سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637208---
بازدید امروز: ----22-----
بازدید دیروز: ----76-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/28 ساعت 9:14 صبح

سلام چهارشنبه سوری همگی مبارک

از روی آتیش پریدید سرخی آتیشو گرفتین و زردیها رو از خودتون دور کردین؟؟؟؟

خرید عید هم انشاء اله تموم شده باشه

این شعرو امروز همین براتون سرودم

 

در پیشواز عید سری به دل خود زدم

دیدم غبار گرفته دلم

دیدم هنوز هم فرصت نشد دل خود را جلا دهم

شاید همین یکی دو روز مانده به عید و به سال نو

رختی دگر به تن کنم از مهر و آشتی

شاید دوباره خنده کنم بی دلیل و فکر

شاید به عشق نگاهی کنم به تو

شاید دوباره تو را ای نسیم عشق

با هر نفس که می کشم

در اندرونی فضای دلم

غوطه ور کنم

سالی دگر که در ره است

سال نکوئی و مهر است

سال عشق

سال دوباره های من و تو

سال هزار باره انسانیتی جدید

سال دگر اگر نفسی بود  عشق را و مهر را

باید درون باغهای دل بکاریم و بعد مدتی

باید همه علفهای هرزه را از بیخ برکنیم

سال جدید که آمد برای تو ای بهترین عزیز

عیدی چه اورم که دلت را سزا بود

عیدی که هیچ ندارم بجز دلی

مشتاق و بی قرار

مشتاق و بی قراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/21 ساعت 8:14 صبح

سلام

ببخشید که دیر به دیر می نویسم

 

داریم به آخر سال نزدیک می شیم

فقط 8 روز دیگه مونده به انتهای امسال امسال دومین عیدیه که منو رامین رفتیم سر خونه زندگی خودمون

داریم به اتفاقات تازه توی سال تازه فکر میکنیم

و دوست دارم قلب و روحم رو آماده پذیرش چیزای تازه کنم

یه سال جدید و اگه خدا بخواد فکرهای نو و ناب

دوست دارم بهمون خوش بگذره همینطور به اطرافیانمون

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار

 

صدام گرفته و به سختی صدامو اطرافیان می شنون صدام شده شبیه صدای اردک  در حال خفه شدن

رامین همش غصه غصه خوره که چرا تو یکهو اینجوری شدی

مامانم بنده خدا برام پونه فرستاده دم کنم بخورم  شما هم بخورید ( دختر عطار باشی)

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/14 ساعت 8:51 صبح

مهربانتر شده ای

مهربانی را در گستره بیشتری می بینم

سعی کرده ام مهربانتر باشم

و دیگران اغلب مهربانند

با چشمانی پر از محبت بنگر به من و به دیگران

باشد که اندوهی را از گوشه چشمی بگریزانی

باشد که همه شادتر باشند

باشد که عشق تسری یابد

باشد که دنیا به کام باشد و خوشی تمام

باشد که اندوهگین نباشند مردمان را

باشد که تشنه محبت کردن باشیم

در انتظار هر لبخندت لبخندی می زنم و گاهی برای اینکه بخندی قهقه ای

در چشمان نافذت ای عشق خیره نگاه کرده ام و در جادوی چشمانت گم شده ام

حس گرمی به من می دهی در این سرمای کشنده تنهایی انسان

راستی ضربان قلبت موسیقی دوست داشتن را خوب میداند وقتی نمیخواهی محبتت آشکار شود حواست باشد که صدای قلبت را نشنوند


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/12/11 ساعت 5:4 عصر

دوست خوبم خانوم خونه این مطلب رو نوشته ادامه اش رو از وبلاگ خودش بخونید لطفاً

 

 

قانون جذب یعنی : من هر آنچه را که به آن توجه می کنم، به آن انرژی می دهم و بر آن تمرکز می کنم به زندگی ام جذب می کنم. خواه مثبت خواه منفی ! شما می توانید آنچه را که دوست دارید بیشتر و آنچه را که نمی خواهید کمتر به دست آورید. در نتیجه ، شما شغل مورد علاقه تان ، زندگی ایده آلتان ، همسر دلخواهتان ، سلامتی بدنتان و ... و همه آنچه را که در زندگی آرزو دارید خواهید داشت! (این چند خط و از کتاب نوشتم اما بقیش و خودم نوشتمزبان)

قانون جذب یعنی اگه کسی این قانون و توی زندگیش پیاده کنه میتونه براحتی به هر چی که میخواد برسه . جذب کردن یعنی رسیدن به خواسته ها . شاید در کل همه ما این جمله رو شنیده باشیم که به هر چی که فکر کنیم همون میشه. قانون جذبم همینه یعنی فکر کردن به خواسته ها . یعنی فرستادن ارتعاش های مثبت به خواسته ها . همین! حالا چطوری ؟ حتما با خودتون میگید خوب کاری نداره که اگه اینطوری باشه من از صبح تا شب می شینم و به این فکر میکنم که به فلان خواستم یا آرزوم می رسم. نه خیر ! تنها فکر کردن کافی نیست. این فکر کردن شرط داره که یکیش ایمان و اطمینان داشتن به رسیدن به خواستس و یکی دیگش هم نوشتن . شاید باورتون نشه ولی می تونید همین الان امتحان کنید. نوشتن معجزه می کنه !

جذب کردن یه خواسته ، یعنی نزدیک شدن ما به خواسته هامون. انسان و خواسته هاش مثل دو تا آهن ربا عمل میکنن. همونطور که دو تا آهن ربا همدیگه رو می ربایند و به هم می رسند ما آدما هم می تونیم خواسته هامون رو برباییم و بهشون برسیم. فقط با فرستادن ارتعاش های مثبت به سمت خواسته هامون . 

http://souzan59.persianblog.ir/


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/12/11 ساعت 2:36 عصر

صدا کن اگر صدایی برای صدا کردن در تو هنوز مانده است  و اگر نمی خواهی فرصتها از دستت بروند

فریاد بزن اگر توانش را داری و اگر نداری راهی پیداکن فریاد گونه

عشق را ومعشوق را از دور نظاره نکن  آتش سوزانش را لمس کن باشد که یخ وجودت را ذوب کند و از خمودی بدرآیی

عشق فریاد صدای قلب توست نمی توان آن را در بند کشید

رها باش

و عشق را رها بخواه

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/7 ساعت 12:5 عصر

چاشنی هر سخنی باید مهری باشد

چاشنی هر عشقی گاهی دوری

و چاشنی محبت تو گاهی سردی (به همان گاه گاه بسنده کن)

گاه گاهی در این شلوغ سرای جهان ناگهان چهره ات مرا شاد می کند و گاهی غم فریاد زننده چشمانت دلم را چنگ میزند

بخند نازنیم بخند

که شاید همین لبخندت و همین سادگی چین چهره ات هنگام لبخند تو را محبوبترین کند

ما نیازی نداریم که با فردی بسیار بسیار مهم برخورد کنیم ولی نیاز داریم محبت را در سخنهامان بجوییم و محبت را در نگاه ولبخند هامان سرایت دهیم

من تو را موفق و مهربان میخواهم

تو را همانگونه هستی می ستایم

و تو را آنگونه دوست دارم که دوست داری دوستت بدارم

مخواه از من که دور شوم از تو

مران مرا شاید من و شاید تو تنها دوستانی باشیم که پس از مدتهای دیگر برای هم بمانیم

بخوان مرا گاهی صمیمی تر و گاهی مهربانتر و گاهی دوستانه تر چرا که من دوستت دارم صمیمانه و مهربان و دوستانه

یادش بخیر روزگاری را که با هم به خرید می رفتیم و فروشنده مبهوت می ماند بس که ما جفتمان شیطنت داشتیم و هم سن می نمودیم ما اگر سالهای دیگر هم بگذرد همچنان کودکیم

کودکان معصوم سربه هوا

و شلوغ

کسی با کودک ماندن من و تو کاری ندارد آسوده بخند

معصومیت نگاهت را مغموم مکن دلم به درد می آید

در پیله تنهایی نمان پیله پروانه را می کشد اگر بخواهد در آن بماند

آزاد باش و آزاد فکر کن و چونان مردمان آزاده مهربانی را گسترش بده

جایی نوشته بودی انسانها باید خودشان را تحویل بگیرند وگرنه کسی آدم را تحویل نمی گیرد

دلم گرفت درخت هر چه پر بار تر افتاده تر

نیازی به تحویل دیگران نیست هیچ میدانی کسی که اعتماد به نفسش بالاست نیازی به احترام دیگران ندارد

تو همینی که هستی بخواهند یا نخواهند تحویل بگیرند یا نگیرند ولی :

افتاده بودن احترام می آورد و مهربانی که تو ذاتاً از آن سرشاری

کسی با اینهمه مهربانی و جذابیت قابل احترام است بی آنکه بخواهد خود را برای دیگری بگیرد

زیبای کوچک من تو را به گمان من به اندازه کافی دوست داریم

نیازی نیست که سعی کنی به من یا به کسی بفهمانی که چه هستی

تو توئی جزئی از وجود من

جزئی از وجود مادر و پدر و خواهر و برادرهایت

اجزای وجود دوست داشتنیند


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/7 ساعت 11:51 صبح

چاشنی هر سخنی باید مهری باشد

چاشنی هر عشقی گاهی دوری

و چاشنی محبت تو گاهی سردی (به همان گاه گاه بسنده کن)

گاه گاهی در این شلوغ سرای جهان ناگهان چهره ات مرا شاد می کند و گاهی غم فریاد زننده چشمانت دلم را چنگ میزند

بخند نازنیم بخند

که شاید همین لبخندت و همین سادگی چین چهره ات هنگام لبخند تو را محبوبترین کند

ما نیازی نداریم که با فردی بسیار بسیار مهم برخورد کنیم ولی نیاز داریم محبت را در سخنهامان بجوییم و محبت را در نگاه ولبخند هامان سرایت دهیم

من تو را موفق و مهربان میخواهم

تو را همانگونه هستی می ستایم

و تو را آنگونه دوست دارم که دوست داری دوستت بدارم

مخواه از من که دور شوم از تو

مران مرا شاید من و شاید تو تنها دوستانی باشیم که پس از مدتهای دیگر برای هم بمانیم

بخوان مرا گاهی صمیمی تر و گاهی مهربانتر و گاهی دوستانه تر چرا که من دوستت دارم صمیمانه و مهربان و دوستانه

یادش بخیر روزگاری را که با هم به خرید می رفتیم و فروشنده مبهوت می ماند بس که ما جفتمان شیطنت داشتیم و هم سن می نمودیم ما اگر سالهای دیگر هم بگذرد همچنان کودکیم

کودکان معصوم سربه هوا

و شلوغ

کسی با کودک ماندن من و تو کاری ندارد آسوده بخند

معصومیت نگاهت را مغموم مکن دلم به درد می آید

در پیله تنهایی نمان پیله پروانه را می کشد اگر بخواهد در آن بماند

آزاد باش و آزاد فکر کن و چونان مردمان آزاده مهربانی را گسترش بده

جایی نوشته بودی انسانها باید خودشان را تحویل بگیرند وگرنه کسی آدم را تحویل نمی گیرد

دلم گرفت درخت هر چه پر بار تر افتاده تر نیازی به تحویل دیگران نیست

تو همینی که هستی بخواهند یا نخواهند تحویل بگیرند یا نگیرند ولی :

افتاده بودن احترام می آورد و مهربانی که تو ذاتاً از آن سرشاری

کسی به این مهربانی و جذابیت قابل احترام است بی آنکه بخواهد خود را برای دیگری بگیرد

زیبای کوچک من تو را به گمان من به اندازه کافی دوست داریم

مخواه در عمل از تو دور شویم تو را آنگونه که هستی دوست دارم

نیازی نیست که سعی کنی به من یا به کسی بفهمانی که که هستی

تو توئی جزئی از وجود من

جزئی از وجود مادر و پدر و خواهر و برادرهایت

اجزای وجود دوست داشتنیند

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/12/7 ساعت 9:24 صبح

 

دختری دوست داشتنی  ،‏خیلی خیلی مغرور و بیش از حد تو دار

تازه دیشب وبلاگشو خوندم و کلی برای حسهایی که داره و گاهی بی حوصلگیهاش و گاهی احساس اینکه تنهاست ناراحت شدم

آخه به هر حال اون به من خیلی نزدیکه

خودشو از من یا بهتره بگم از ما دور می کنه

 اما  دوسش دارم خیلی  خیلی دوستش دارم و دوست دارم  که کنارش باشم و بتونم کمکش باشم هم فکرش باشم و دوستش باشم

گاهی یه کم بهش نزدیک میشم گاهی پس زده می شم گاهی ....

نمی دونم ولی الان بیشتر درکش میکنم

دوستش دارم

کوچولوی دوست داشتنی

میخوام بدونی بدونی که هر کاری بتونم از این به بعد برات می کنم برای اینکه حس بهتری داشته باشی

معلومه که تو خوشگلی و مهربون و دوست داشتنی ولی گاهی دوست داشتنتو اون ته ته های دلت قایم می کنی و خودتو سرد نشون می دی

نمی دونم از چی رنج می بری ولی بدون ته دلم دوست دارم. و برات نگران دخترک شیطون بلا

 امیدوارم حسش کنی

منم پیشرفتتو میخوام امیدوارم به هر چی که دوست داری برسی

میدونم فقط وفقط این بهت آرامش میده

هدف هات هم برای خودت اول و بعد برای ما محترمند و معلومه که به همه هدفهات باید برسی

امیدوارم  همدیگه رو بهتر درک کنیم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/12/5 ساعت 9:21 صبح

تولد

دیروز همسری خوب و مهربون ما 29 سالش تموم شد و وارد 30 سالکیش شد .

این گل پسر که الان البته یه جوجه دانشجو می باشند ترم یک رو تازه ثبت نام گرده اند و و به قول سربازها آش خورند تو دانشگاه هنوز

و از بنده حدود دو ماه و یازده روز از من بزرگتره که فاصله سنی خیلی کمه ولی میگه یه روزشم یه روزه  به هر حال این مهمه که تو از من کوچکتری جوجه امروز دقیقاً دو ماه و یازده روز زودتر از من وارد 30 سالگیش شد و الان که این متنو می خونه حتماً دلش میخواد گیسای منو بکنه از بس من اذیتش میکنم و سر به سرش می زارم

از هفته قبل داشتم برنامه ریزی می کردم که براش تولد بگیرم آخر سرش با مامان رامین به این نتیجه رسیدیم که چون تولدش یک شنبه است و وسط هفته است و من کارمند و امکان پذیرایی از مهمون رو وسط هفته ها ندارم از طرفی هم خودش هم من هم بابای رامین و برادرم کارمندیم تصمیم گرفتیم جمعه باشه و طی اجماع افکار گفتیم هفته بعد تر که قبلش شهادته و همین جمعه مهمونی رو برگزار کنیم ولی هماهنگ کنیم طوری که خودش نفهمه

روز پنج شنبه رفتم سر کار و بعد از ظهر میخواستم برم خونه و شروع کنم به کار کردن که  رامین گیر داده بود بریم بیرون بگردیم و هی هم اصرار می کرد که بریم بیرون برای روحیمون خوبه و از من انکار که نه من خونه کار دارم خلاصه برگشتیم خونه و من توی راه نون سنگکی دیدم و گفتم برای مهمونی فردا بخرم 4 تا خریدم و داشتیم میرسیدیم خونه که دیدم رامین داره میره سمت خونه مامانم اینا یکی دو کوچه از ما فاصله دارند گفتم چرا میری اونوری که گفت اینهمه نونو که ما نمی خوریم دوتاشو بده به مامانت (بنده خدا خبر نداشت چرا من 4 تا نون خریدم) گفتم نه نمی خواد همش مال خودمه و لازم دارم

گفت ای خسیس بیا بریم بدیم به مامانت اینا و من توی دلم گفتم مامانم اینارو فردا قراره بخورن . صبح فردا بهش گفتم امروز مامانت اینا میخوان بیان خونمون آخه حوصله مامانت سر رفته بود من گفتم بیان خونمون ( به مامانش اینا هم گفته بودم اگه زودتر رسیدین بگین حوصلمون سر رفته بود گفتیم بیایم پیش شما ) و این بنده خدا پسر زودباور منم دیگه باورش شده بود نزدیک ساعت 11 زنگ زدم به مامانم که ناهار چی بزارم بهتره که مامانم گفت زیاد خودتو تو زحمت ننداز ژله و سالاد و زرشک پلو و مرغ خوبه

با رامین رفتیم صادقیه یه مرغ فروشی هست که خیلی خیلی تازه است مرغهاست  همه رو رون گرفتم و برگشیم صبح قبل از اینکه صبحونه بخوریم هم ژله ها رو توی جامهای پایه دار ریخته بودم  و تو هر کدوم یه تیکه شوکولات و یه گردو و یه بادوم هم انداخته بودم

مرغها رو اول تمیز کردم

برنجمو پیمانه کردم

خونه مرتب بود بجز آشپز خونه که توی این هاگیر و واگیر رامین همه ظرف و قابلمه ها رو از بالای اوپن آورده پایین (از این اپنهای مدل کابینتیه از بیرون اپنه و از داخل کابینتیه و من همه وسایل برقی و قابلمه ها و هر چی که مربوط به اشپزخونس رو اونجا میزارم ) و داره دنبال رایت میگرده میگم میخوای چیکار میگه مامانم اینا که دیرمیان من این بالا رو برات تمیز کنم که عیدم کارت راحت تر باشه

منم داشتم کاهو هامو برگ برگ میکردم که بشورم که دیدم ای داد بیداد زنگ می زنن

آخه کی می تونه باشه این وقت روز

من : کیه ؟؟؟؟

یک نفر : منم دیگه

من: شما؟؟؟

یه نفر :من میلادم

باباش: سلام زن داداش (باباشم به من میگه زن داداش)

درو باز کردم و زدم تو سر خودم آخه وسط اتاق کاهوهام بود تو آشپز خونه پر از قابلمه هایی که از بالا آورده بود پائین خودمم که لباسم نا مناسب دویدم تو اتاق و لباس مناسب مهمونی پیدا کردم

خلاصه این بندگان خدا به جای اینکه ساعت 6 و 7 بیان ساعت 2:30 خونه ما بودن

و من دپرس از به همریختگی خونه آخه خیلی خیلی بدم میاد مهمون بیاد خونه من همه کاراش تموم نشده باشه قیافم جالب بود کلی غصه خورده بودم

رامین هم هی دور من میچرخید تا میرفتم تو اتاق میگفت تو رو خدا یه وقت غصه نخوری بی خیال عیب نداره منم میگفتم تو با من حرف نزن هی گفتم این قابلمه ها رو نیار پائین آوردی !!!!

اونم میگفت من چه میدونستم اینا می خوان زود بیان

خلاصه من بدو بدوه جمع کردم همه چیو و تا جمع نکردم حتی دلم نمی خواست بیام پیششون  آخه خجالت می کشیدم

و هی هم میگفتم ببخشید که اینقدر اینجا به هم ریخته است ها و .....

و کارهای آشپز خونه رو تموم کردم و تازه اون موقع یه چای برای این بندگان خدا که گزاشتم الهی اونقدر دست پاچه بودم از دست این ظرف و ظروفای روی اپن که رامین آورده بودشون که اعصاب و روان نداشتم

خلاصه جمع که کردم تازه تازه قیافم مثل آدم شد و رفتارم طبیعی

دیگه نشستیم به تعریف و فهمیدم دوست بابای رامین فوت شده و مراسم تو نبرد بوده و چون خونه اینا هم اندیشه کرجه برای پدرش سخت بوده بیاد تهران مراسم و ساعت 6 دوباره برگرده اندیشه مامانش اینا رو بیاره خونه ما

البته بابا مامانش بندگان خدا خونه غریبه که نیومده بودن خونه پسرشون بود اما من بد خلق اونقدر که بدم میاد خونم به هم ریخته باشه دپرس بودم اگه این کارها رو قبلاً انجام می دادم حل بود

 اما زندگی کارمندی خیلی خیلی سخت تر از زندگی عادیه و تمام هفته هم ما دیر می رسیم خونه حدود 7 یا 8 برای همین فرصت و نای کار کردن بیشتر رو نداریم فقط یه شام خوشمزه درست میکنم ( همین جا میخواستم پز دستپختمو بدم) و نهایتاً ظرفاشو می شورم و یه ذره صحبت می کنیم و بعد لالا لالا گل لاله                                       بابات الان توی خوابه – مامان الان خواب خوابه – لالا لالا بخواب بچه – بخواب ای گل بخواب غنچه- بخواب بابا خوابش میاد بخواب مامان خوابش میاد

گنجشک لالا لا لالالالالاال...........

بعدشم این داداشی رامین همسن داداش کوچیه منه همش میومد در گوش من میگفت زن داداش کادومو الان بدم به داداش میگفتم نه میلاد جون الان زوده میگفت خوب دوباره می رفت نیم ساعت بعد .

باباشون رفتن مراسم ختم و ما با هم چای خوردیم و گشنمون بود ناهاری که پخته بودم و نتونسته بودم بخوریم و با هم خوردیم و مامانش کلی کلی به من کمک کرد سالاد رو درست کرد سس سالاد رو هم درست کرد پیازی رو که برای سس مرغم میخواستم رو پوست کند و رنده کرد تازه کلی کارهای دیگه هم کردیم

و تازه اون موقع رامین فهمید که مراسم تولد اونه خانومی زرنگ سورپرایزر (سورپرایز کننده )

 و شب هم مامان اینای منم اومدن و مراسم تولد رو میخواستم بگیریم

البته رامین بنده خدا فکر می کرد که کیک تولد نداره آخه من زرنگ میدونستم داداشم شب تا 9 بیرونه و بعد قراره بیاد خونه ما از اون خواسته بودم که برامون کیک بخره و تا لحظه آخر رامین نفهمید که کیک تولد هم داره کلی اون شب خوش گذشت و خانواده من و خانواده رامین کلی ما رو شرمنده کردن و رامین هم خیلی خیلی خوشش اومده بود


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/12/3 ساعت 5:10 عصر

دوستان خوبم سلام

امروز هم حوصله دارم هم اعصاب و هم ...

و اما ماجرای ولنتاین

ما از آنجایی که بسیار بسیار این خواهر رامین جان را چونان خواهر خود دوست می داریم و ازآنجا که پدر رامین هم به شهر و دیار مالوف جهت انجام پاره کارهای اداری رفته بودند و این خواهر جان نیاز به رفتن به دکتر داشت ما در یک عملیات استشهادی آمادگی خود را اعلام نمودیم و تصمیم گرفتیم که به مقام اعلای رانندگی برسیم

شب چهارشنبه رفتیم خونه مامانش اینا و پنج شنبه صبح بدو بدو خودمونو رسوندیم به بیمارستان خاتم فکر کنم سر نیایش بود به هر حال اسمشو هم اصلاً یادم نمیاد الان

 

اصلاً مگه جای پارک پیدا میشد اونقدر دور زدم تا بلکه جایی پیدا کنم برای پارک که موفق نشدم و آخر سر تصمیم گرفتم برم شرکتمون آخه نزدیکیم

خلاصه من پام به شرکت رسید و چایمو هنوز نخورده بودم  که خواهرک زنگ زد زن داداش زن داداش کارمون تموم شد منم سلام نکرده خدافظی کردم و تو میدون ونگ  با این مادر و دختر که از این به بعد مامان رامین و یاسی صداشون میکنم  قرار گذاشتم .

توی راه هم هی به فرداش که ولنتاین بود فکر میکردم وقتی رسیدم گفتم یاسی بریم خرید من میخوام برا داداشت کادو بگیرم اونم از خدا خواسته گفت بریم بریم مامانشم موافقت کرد و رفتیم آجیل و خشکبار النا روبروی پارک ساعی و یه شوکولاتای خوشگل قلبی و شکلی رنگی رنگی خیلی خیلی خوشگلی خریدیم و باز مثل ملانصرالدین برگشتیم میدون ونک تا از چرم مشهد یه کیف پول بخرم یکی نیست بگه آخه دختر جان اول کیفو بخر بعد برو شکلات بگیر

و خلاصه من کادومو گرفتم و با هزار ترفند اونو تو صندوق عقب زیر موکت ماشین بله درسته زیر موکت و روی لاستیک زاپاس قایمش کردم چون این پسرک ماشاءاله هزار تا چشم داره

و مامان ایناشو رسوندیم خونه و سر راه خونه رامین رو هم سوار کردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم سمت خونه خودمون

مگه من میتونم پنهان کاری کنم هزار بار شیطون اومد زیر پوستم که بهش بگم ولی نگفتم خلاصه فیلم دیدیم و تقریباً چشای رامین داشت دچار نوسان میشد و داشت تو عالم هپروت سیر میکرد باور نمی کنید ساعت 7 یا 8 بود ها ولی این داشت از بی خوابی بیهوش میشد که گفتم خوب پاشو مسواکتو بزن برو سر جات بخواب تا اون رفت من بدو بدو به سرعت برق و باد شکلاتها رو ریختم روی تخت و کیفشم که خیلی با سلیقه کادو شده بود رو گذاشتم رو تخت و روشم پتو انداختم و خودمم دویدم اومدم تو پذیرایی سوت زنان به در و دیوار می نگریستم و دوباره تلویزیونو روشن کردم رامین گفت به من میگی برم مسواک بزنم خودت صدای اینو زیاد میکنی میشینی دوباره فیلم ببینی منم دوباره سوت زنان گفتم تو خوابت میاد من که خوابم نمیاد برو بخواب بزار منم فیلمو ببینم رامین همین جوری خواب آلو رفت طرف اتاق خواب که یکهو دیدم فریاد زد و اومد پیشم گفت تو خیلی کلکی شاخ درآوردم دختر کی تو این کارو کردی که من نفهمیدم و کلی تشکر کرد و کلی از خودش عشقولانه در کرد ودیدم دیگه خوابش نمی یاد تازه تا رفتم مسواکمو بزنم دیدم داره اس ام اس میزنه وارد که شدم گفت بابا این ایران سل هم ولمون نمی کنه و یه ربع بعد داداش من زنگ زد خونمون که میخوایم شبونه بریم استخر شنا میای و اینم که هیچوقت قبول نمی کنه گفت آره میام

و گفتم بابا شب کجا میخوای بری گفت شنا گفتم حوصلم سر میره گفت خوب میبرمت خونه مامانت اینا بمون تا من بیام  

و منو گذاشتن و رفتن با همو یک ساعت و نیم بعد اومدن خونه مامانم و شام خوردیم و اینبار من داشت چشمام میرفت به عالم هزار پادشاه را دیدن که گفتم من خوابم میاد دیگه زحمتو کم کنیم و تا درو باز کردم کم مونده منم فریاد بزنم رفته بود یه دسته گل قلبی شکل داده بودن درست کرده بدن با گلای خوشگل و دقیقاً روبروی در ورودی آپارتمان تکیش داده بود به میز عسلی کوچیکون و یه شیطونک قرمز بزرگ که شبیه همه چی هست از جمله گاو و تا درو وا کردم اینا رو دیدم و کلی ذوق کردم و منم کلی تشکر کردم و خلاصه این از ولنتاین ما بود

تازه امسال از همون شکلات فروشی مامانی رامین هم شکلات گرفت برای باباش سه یا 4 تا قلبی شکل ولی حیف که این مردای قدیمی در قید و بند این چیزا نیستن تازه باباش شکلات هم دوست نداره اصلاً و این شد که مامانی بنده خدا خیلی غصه خورده بود آخه یدونه یا یه تیکشم نخورده باباش و همه رو داده به بچه ها

و آممممممممممممممما ماجرای دیشب تولد رامین

فردا میگم براتون

    نظرات دیگران ( )
   1   2   3      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •