سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند آن است که از فراگیری دانش ملول نگردد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----637778---
بازدید امروز: ----37-----
بازدید دیروز: ----19-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 86/2/3 ساعت 10:59 صبح

سلام

دوستان میخوام نتیجه یه وبلاگ گردی رو بهتون بگم که گاهی از هر راهی حتی وبلاگ گردی و خوندن مطالب دیگران میخواد بهت بفهمونه که بابا قدر شرایط خودتو بدون قدر مادرت مادر شوهرت خواهر شوهرت و ... رو بدون

داستان از این قراره که داشتم توی گوگل دنبال لباس عروس میگشتم که اشتباهی به جای لباس عروس فقط نوشتم عروس بعد خیلی اشتباهی به جای جستجو در تصاویر جستجو در وب رو نوشتم و از روی کنجکاوی وارد یه سایت شدم که در اون عروسهای هر خانواده در مورد کارهای عجیب و غریب مادر شوهراشون مینویسند و شروع به خونده کردم دیدم شاید از این لحاظ مثل ملکه ها زندگی میکنم چون مامانی عشقم به خدا با مامان خودم نه برام فرقی میکنه نه رفتار بدی تا حالا با من داشته

تازه خیلی هم دوسم داره و کلی هوامونو داره حتی به سفارش اون وقتی نتونستیم نزدیک خونه اونا خونه بگیرم رفتیم و کنار خونه مامانم اینا خونه گرفتیم مادرشوهر اینقدر از خود گذشته!!!!!

خدایا شکرت که نه پدر و مادر اون منو اذیت کردن و من مثل دختر خودشونم و منم متقابلاً دوستشون دارم و نه پدر و مادر من به چشم یه غریبه به عزیزم نگاه میکنن مثل برادرم دوستش دارم و اونم خیلی دوسشون داره

 

اینم آدرس اون سایته http://aroos.proboards41.com

 

اینم یه قسمتی از متن این نوشته های عشق آرامش و زندگی

http://aroos.proboards41.com/index.cgi?board=aaram

سلام . ببینم خداروشکر ، همه جا امن و امانه ؟ شکر ، و اما دوباره من .
مدتیه مادرشوهر رو دعوت نکردم . چرا ؟ چون ۵ صبح بلند می شم و درسمو می خونم و بدو بدو می رم اداره تا عصر بعد دوباره بدو بدو می یام خونه و می رسم به حلما و کارهای خونه و حسابی سرم شلوغه . از اونور خودم هم مدام استرس کارهامو دارم و ابدا استرس اضافی رو نمی تونم تحمل کنم . علت دیگه ش هم اینه که خداییش بگم ابداً دلتنگ آزاررسانی های مادرشوهر نشدم !!. چون هربار که دعوت می کنم بعدش باید کلی به خودم فحش بدم ، چون چنان ترتیبمون داده می شه که به غلط کردن می افتیم و از دعوتی که کردیم پشیمون . این تا اینجای ماجرا و اما مادرشوهر هم ابداً لزومی نمی بینن دردونه !!!! پسرشون رو خونه شون دعوت کنند . آخرین باری که خونشون رفتیم چندماه پیش بوده که یعنی دعوتمون کردند اما خودمون غذا خریدیم و بردیم !! دو هفته پیش ، پیش خودم فکر کردم که حالا همسر گرامی هیچی نمی گه که دعوتش کنیم من بردارم زنگ بزنم و دعوت کنم چند روزی بیاد اینجا ، البته ما برای شام یا نهار دعوت می کنیم ، خودشون چند روز می مونند . زنگ زدم ، می بینم خونه یکی از فامیل هاشون مونده و کلی اصرار کردم و هی گفته نه نمی تونم بیام و بعدا می یام وحالا مهمون فلانی ام . می گم خوب فلانی هارو هم دعوت می کنم . می گه نه حالا خودم می یام بعداً . تا چهارشنبه شبش شد و من خونه خواهرم یک دوره دوستانه ( زنانه ) داشتیم . وقتی اومدم شوهرم گفت که مامانم زنگ زده کارت داشته ! و زنگ زد و احوال پرسی که آره من که کم کم باید آماده شم برای رفتن به آمریکا و دوسه هفته ای هم هست خونه نبودم باید برم خونه به کارهام برسم و موهامو رنگ کنم و ..... . من هم دروغ چرا ابدا تعارف نکردم بیاین اینجا ، یا بیاین من خودم موهاتونو رنگ می کنم . چون همیشه هروقت بود من این کارو براش می کردم . من هم اصلا حوصله نداشتم و تعارف نکردم . فردا صبح ساعت ۶ صبح زنگ زده به شوهرم که برو برامون آش بگیر و بیار خونه فلانی ها که مهمونش بود !!!! شوهر من هم غرغرکنان رفت و آمد . دیدم وقتی اومد عصبانیه . نگو خانم مدتی بود حال منو نگرفته بود و شوهرم رو پر نکرده بود ساعت ۶ صبح دلش خواسته حال گیری کنه . شوهرم اومده می گه مامانم دیشب به تو دقیقا چی گفته ؟؟؟؟؟ براش گفتم . می گه : یعنی به تو نگفته می خوام بیام خونه شما و تو تعارفش نکردی ؟؟؟ منو می گی داشتم دو تا شاخ دراز درمی آوردم . گفتم کی به من همچین حرفی زده ؟ گفت چند هفته س خونه نبودم می خوام برم دم رفتن به کارهام برسم . !!!!!!!!! شوهرم هم حرفی نزد و رفت تو فکر و ساکت شد . یعنی سرکار علیه دروغ می سازه که بتونه بین ما رو به هم بزنه .
عصر پنج شنبه شوهرم اومده می گه بچه ها ( دوستانمون ) گفتن شام می گیریم و می یایم . من هم داشتم آماده می شدم که تلفن زنگ زد و حلما دیدم پای تلفن مدام می گه آره ، نه ! تا بعد گوشی رو داد به باباش و دیدم مادرشوهره . حالا همسر گرامی : سلام مامان خوبی چی ؟ نه ؟ ما ؟ نه ؟ و سرخ شد و آمپر چسبوند از عصبانیت!!!! من هم که زود فهمیدم چی شده لابد دوباره بهانه ای تراشیده ، خیلی وقته حال ما رو نگرفته و تا زهرش رو نریزه ول نمی کنه . دیدم که شوهرم خیلی عصبانیه تلفنو گذاشت و سیگارشو برداشت و رفت از خونه بیرون . بعد هم که اومد مگه دیگه آدم بود؟ فقط به زور به بچه ها یه لبخند می زد . می گم چی شده ؟ معلوم شده که خانوم فرمودن شما برای چی مهمون دارین ؟!!!!!! زنت مهمون دعوت کرده که تو نخوای منو دعوت کنی خونه ت!!! . و شوهرم هم تلاش داشته بگه بچه الکی گفته ما که مهمون نداریم !!!! یعنی کار من به جایی رسیده که برای مهمون داشتنم هم باید از این بشر اجازه بگیرم. خلاصه که باعث شد ما دوباره یه کوچولو با هم بحثمون بشه . مهمون هامون دوست هامون بودن که وقتی دور همیم واقعا بهمون خوش می گذره و حسابی خنده به راهه . بچه ها گفتن فردا نهار هم پیش هم باشیم . جمعه صبح که شد شوهرم می گه میای با بچه ها نریم بیرون ؟ می گم چرا؟ می گه من حواسم نبوده !!!!! مامانم رو دعوت کردم . سریع فهمیدم داره الکی می گه چون قرار بود سی ام زن عموش رو برن سرخاک و قرار بود بره مامانش رو برداره با هم برن . و این جوری به من گفت که بره مامانه رو به زور بیاره و در حقیقت از دلش در بیاره . اما اون روی سکه این بود که مادرشوهر حسابی گرفته بودش و اگه می اومد اول پسرش رو پر می کرد و بعد می اومد یک شستشوی حسابی منو می داد بعد هم ما دو تارو می انداخت به جون هم و تا زهرش رو نمی ریخت آروم نمی گرفت . من هم زود شستم خبردار شد و گفتم من به بچه ها قول دادم مامانتو تو هفته بیار ولی امروز رو می ریم . اما مردم از اضطراب تا ظهر که شوهرم اومد . خوب می دونین بازتاب همه این جنگولک بازیهای این زن چیه ؟؟؟ تا می تونه می ره رو مخ پسرش و حسابی شست و شوش می ده . اینی که می گم این طوری نیست که حرف بزنه ، اساسی می شوره و می گذاره کنار . به قول فامیلشون همچین می شوره که هیچ مرده شوری تا حالا نشسته !!!! اما الان یک هفته ست که بازتابش هست . همسرگرامی رو پر می کنه . اونم مثلا می خواد ناراحتی شو سر ما خالی نکنه ، اما عملا نمی تونه ، هیچی نمی گه و با اخم فراوون و بی حوصله و فوق العاده عصبی از در میاد تو . من که ابدا هیچی بهش نمی گم . چون اگه کم و زیاد حرفی بزنم می دونم که آماده انفجاره و کار خراب می شه . اما بچه رو چه کنم ؟ حرف عادی عادی هم بزنم شوهرم عصبانی می شه و دادش می ره به آسمون . حق هم داره مگه یه آدم چقدر اعصاب داره ، اینقدر مسئولیت شغلیش سنگین و استرس زا هست ، دیگه مشکل اضافه رو نمی تونه تحمل کنه ، بهش حق می دم ، وقتی این زن این رفتارا رو می کنه اونم اخلاقش به هم می ریزه. نتیجه این که این زن نمی گذاره ما مثل آدم زندگی کنیم . نمی گذاره این زندگی با آرامش بگذره . هر چقدر هم که من خونه رو آروم نگه می دارم باز همسر آرامش نداره و با کوچکترین بهانه ای منفجر می شه ، چون هی حرف نمی زنه و خودخوری می کنه . البته چه فایده که بعدش هم پشیمون می شه . ولی می شه یک آدم سراسر اضطراب و عصبانی . باعث می شه نه با من و نه با بچه درست حرف بزنه . خوب حق هم داره مگه یک آدم چقدر تحمل داره ؟ مگه چقدر اعصاب داره ؟ چند روزی یکبار این قضیه تکرار می شه ، خانم بهانه ای دستش می یاد و زندگی مارو به هم می ریزه . شوهرم هم ابدا بی خیالی تو وجودش نیست . اصلا ما باید تا کی از دست این زن رنج بکشیم ؟ اون روز اینقدر ناراحت بودم که به مامانم گفتم به خدا گاهی اینقدر درد به دلم می یاد که می گم کاش بمیره تا بلکه اون موقع ما بتونیم مثل آدم زندگی کنیم . بعد پشیمون می شم چون بالاخره اسمش مادره ! چون آمریکا هم که میره ول کن نیست تلفن هاش به راهه و اونجا تازه همدست هم داره اون خواهره هم خودش رو می ندازه وسط . این روزها همش می گم کاش خدا سر عقلش بیاره . اینقدر داغونم کرده . اما مامانم همش دعوا می کنه که این چه حرفیه می زنی چرا راضی به مرگش می شی ؟ به خدا تا همچین آدمی تو زندگی آدم نباشه ، هیچ کی نمی فهمه چقدر سخته . تازه حالا روزگار خوشی منه ، از موقعی که آمریکا رفته چند سالی زندگی کرده یه کم آروم تر شده ، اذیت هاش کمتر شده ، یا به قول همسر گرامی می گه مامانم منطقی تر !!!!!! شده ! . گذشت اون زمانی که تو خونه این آدم زندگی می کردیم . گذشت اون موقعی که به ما اجازه نمی داد زن و شوهر با هم خوابیدیم در اتاق خوابمون رو ببندیم . چون معتقد بودن در خانه ایشون اجازه همچین کاری رو نداریم !!! گذشت اون موقعی که خدای نکرده اگر مادر و پسر مشغول حرف زدن بودن و من کاری پیش میومد و شوهرم رو صدا می کردم باید داد وبیدادش رو تحمل می کردم که به حقی ! وقتی مادر و پسر دارن حرف می زنن پسرش رو صدا کردم ؟ حتما منظورم این بوده که نگذارم با مامانش حرف بزنه . گذشت اون روزهایی که اگه خونه ش مهمون بودم و پیش خودم حرصم می گرفت که یعنی من اونجا مهمونم باید بگذارم بردارم بشورم تا خانم صداش درنیاد . اگر ظرف رو نمی شستم جیغش در میومد به پسرش که اینو از خونه من بکن بیرون !!!!! گذشت اون روزهایی که اگه شوهرم دور وبر من بود رک و صریح ابراز نفرت می کرد از من . خیلی سخته . اینقدر این آدم به من بدی کرده که همیشه به شوهرم می گم که اینقدر به من رنج داده که اون دنیا خدا تلافیشو در بیاره . چی بگم ؟ چه فایده داره گفتن این حرف ها . من با یک آدم بیمار و بدبین طرفم . تا این آدم هم زنده هست نمی گذاره ما زندگی مون با آرامش بگذره . مدام موش دووونی می کنه .
شوهرم هنوز راضی نشده که دیدن دختر خاله ش بره که از آمریکا اومده . می گه اینها لایق احترام نیستن . خوب من چی بگم ؟ یکی دوبار گفتم که حداقل یک زنگ بزن و بهانه دستشون نده . اونروز اومدیم خونه و دیدم شماره خونه خاله ش روی تلفنه . به شوهرم گفتم زنگ می زنی بهشون ؟ گفت نه ، فرداش مامانه ترتیبش رو داده که آره خاله ت گفته زنگ زدم خونه شون ، حتما ! شماره منو دیدن گوشی رو برنداشتن !!! یا زنش فهمیده به فلانی نگفته که من زنگ زدم . دو سه بار هم رو موبایل هاشون زنگ زدم تلفنم رو جواب ندادن . آخه بشر تو نه بیسوادی نه با آدم بی سواد طرفی ، اگر زنگ زده بودی که شماره ت می افتاد رو موبایل که . چه لزومی داره این همه دروغ بگین . چه هدفی دارین ؟ آخرش چی گیرتون می یاد ؟
امروز صبح شوهرم می گه امشب که بچه ها می یان ( دوستامون ) هم موبایل ها رو خاموش می کنیم و هم تلفن رو جواب نمی دیم . از اون طرف مادر شوهر دیده این آخریها دیگه دعوتش نمی کنیم خودش به شوهرم گفته این هفته من می یام خونه تون می مونم . ایشون اصلا راضی به یک شام و نهار نیست . باید بیاد بمونه . بدبختانه شوهرم امروز صبح می گه مثل اینکه تصمیم گرفته بعد از عید بره آمریکا . این هم یعنی ادامه داشتن بدبختی من

اینم مربوط میشه به خانومی به اسم ساروی کیجا    که به نظرم خانوم خوبیه و کلاً بخشهای جالبی برای خوندن داره  نوشته 14 رو براتون انتخاب میکنم

خب .. خب .. خب .. عروس‌خانم‌های محترم هیجان‌زده نشید ... اول در مورد کادو بگم که ما چون روز مادر اسلامی رو قبول نداریم و چون اصلا روز تولد مادرشوهر گرامی رو نمی‌دونیم نوروز به نوروز یه کادوی نسبتا اساسی بهش می‌دیم و این هم البته بدعت بنده بود . دوم در مورد مهمونی نوروز بگم که خب چی کار کنم خواهرها ، نمیان دیگه ، من هم هر از گاهی می‌زنه به سرم درد بی‌خانواده‌ی شوهری می‌گیرم ، یا به قول قهرمان سر بی‌دردم رو به درد میارم و هوس مهمونی دادن به اون‌ها می‌کنم . و سوم در مورد دوری از پسرشون بگم که اصلا دور نشدند ، چون عروس گلشون هفته‌ای دو بار با زور و معرکه پسرشون رو می‌فرسته خونه‌شون . و چهارم بگم که ...

همون روز چهارشنبه که اون پست ۱۳ رو داشتم می‌نوشتم ، قهرمان اون جا داشته باهاشون بدجوری دعوا می‌کرده ...

موضوع دعوا زیاد مهم نیست ، یعنی اصلا به من مربوط نبوده ، خانوادگی بوده . من هم همون شب پس از یک سخن‌رانی غرا در مورد اهمیت وجود پدر و مادر در زندگی و غیرممکن بودن قطع رابطه ، قهرمان رو برداشتم بردم خونه‌ی باباش و مجبورش کردم ازشون عذرخواهی کنه . مامانش هم خیلی حالش بد بود و خیلی گریه کرده بود . من هم فکر کنید خونه مهمون داشتم و دخترک رو گذاشتم پیش مهمون‌ها رفتم اون جا . و از همه جالب‌تر این که چون توی اتاق این سه تا نشسته بودند و حرف نمی‌زدند ، من به بهانه‌ی چای دم کردن رفتم آشپزخونه و بعد چون کاری نداشتم ظرف‌ها رو شستم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فقط مجسم کنید ، من از پیش مهمون‌هام پا شدم ، با یک نگین چسبونده شده روی بینی !! ( این یکی رو اون جا یادم افتاد و هیچ هم حاضر نبودم بکنمش ، با این که حس می‌کردم چقدر وجودش زیادیه ) با صندل در شب برفی ، رفتم اون جا عین بز به سه نفر آدم که با چشم‌های قرمز سکوت مطلق کرده‌اند زل زدم ، بعد در حالی که به مهمون‌هام گفته بودم به علت وجود ماشین ظرف‌شویی هر کی ظرف بشوره از پنجره می‌اندازمش پایین ، رفتم وایسادم ظرف شستم !!! با ناخن‌های نازنین فرنچ شده‌ام و بدون دست‌کش !!! بعد قهرمان گفت بریم و رفت توی ماشین نشست و من واسه‌ی مادرشوهرم چای بردم و برای پدرشوهرم قهوه و دوزانو نشستم و هی از طرف قهرمان عذرخواهی کردم و هی گفتم چند روز بیمار بوده و اعصابش خسته است و زرت و پرت و بالاخره شما مادرش هستید ، مثل همیشه ببخشیدش !! و مادرشوهر جان فرمودند : یعنی چی مثل همیشه ؟ هیچ وقت کار بدی نکرده بود که بخواهیم ببخشیمش ...

خب حالا بابا من یه چیزی گفتم .. گیر نده جان مادرت . بگو باشه . هان ؟ بد می‌گم ؟

هاهاها ... فعلا دوباره چراغ‌های رابطه خاموش است !!!!!! سه روزه ورد گرفته‌ام پاشو بریم اون جا .. پاشو بریم اون جا .. پاشو بریم اون جا ..

 


 

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •