سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن ( ع ) فرمود : ] پسرکم چهار چیز از من بیاد دار ، و چهار دیگر به خاطر سپار که چند که بدان کار کنى از کرده خود زیان نبرى : گرانمایه‏ترین بى‏نیازى خرد است ، و بزرگترین درویشى بیخردى است و ترسناکترین تنهایى خودپسندى است و گرامیترین حسب خوى نیکوست . پسرکم از دوستى نادان بپرهیز ، چه او خواهد که تو را سود رساند لیکن دچار زیانت گرداند ، و از دوستى بخیل بپرهیز ، چه او آنچه را سخت بدان نیازمندى از تو دریغ دارد ، و از دوستى تبهکار بپرهیز که به اندک بهایت بفروشد ، و از دوستى دروغگو بپرهیز که او سراب را ماند ، دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور نمایاند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----631871---
بازدید امروز: ----19-----
بازدید دیروز: ----46-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 88/2/12 ساعت 3:36 عصر

به اصرار دوستان تصمیم گرفتم ادامه قصه عشق مینا رو اینجا بزارم هر چند قبلاً میخواستم بقیه داستان رو ننویسم ولی الان می نویسم باشد که مقبول افتد قسمت های قبلی رو از تو آرشیو بخونید به همین نام قصه عشق مینا

:

فهیم از شنیدن این حرفها به فکر فرو رفت و یاد زنش افتاد که یه روز که در مورد مرگ با هم صحبت میکردن به فهیم گفته بود:


 


کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی


سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود و دیگری زنده بود خودشو از نعمت زندگی محروم نکنه

بیا به هم قول بدیم که بیاد هم باشیم ولی بیاد هم بودن ربطی به زندگی عادی نداره من تو رو دوست داشته باشم و ازت به نیکی یاد کنم ولی چون خدا خواسته که من زنده بمونم ارزش زنده بودن رو بدونم و ازش استفاده کنم

و کاوه یادش افتاد که سالهاست به این قولشون معکوس عمل کرده و با خودش فکر کرد چقدر روح همسرش رنجیده از رنجی که اون کشیده

کاوه به مادر مینا نگاه می کرد  و گریه می کرد گفت خانوم شکوهی شما چشمای منو به زندگی باز کردید من ازتون ممنونم

روزها می گذشت

مینا گاهی میومد و به باغ سر می زد

یکسالی میشد که فهیم رو می شناخت 

باغ خیلی قشنگ شده بود

نزدیک عید بود و مینا به باغ رفته بود مامانش هم وسایل کامل سفره هفت سین رو آورده بود که برای آقای فهیم هم سفره بندازن

بعد که چیدن تموم شد فهیم رفت بیرون و گفت که می ره برای یه مقدار خرید و بر می گرده

مینا داشت آخرین گردگیری خونه فهیم رو هم تموم می کرد که قاب عکسی رو دید که توی کشو بود ناگهان خشکش زد

 عکس همون عکس عشق خودش بود کیوان که از پشت یه خانومو بغل کرده بود و صورتش روی گونه خانومه بود

کف دستاش عرق کرده بود پاهاش بی حس شده بود

قلبش به شدت میزد و اشک بود که از چشمش میومد وای خدای من چی می بینم کیوان خودش یکی رو دوست داره

باورش براش سخت بود روی کاناپه دراز کشیده بود و مادرش انگار مدتی می شد که رفته بود

غم عالم تو دلش بود با خودش گفت که میره و دیگه بهش فکر نمی کنه می خواست لباس بپوشه و بره که فهیم اومد تو و عکسو دستش دید

مینای بیچاره هول کرد نمی دونست با این قیافه نزاری که داره الان فهیم با خودش چی فکر می کنه نمی دونست الان چی باید بگه و چطور مساله قاب عکس رو توجیه کنه

فهیم به سمتش اومد و مینا سرشو به زیر انداخت و گفت داشتم اینجا رو تمیز میکردم همین

 فهیم گفت خوب

مینا گفت : همین دیگه همین راستش حالم خوب نیست دلم گرفته اعصاب درست و حسابی ندارم بهتره برم

فهیم به سمتش اومد و گفت امکان نداره

نمی دونم چرا اینقدر دست پاچه ای ولی من قبلاً هم اینطوری دیدمت

بیا بشین پیشم باهات حرف دارم و دستشو کشید به سمت خودش و کشون کشون تا دم کاناپه توی حال برد

چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم

نوبت منه

بیا کنارم بشین ببینم

 ادامه باشد برای روزهای آتی




    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 88/2/5 ساعت 9:23 صبح

سلام

خبرهای خوب خوب رو بگووووئم

اولیش اینه که خواهری من هم رفت سر کار و هم دانشگاه گرافیک قبول شد البته فوق دیپلم براش دعا میکنیم که بعد از فوق دیپلم بره و لیسانشو بگیره براش خیلی خیلی خوشحالم و امیدوارم به همه خواسته هاش برسه

دومیش اینه که رامین دیروز بیشتر وقتشو درس خودند و داره کلی تلاش میکنه توی این یکی دو ساله حسابدار قابلی بشه و اونوقته که پیشرفت رو خواهیم دید دو سال دیگه منتظر خبرهایی در این زمینه باشید

و خبر سوم اینکه که یه مسافرت درپیش داریم توی خرداد که اونم خبر خوبی بود. ممکنه نمک آبرود باشه یا ساری و بابلسر

 

بگذریم و به خودمون برسیم

دوستای خوبم حال شما خوبه روزنامه ها رو خوندید تو رو خدا همین خبر عملیات تروریستی عراق رو  می گم واقعاً آخه واجبه آدم توی این بل وشوی عراق بره زیارت قربون امام حسین برم من که توی ایران توی همه عزاداریا هم رد پاهاشو میشه پیدا کرد آخه به دله یا به دیدار

چی  خواهر کوچیکه هم دیروز مثل اینکه ملاقاتی داشته مادر و پدر و خواهر و برادرهام رفته بودن پیشش (نمیره هوادار ) جای ما هم خالی بوده مخصوصاً قسمت جوجه کبابش

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 88/1/29 ساعت 10:5 صبح

دیروز جاتون خالی رفتیم باغ یکی از اقوام رامین جهت خوردن چاغاله

نمی دونید چقدر خوش گذشت

ولی از طرفی من و مامانی رامین کلی دپرس شده بودیم آخه ما هم  دلمون میخواست که باغ داشته باشیم

خیلی

هی به بابای رامین گیر دادیم که بابا تو رو خدا بیا این زمینهایتو بفروش توی شهرستان و یه باغ بخر

البته توی عباس آباد همدان هم بخره خوبه ها

خلاصه قربون دل خودمون بریم که هر چی که ببینیم هوس میکنیم داشته باشیم

خدایی اگه باغی چیزی دارین قدرشو بدونید و نفروشیدش

خیلی خوبه

اگه خونه باغ دارین که چه بهتر

دلم همه اینا رو می خواد

دلم یه بقل پر از سبزی میخواد که خودم کاشته باشم دلم بوئیدن گلی رو میخواد که توی زمین خودم باشه

خلاصه این دل لعنتی دست از سر من بر نمی داره و وقتی هم بر میداره چشام بهش یادآوری می کنه که برو گیر بده

دلم میخواد بغل گل آفتاب گردونم وایسم و یه عکس دو نفری با هم بگیریم

دلم صدای پرنده های باغو میخواد

دلم میخواد تابستونا زیر سایه درختی بشینم که سایه سارش محل عبور و مرور ملت نباشه

دلم می خواد برم توی باغ و شعرای عاشقانه رو بلند بلند بخونم بی ترس از اینکه کسی به عقلم شک کنه

دلم میخواد گاهی برم توی اون باغ و یه گوشه ای بشینم و حتی زار بزنم

دلم میخواد موهامو باز کنم و روی سبزه های دراز بکشیم و از لابه لای شاخه های درختا تیکه های اسمونو نگاه کنم

دلم میخواد دم غروب روی تاب بشینم و رامین منو محکم هول بده و من برخورد هوا رو که به شدت روی گونه هام می خوره رو حس کنم

خدا خدای مهربونم یه ذره بهم کمک کن تا بتونم یه خونه باغ زیبا داشته باشم

من عاشق طبیعتم عاشق طبیعت البته خانواده هامونم خیلی دوست دارن طبیعتو

خدایا بهمون کمک کن بتونیم به این آرزو برسیم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 88/1/19 ساعت 2:34 عصر

بله کجا بودیم؟؟؟؟

اینجا که به فاضل آباد رفتیم و یه چادر اجاره کردیم به قیمت بسیار بسیار بسیار خوب که بتوانیم در آن خاله بازی های دوران کودکیمان را یعنی چادر زدن زیر یک چادر دیگر و آتیش بازی جیزه جیزه رو اجرا کنیم خیلی خیلی مزه داد

یه شام خوشمزه هم خوردیم جاتون خالی خیلی دست پختم توی چادر قشنگمون صد برابر بهتر شده بود

و صبحش راه افتادیم رفتیم آّبشار کبودال خیلی جای قشنگی بود خیلی آبشار خوشگلی بود فقط اون بکر بوده آبشار لوه رو نداشت کمی تا قسمتی شلوغ پلوغ بود در حالی که آبشار لوه انگار یه جای کاملاً دنج بود که احساس اینکه کشفش کردی رو بهت انتقال میداد

بعد زا اون به گرگان رفتیم و به جنگل ناهار خوران رفتیم خوب بود ولی ما توقف نکردیم و تا انتهاش رفتیم آخرش روستای زیارت بود خیلی قشنگ بود اونجا سه جای دیدنی داشت 1- آبگرم 2- امامزاده 3- آبشار دوقلو

رفتیم کلی گشتیم اول رفتیم آبشار دوقلو که انتهای جاده بعد از روستای بود و بعد از دیدن آبشار و عکس انداختن برگشتیم یه جای دنج پیدا کردیم راستی یادم رفت ما همیشه جاهای دنج ولی نزدیک به آدمها رو پیدا میکنیم یه جای خوشگل که بالای یه تپه مانند بود و من تصمیم داشتم هنر آشپزیمو باز نشون بدم جدی میگم

اونجا هم برنج دم کردم هم غذا که مخلوطی بود از سوسیس و تن ماهی و بادمجون رو پختم هم چایی دم کردم اونوقت همه این کارا با یه پیک انجام شد در عرض یک ساعت

و بعد برگشتیم یکی یه شامپو  و صابون به دست رفتیم آب گرم اوووووم چه آب گرمی ؟؟؟؟؟؟

به به اونقدر خوب بود که نگو کاش قسمت همتون بشه

و بعد هم خوشحال وشنگول برشکتیم سمت ساری وای چه ترافیکی بود تا میدون امام خمینیش

یه هو رامین گفت دوست داری دوباره ببرمت کنار دریا بعد بریم تهران من سریع : بریم بابلسر؟؟؟؟؟؟؟؟

و اونم قبول کرد

و ما شبونه به سمت بابلسر راه افتادیم از چه راهی هم رفتیم تو حالت عادی باید می رفتیم به قائم شهر و از اونجا بابل و بابلسر ولی ما از راه جویبار رفتیم به سمت بهنمیر و خلاصه نیم ساعته از ساری بابلسر بود ولی خدایی توی جاده پرنده هم پر نمی زد.

و شب رو نزدیک دریا بودیم و صبحش هم تا ظهر لب ساحل بودیم و بعد رفتیم بازار ماهی فروشاش و 4 تا ماهی سفید بزرگ خریدیم و برای ناهار خودمونو دعوت کردیم خونه ی دوستش و یکی از ماهیارو هم دادیم بهش

شبش تهران بودیم دقیقاً شب روز هفتم فروردین

خوش گذشته بود واقعاً خیلی خیلی این سفر بهترین سفر عمرم بود

و اینگونه سفر ما به پایان رسیده سیزده رو هم بدر کردیم در کنار خانوده و سبزه گره زدم برای برادر و خواهر ها و کلی شلوغ کردیم و اینگونه بود که روز 14 فروردین نیز در منزل و بلاخره لحظه تاریخی شروع مجدد کارمندی 15 فروردین با چشای پف کرده سر کار حاضر شدیم

ولی خدایی دلم برای سر کارم هم تنگ شده بود

تا بعد بای

و از اونجا

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 88/1/18 ساعت 11:4 صبح

سلام من اومدم یا یه دنیا حرف که نمی دونم میتونم همشو نوشت یا نه

از عید شروع می کنم ما از قبل از عید مقدمات سفری رو چیده بودیم که قرار بود من و رامین همراه خانواده من و خانواده خودش بریم

روز سیم یعنی همون روز عید ما تصمیم گرفتیم سال تحویل بریم خونه بابا مامان رامین و کنار اونها باشیم

از صبحش تا خود ساعت یک یک ریز کار کردیم و بعد رفتیم خونه مامانی رامین ناهار خوردیم همه بودیم سال تحویل شد و چه سال تحویل قشنگی بود برای ما عید همه خواهر و برارها رو دادیم و عیدی هم گرفتیم البته من بیشتر خوب بلاخره دیگه ما فعلاً تک عروس بیدیم و مورد علاقه خانواده شوهر

بعدشم گفتیم و اصرار کردیم که فردا میخوایم راه بیافتیم که باباش اینا گفتن ما نمی تونیم بیایم آخه باباش بنده خدا تا آخرین روز سال سر کار بود و خسته و کوفته بود گفت من تا روز سوم و چهارم عید فقط میخوام استراحت کنم خلاصه اومدن اونها کنسل شد . بعد از ظهر از اونجا اومدیم خونه بابا مامان من و بعد از تبریک و عید دیدنی و عیدی بازی رفتیم خونه و مشغول جمع آوری وسایل سفر شدیم

سفر از آزاد راه آزادگان شروع شد و بعد رفتیم به سمت بومهن و فیروز کوه و قائم شهر و ساری وای که نزدیک ساری که شدیم چقدر طبیعت زیبا تر شده بود نگه داشتیم و همگی با هم صبحونه خوردیم و رامین کلی باعث خنده بی بی (مادر بزرگ)شد خواهرهام هم که معلوم بود شادتر بودن و کلی سعی می کردن به خودشون خوش بگذرونن دو تا ماشین بودیم ماشین ما و ماشین داداشی ما که البته هر دو یک مدل و یک رنگ (بس که ما خواهر برادرا مثل هم می خوایم باشیم)

و از اونجا رفیم سمت دریا اونم چه دریایی دریای صنعتی بود بیشتر سمت امیر آباد و فرح آباد و از اونجا رفتیم کنار دریا راستش یه کم خلوت بود و خوب بود حیف حیف که باد شدیدی می اومد و بی بی ما خیلی از باد خوشش نمی یاد نموندیم و کوبیدیم رفتیم بندر ترکمن رفتیم بند ترکمن و ازطریق طرح اسکان توی یه مدرسه نزدیک اسکله اسکان شدیم

نمی دونید چقدر خوش گذشت شب همون جا موندیم و خوش گذروندیم شبش هم رفتیم کنار اسکله من و خواهرهام و مامانم و داداش کوچیکه

خیلی قشنگ بود اسکله توی شب

فرداش رفتیم بازار ماهی فروشاش و کلی ماهی خریدیم برای شام و ناهار فردامون اونم چه ماهیایی کپور خریدیم و سفید ولی هنوز ماهی کفال نیومده بود که بخریم

دیونه طبیعت شده بودیم البته هنوز طبیعت اصلی رو ندیده بودیم ترکمن ها مردمان خیلی خیلی خوبی بودن به خدا مردهاش اصلاً هیز و چشم چرون نبودن خیلی خیلی خوش برخورد اما بدون منظور

زنهاشون همه لباسهای ماکسی آستین دار بلند پوشیده بودن با روسری های خیلی خوشگل من دلم روسری میخواست ولی تو بازارچه ساحلی چیز بدرد بخوری ندیدم تصمیم گرفتیم از سمت بند ترکمن بریم آق قلا (خیلی شهر خوبی بود مردم خوبی هم داشت) و من اونجا یه روسری ترکمنی خریدم و خدایی هم خوشگل بود

و بعد از آق قلا رفتیم گنبد و اونجا رفیم گنبد قاووس رو دیدیم امامزاده یحیی رو دیدیم و از بازارچه سنتیشون دیدن کردیم که توی چادرهای مخصوص ترکمنی بود تازه بقایای شهر جرجان رو هم دیدیم

و رفتیم ناهار خوردیم و به سمت مینو دشت رفتیم بهشت واقعی بعد از گنبد تازه شروع شد هر دو طرف سر سبز و قشنگ دلت میخواست همون جا چند روز بمونی حیف که به خاطر بی بی که میخواست زودتر بره پیش خاله و دائی هام چاره ای نبود جز اینکه تا چهارم مشهد باشیم و ما رفتیم توی راه بارون میومد چه بارونی و دیدیم اگه بیشتر بریم ممکنه شب جایی گیرمون نیاد نزدیک یه روستایی دیدیم که دست یه سری آدم پلاکارد هست که خونه اجاره ای و نگهداشتیم و یه خونه دربست اجاره کردیم و شب ماهیارو خوردیم با برنج و خوابیدیم صبح که پاشیدیم منظره رو از شیشه نگاه می کردیم فقط سبزی بود رامین هم هی می گفت برین بیرون و و هنوز صبحونه نخورده این سبزیا رو ببینید که سوی چشاتون زیاد شده اونقدر شیطونی کرد که نگو دست بنده خدا بی بی رو گرفته بود و میگفت زود باش بی بی زود باش بیا از بالکن سبزی رو ببین که سوی چشات بیشتر شه و اونجا ازمون عکس گرفت

هوا سرد بود اون روز و ما دلمون میخواست بریم آبشار لوه LOUVE

ولی نشد آخه همه سردشون بود و البته عجله داشتن برسن مشهد از اونجا رفیم به سمت جنگلهای گلستان و از مناظر لذت بردیم و بعد از اون از استان گلستان دور شدیم و وارد خراسان شمالی شدیم و توی اون شهر شهر فاروج هست هیچ میدونستین پایتخت آجیل ایراننه؟؟؟؟؟

و بعد بجنورد و قوچانو و مشهد و شب هم مشهد موندیم و فرداش دوباره زیارت و بعد رفتیم طوس

و بعد از ظهر مامان اینام رفتم و ما رو تنها گذاشتن اونا رفتن به زادگاه مادر و پدریمون البته بماند که خواهر وسطیه مون رو دوست داشتیم با خودمون بر گردونیم و تو راه برگشت با ما باشه که نشد و با مخالفت سایرین مواجه شد اونها رفتن و ما برگشتیم مشهد آخه دلم میخواست یه بار دیگه برم زیارت رفتیم زیارت وتا به خودمون بجنبیم ساعت 9 شده بود و من دلم نمی خواست شب رو تو مشهد بخوابم آخه امسال خیلی خیلی شلوغ بود  برگشتم و قرار شد از همون راه اومده برگردیم تهران

شب ساعت 11 بود یا 12 که قوچان اتراق کردیم و تصمیم گرفتیم توی چادر بخوابیم البته خیلی سرد نبود یعنی بود ولی جای ما خوب بود و فرداش ساعت 9 بیدار شدیم و روندیم تا خود مینو دشت و تصمیم گرفتیم آبشار لوه رو که نتونسته بودیم از سر اومدن بریم الان بریم رفتیم راهش که نگو و نپرس خود آبشار هم خیلی قشنگ بود چند تا عکس از مناظر داریم اگه شد امشب به ادامه این پست اضافه می کنم 

بعد از اون دیگه شب بود رفتیم فاضل آباد و یه چادر اجاره کردیم و توی چادر چادر زدیم .وای خیلی من و این رامین آسمون جلیمون به خدا عین خیالمون نیست و هر چی به ذهنمون می رسه رو سریع عملی میکنیم

این شد روز تا صبح روز ششم بقیش بماند تا فردا


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 88/1/8 ساعت 5:15 عصر

سلام به همه دوستان خوبم

سال نو همگی مبارک

سال نو که امیدوارم خیلی چیزای جدید و خوب براتون به ارمغان بیاره

و امیدوارم تا الانش خوش خوش گذشته باشه

دوستان گلم

خیلی دوست دارم در مورد سفرمون براتون بنویسم که تقریباً یه سفر خانوادگی بود که شامل من و رامین و مامان و داداشام و خواهرهام بود البته فقط تا مشهد و بعد ازاون بود که عیسی به راه خود رفت و موسی به راه خود

اما بماند برای بعد از 13 بدر

فقط میخوام در مورد طبیعت حرفی بزنم

توی تمام طبیعت یاد این تکه از شعر سهراب بودم که میگه: چشم را باز کنید ایتی بهتر از این میخواهید

هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم را باز کنید آیتی بهتر از این می خواهید؟...

و آیا اینهمه زیبایی جز با دستان توانای خدا ایجاد می شد؟؟؟؟

صدای آب و اواز پرنده ها ،خوشرنگترین رنگ سبز روی زمین

 

 

در جنگل حدیثی بود از پیامبر که اشاره به رنگ سبز داشت که کسی که به سبزی بنگرد نور چشمانش زیاد می شود
 
بهار  آمد  و با خود نوید ها اورد
به کلبه محقر من هم هزار مژده رسید
من از تو عشق طلب کرده ام بقدر کرم
من از تو عشق میخواهم عشق
ز عشق من چه بگویم ز بی قراری ها؟؟؟
ز شوق رسیدن؟؟؟
 و یا به وقت رسیدن زبان بسته و گنگ؟؟؟؟
چه گویمت بجز این چند خط غلط
 به وقت شکایت به وقت خطا
دو خنده از سر عشق  و هزار بخششها
چه گویمت که بفمهمی  چه گویمت که همان حرف ذهن من را تو
به روی درک قشنگت نشانه روی
هر آنچه شنیدم بقدر فهم من است
و نه نه به قدر فکر من است که من نمی دانم گاهی کجای کار جا مانده ست
خدای خوب و قشنگم تو میدانی
که عشق را نتوان زیستن بی تو
که عشق روز ازل در نگاه خالق بود
و چون به چهره ادم رسید عاشق شد
تو خود خدای عاشق پیشه منی و میدانی
که عشق کوچک من جزئی از محبت توست
که من همه بی قراریم از توست
توخود همه عشقی نمی توانی بگیری عشقم را
که یک وجود سراپا عشق به عشق منه کوچک پر از اشکال
نمی خندد
خدای قشنگم
خدای عاشق من
مرا دمی بی عشق مخواه
مرا بران ز خود روزی
 که عشق را بر صلیب کشم
مرا بکش خدا بی عشق
مرا مخواه مرا بران و بکش از سر قهر
خدای عاشق من روزی
شروع نکردیم به زندگی
که در ان
تمام عشق تو پیدا نبوده از  دل آن
قسم قسم خدا که مرا عشق بارانی
و التماس من این است که عشق را به توان هزارها برسانی
به نهایت به خودت

    نظرات دیگران ( )
<      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •