مونو خراب کنیم چون نمیخواهیم یاد روزای گذشته بیافتیم . شاید اینکه هنوز به آرامش نرسیدید همین فرار از خاطرات گذشته باشه

شما از جائی که بهش تعلق دارید فرار میکنید غافل از اینکه به خاطر فرارتون خاطرات تلخ ول کن شما نیستن در حالی که اگه می موندین و مبارزه میکردین میدیدید که زندگی چه جوری باهاتون راه میاد

فهیم گفت : آخه مادر جان من طاقتشو ندارم که با خلاء همه اون خاطرات روبرو بشم

و مادر مینا گفت: امتحان کن پسرم امتحان کن 2 ماه حتی اگه سخت ترین لحظات عمرت باشه تحمل کن امتحانش ضرری نداره فقط قول بده قبل از دو ماه از اونجا نری و فهیم پذیرفت


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/9/28 ساعت 3:14 عصر

دوستان یه متنی در مورد شب یلداپیدا کردم براتون اینجا میارمش

 شب یلدا

" یلدا " واژه ای سریانی است به معنای میلاد و تولد. این را دهخدا می گوید. همه چیز از ایران و آیین مهر و جشن ظهور میترا آغاز می شود که در گردشی به وسعت کل تاریخ ، دوبار به ایران بازگشته است.
به روایتی، یلدا، روز تولد میترا و مسیح است اما شهرت این شب در ادبیات به دلیل همان طولانی ترین شب سال بودن آن است.
در این بلندترین شب سال، افراد دور و نزدیک خانواده در منزل بزرگان قوم گرد آمده ، با خوردن آجیل و میوه شب را به شادی می گذرانند.
از دیرباز، یکی دو روز پیش از فرا رسیدن شب چله ، مردهای جوان، خوانچه های آراسته میوه را به منزل نامزدهای خود فرستاده ، خود به میهمانی خانه عروس می رفتند. خانواده دختر نیز لباس و پارچه نبریده ای به جای آن هدیه می فرستادند.
اولین اشاره ها به مراسم یلدا مربوط به دوران پیش از زرتشت است یعنی شب زاده شدن ایزد مهر.
ایزدی که خورشید گردونه اوست. هنگام رواج آیین مهر در اروپا، مراسم شب یلدا با شکوه هرچه تمامتر برگزار می شد. هنگامی که مسیحیت از کشتار بی رحمانه پیروان مهر، در اروپا رواج یافت، اولیای دین پی بردند که برانداختن برخی سنتها و آیین ها مهر غیر ممکن است. از این رو شب میلاد ایزدمهر را به میلاد مسیح در 25 دسامبر بدل کردند. فاصله مختصری که میان این دو جشن وجود دارد، حاصل اشتباه در محاسبه تقویم است. در حقیقت میلاد مسیح همان شب یلدای پیروان مهر است که در ایران نیز گرامی داشت آن با رواج دین زرتشت از میان نرفته ، هنوز نیز مردم آن را بزرگ می دارند. رومیان نیز این شب را ناتالیس انویکتوس یعنی روز تولد مهر شکست ناپذیر می نامند و آن را گرامی می دارند.

 

hezare3.ir/weblog/archives/post_442.php

اینم یه عکس با شعری بسیار زیبا در همین مورد

اینم آدرس منبع عکس که چند تا عکس دیگه هم در این مورد داره   کلیک کن روی اینجا

اینم یه شعر زیبا از سیاوش کسرائی و البته شعری بسیار عاشقانه و خوبه

در برون رفت از شب یلدا

 دیده در صبح رخ دوست ز هم وا کردیم
 چهره در اینه پک تماشا کردیم
بزمی آراسته کردیم ز رزم آرایان
وندر آن حلقه به صد غلغله غوغا کردیم
ننشستیم و گرفتیم به کف دامن دوست
 آنک از دوست همه دوست تمناکردیم
سرو آزاد که از باد خزان خم شده بود
با بهار نفس بر شده بالا کردیم
بس نهادیم من خویش چو دل در بر هم
خانه عشق بنا ز آب و گل ما کردیم
بوسه دادیم و گرفتیم پس پرده اشک
زر اندیشه کلید در دل ها کردیم
سوگ سهراب کشیدیم ز شهنامه برون
 چون به داروی خرد درد مداوا کردیم
تن رهانیده ز هر بند به شکرانه وصل
همه ای آزادی نام تو آوا کردیم
می شکفتیم ز شادی به برای غنچه باغ
آنچه می خواست دل تنگ تو آنجا کردیم
سرنگون تا شود آن درگه بیداد ایین
ما سراپرده ای از داد مهیا کردیم
روزها در گره زلف تو ما را طی شد
تا برون رفت خوشی زین شب یلدا کردیم


    نظرات دیگران ( )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •