خواهری من داره دو شنبه تشریفشو می بره ثبت نام کنه در دانشگاه
و از الان دل تنگی های ما هم داره شروع میشه
جواب کنکور پسر گلی ما هم که نمی یاد که شادی ما را دو چندان کنه
الان دوازدهمین روز ماه رمضونه و گشنگی نمی کشیم زیاد ولی بی خوابی تا دلتون بخواد خیلی به خدا سخته این سحر بیدار شدن اخه ما ساعت 6:10 راه می افتیم به سمت سر کار اونوقت بعد از ظهر هم که 3:30 تعطیل می شیم و تا برسیم خونه میشه ساعت 5:30
تا میام نمازمونو بزنیم به کمرمون و میشه ساعت 6 و بعدشم بی هوشی قبل از افطار از نوع آه چقدر دیر میگره تشنمه گشنمه خدا جون فدات شم یه کم این خورشید خانومو زودتر ببر تا بلاخره دعاها مستجاب میشه و لحظه با شکوه و بیسیار لذیذ افطار می شه می خوری می خوری تا اینکه احساس می کنی ور اومدی انوقته تازه سنگین میشی و میخواد که خوابت ببره یاد این سحری درست کردن می افتی
وای که چقدر ما باید کار کنیم
سحری میزارم و بعد ساعت 10 میریم می خوابیم و ساعت 4:30 بیدار میشم که سحری رو گرم کنم و یک ربع به 5 شروع به خوردن می کنیم و وقتی اذانو گفت حاضری همه دار و ندارتو بدی یه نیم ساعتی بیشتر بخوابی
ولی خوب راه چاره ای نیست باید پاشی و مثل دختر ها و پسرهای گل بی سرکار پی بسط و گسترش روابط اجتماعی
خلاصه و این قصه یک ماه ادامه داره
و حالا بشنوید از تولد برادران شیطون بلای ما
پنج شنبه دو هفته قبل تولد داداش رامین بود و این 5 شنبه تولد داداشی من تو تولد جفتشون هم کلی خوش گذروندیم و سعی کردیم به بقیه هم خوش بگذره
و حالا هم که مامان اینای رامین رفتن ولایتشون چون خاله رامین داره یه پسر کاکل زری میاره و رفتن احوال پرسی
ما هم شاید برای عید فطر که چهارشنبه است و دو هفته و نیم دیگه هست بریم ولایتشون آخه طفلی بابابزرگ رامین هر وقت زنگ می زنیم می گه خیلی دلم تنگ شده و دوست دارم که بیاین دور هم باشیم و ما هم که حرف گوش کن
الان تقریباٌ آماده ایم که چهار شنبه یا سه شنبه آخر ماه رمضون با شلیک تو مسابقه هر کی زودتر بره ولایت شرکت کنیم و تا میدون بو علی ور بدویم و تا در زدیم و بابا بزرگ اومد درو باز کرد بگیم سوک سوک ما اینجائیم
و خلاصه این است احوالات ما
شاد باشید و موفق
خوشحالم انشاءاله که باشید