سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی پادشاهان و خیانتکاران، کمتر می پاید [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----631845---
بازدید امروز: ----39-----
بازدید دیروز: ----52-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/12/3 ساعت 5:10 عصر

دوستان خوبم سلام

امروز هم حوصله دارم هم اعصاب و هم ...

و اما ماجرای ولنتاین

ما از آنجایی که بسیار بسیار این خواهر رامین جان را چونان خواهر خود دوست می داریم و ازآنجا که پدر رامین هم به شهر و دیار مالوف جهت انجام پاره کارهای اداری رفته بودند و این خواهر جان نیاز به رفتن به دکتر داشت ما در یک عملیات استشهادی آمادگی خود را اعلام نمودیم و تصمیم گرفتیم که به مقام اعلای رانندگی برسیم

شب چهارشنبه رفتیم خونه مامانش اینا و پنج شنبه صبح بدو بدو خودمونو رسوندیم به بیمارستان خاتم فکر کنم سر نیایش بود به هر حال اسمشو هم اصلاً یادم نمیاد الان

 

اصلاً مگه جای پارک پیدا میشد اونقدر دور زدم تا بلکه جایی پیدا کنم برای پارک که موفق نشدم و آخر سر تصمیم گرفتم برم شرکتمون آخه نزدیکیم

خلاصه من پام به شرکت رسید و چایمو هنوز نخورده بودم  که خواهرک زنگ زد زن داداش زن داداش کارمون تموم شد منم سلام نکرده خدافظی کردم و تو میدون ونگ  با این مادر و دختر که از این به بعد مامان رامین و یاسی صداشون میکنم  قرار گذاشتم .

توی راه هم هی به فرداش که ولنتاین بود فکر میکردم وقتی رسیدم گفتم یاسی بریم خرید من میخوام برا داداشت کادو بگیرم اونم از خدا خواسته گفت بریم بریم مامانشم موافقت کرد و رفتیم آجیل و خشکبار النا روبروی پارک ساعی و یه شوکولاتای خوشگل قلبی و شکلی رنگی رنگی خیلی خیلی خوشگلی خریدیم و باز مثل ملانصرالدین برگشتیم میدون ونک تا از چرم مشهد یه کیف پول بخرم یکی نیست بگه آخه دختر جان اول کیفو بخر بعد برو شکلات بگیر

و خلاصه من کادومو گرفتم و با هزار ترفند اونو تو صندوق عقب زیر موکت ماشین بله درسته زیر موکت و روی لاستیک زاپاس قایمش کردم چون این پسرک ماشاءاله هزار تا چشم داره

و مامان ایناشو رسوندیم خونه و سر راه خونه رامین رو هم سوار کردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم سمت خونه خودمون

مگه من میتونم پنهان کاری کنم هزار بار شیطون اومد زیر پوستم که بهش بگم ولی نگفتم خلاصه فیلم دیدیم و تقریباً چشای رامین داشت دچار نوسان میشد و داشت تو عالم هپروت سیر میکرد باور نمی کنید ساعت 7 یا 8 بود ها ولی این داشت از بی خوابی بیهوش میشد که گفتم خوب پاشو مسواکتو بزن برو سر جات بخواب تا اون رفت من بدو بدو به سرعت برق و باد شکلاتها رو ریختم روی تخت و کیفشم که خیلی با سلیقه کادو شده بود رو گذاشتم رو تخت و روشم پتو انداختم و خودمم دویدم اومدم تو پذیرایی سوت زنان به در و دیوار می نگریستم و دوباره تلویزیونو روشن کردم رامین گفت به من میگی برم مسواک بزنم خودت صدای اینو زیاد میکنی میشینی دوباره فیلم ببینی منم دوباره سوت زنان گفتم تو خوابت میاد من که خوابم نمیاد برو بخواب بزار منم فیلمو ببینم رامین همین جوری خواب آلو رفت طرف اتاق خواب که یکهو دیدم فریاد زد و اومد پیشم گفت تو خیلی کلکی شاخ درآوردم دختر کی تو این کارو کردی که من نفهمیدم و کلی تشکر کرد و کلی از خودش عشقولانه در کرد ودیدم دیگه خوابش نمی یاد تازه تا رفتم مسواکمو بزنم دیدم داره اس ام اس میزنه وارد که شدم گفت بابا این ایران سل هم ولمون نمی کنه و یه ربع بعد داداش من زنگ زد خونمون که میخوایم شبونه بریم استخر شنا میای و اینم که هیچوقت قبول نمی کنه گفت آره میام

و گفتم بابا شب کجا میخوای بری گفت شنا گفتم حوصلم سر میره گفت خوب میبرمت خونه مامانت اینا بمون تا من بیام  

و منو گذاشتن و رفتن با همو یک ساعت و نیم بعد اومدن خونه مامانم و شام خوردیم و اینبار من داشت چشمام میرفت به عالم هزار پادشاه را دیدن که گفتم من خوابم میاد دیگه زحمتو کم کنیم و تا درو باز کردم کم مونده منم فریاد بزنم رفته بود یه دسته گل قلبی شکل داده بودن درست کرده بدن با گلای خوشگل و دقیقاً روبروی در ورودی آپارتمان تکیش داده بود به میز عسلی کوچیکون و یه شیطونک قرمز بزرگ که شبیه همه چی هست از جمله گاو و تا درو وا کردم اینا رو دیدم و کلی ذوق کردم و منم کلی تشکر کردم و خلاصه این از ولنتاین ما بود

تازه امسال از همون شکلات فروشی مامانی رامین هم شکلات گرفت برای باباش سه یا 4 تا قلبی شکل ولی حیف که این مردای قدیمی در قید و بند این چیزا نیستن تازه باباش شکلات هم دوست نداره اصلاً و این شد که مامانی بنده خدا خیلی غصه خورده بود آخه یدونه یا یه تیکشم نخورده باباش و همه رو داده به بچه ها

و آممممممممممممممما ماجرای دیشب تولد رامین

فردا میگم براتون

    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •