دوست دارم
تو را من دوست دارم چون کبوترکان جلد که بدنبال گمشدشان می گردند و در پی خانه امن خودند
همچون طوطیان که دیوانه وار و بی فهم واژه ها هر انچه صاحبانشان می گویند تکرار می کنند
تو را چونان لب تشنه ای در کویر عطشناکم
چنان گوارائی که حتی یادت شعفی دو صد چندان در جانم می ریزد
چنان مهربان که در عمق چشمانت به رقص می نشینم
و چنان مغرور که برای رضایتت دست نایافته ترینها نیز کم است
روحت چنان بزرگ که گاهی به کوتهی فکرم خجلم
و مهرت چنان وسیع که دوست دارم لحظاتم را تنها کنار تو سپری کنم مبادا لحظه ای از دستم برود و من زیان کنم
مهربان میدانی یا نمیدانی نمیدانم ؟؟؟
از من و عشقم چه می خواهی نمیدانم؟؟؟
یا نسیبت چیست از من ؟؟ من نمیدانم
یا به یمن کدامین کار من نسیبم شدی نمیدانم ؟؟؟
آیا توان جوابگوئی به اینهمه عشقت را دارم نمیدانم
مهربانم یا که من بسیار سنگدل هستم نمیدانم ؟؟؟
لیک میدانم تو را هر لحظه هرساعت انتظار کشیده ام
و تو را لطفی میدانم از او که هوای من بنده را دارد
پس تو را دوست میدارم
نه آنگونه که سزاواری آنگونه از چون منی بر می آید
و گاهی قصور میکنم و تو می بخشی
و گاهی فراموش میکنم که کلمات در عادت نباید گم شود
و گاهی کم کاری میکنم و عشق را در دلم واگویه میکنم
غافل از اینکه گوشهایت منتظرند و گاهی از انتظار زیاد بی تاب میشوند
حال می گویم و هر روز خواهم گفت دوستت دارم
وای بر من اگر روزی مرا چون امروز دوست نداشته باشی من چه کنم ؟؟؟؟
لیک میدانم خوب میدانم اگر روزی نباشد عشق خواهم مرد
اگر روزی نباشد عشق زندگی معنای خود را می برد از یاد
زندگی بی عشق بیهوده ست
رویای سر به هوای تو
هوا سرده
دلم تنگه
نمی دونم کجا باید باشم
نمی دونم چرا نیستم
اصلاً نمی دونم از این زندگی چی می خوام
شایدم یکی نیست بهم بگه چی باید بخوام
شاید اصلاً نخوام که بدونم چی باید باشم و کی باشم و چطور باشم و چگونه
من نیاز دارم به یه تحول ولی تحولی در کار نیست
صدائی نیست
سکوت محض است
و من هنوز سرگردانم و کاسه چه کنم چه کنم در دست به دنبال کورسوئی شاید که مرا به نوری برساند به آدمی
به جائی فارغ از این همه هیجانات در سکوتی محض فقط و فقط دقایقی در بی فکری بخندم و در بیهودگی قدم بزنم
و شاید به کل این زندگی و ادمیان لبخندی بزنم و فریاد زنم که من نمی شناسمتان و دلیلی هم بر شناخت نمی بینم همه آدمهائی هستید چون من و همین درد مرا کافی است که چون خودی را تحمل میکنم و درد تحمل دیگران بماند برای بعدها
شاید میخواهم به دنبال توهمی بروم در دست بدوم تا به او برسم و او هیچ باشد و سراب و من وقتی از دویدم خسته شدم هق هق بزنم که پس چرا هر چه می دوم نمیرسم و او این بار به سمت من بدود با لاله گلی زیبا در دست و لبخندی بر لب و خواهشی معصوم
خواهشی معصوم با اصراری که در چشمانش فوران می کند
خواهش میکنم بخند دخترکم
بخند من هنوز هم پیش توام
هنوز هم هر روز به تو می نگرم و میدانم چه میکنی و چه میخواهی
بی عجله بخند بی عجله برو در جلو بار هم دشت است و فرقی نمیکند کجای این دشت بنشینی
همه جا همین گل را دارد و همین بو را همین شکل را از اکنونت لذت ببر لذتی مضاعف
بس است دست و پا زدن برای اثبات خود ،برای شناساندن خود و برای شناخت دیگران لحظه ای بنشین و با گلها تاجی بباف برای خودت و زیر آن درخت بخواب و با آب آن چشمه رفع تشنگی کن .
چرا میخواهی بروی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به کجا میخواهی بروی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با کدامین اندیشه میخواهی بروی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بمان و لذت ببر
بمان و بچش
زمین را در آغوش بگیر و بدان زمین محل روئیدن است
بروی و برویان شوق بودن را
زمین جزئی از آسمان است ذره است از کهکشان تو که انسانی و هیچی در مقابل این همه ستاره
صدا بزن
صدابزن
به موجها سلام کن
به برگها تو سجده بر
به هر کجا سری بزن ببین
همه در این میان ز هم فرار می کنند
و تو بمان
که آسمان این تکه دشت فقط برای تو طلوع کرده است
که من تو را ببینم و تو را بشارتی دهم
بس است
بس است
بخند
بخند
تولدی دوباره کن
سلام دوستان خوبم
این چند وقته خیلی اذیت شدم از نظر روحی
راستش دو هفته پیش روز 4 شنبه بهمون خبر دادن که همسایمون که بنده خدا توی یه معدن شن و ماسه کار میکنه زیر آوار ماسه مونده و فوت شده که خیلی یک دفعه بود و البته باید بگم همسایه مامان اینا بود و 10 یا 15 سالی میشد که ما می شناختیمش کلی اشک ریزان و نالان گشتیم
انوقت دو شنبه پیش خبر دادند که مدیرم که یک ماهی بود بیمارستان بود و سرطان کبد داشت فوت شده البته از قضیه فهمیدنش تا مردنش 40 روز بیشتر طول نکشید اون ضربه ای عطیم تر و سخت تر بر روحم وارد کرد آخه من کارمند مستقیمش بود و خیلی باورش برام سخت بود مرگش خلاصه 4 شنبه دفنش کردیم و جمعه هم مراسم ختمش بود
و همه چیز تموم شد
همه اون حساسیت های کاریش ،مهربونیش ، نق زدنهاش ، نگرانی های پدرانش ، آخه باورتون نمیشه ایشون حتی وقتی برای مامانم اینا قرار بود خونه بخریم نظر داد و راهنمائی فکری داد بعد بهمرای تصمیم نهائیم برای ازدواج با رامین جون برای ازدواجمون هم خیلی دوست داشت بیاد ولی پدر خانومش فوت شده بود و نتونسته بود بیاد
خلاصه من 4 سال کارمندش بودم و خیلی انسان خوبی بود از شرکت ما برای مراسم تدفینش 70 نفری رفته بودیم و مدیر عاملمون هم دستش درد نکنه چند تا از نیروهای خدماتی رو فرستاد خونشون که اگه کاری ازشون برمیاد کمک کنن
خلاصه کلی دپرسم ببخشید که نمی نویسم آخه از قبل از عید تا الان که همش نگران مدیرم بودم چون تو بیمارستان بستری بود و الان هم به هر جای دفتر که نگاه میکنم انگار میاد جلو چشای منو لبخند میرنه
و باز بهم میگه : این زرنگا(من و دوستم رکسانا رو می گه) از بس شکمو هستن دو نوع غذای رژیمی و غیر رژیمی شرکت رو سفارش میدن که به معده هاشون تنوع بدن.
و دیگر کسی نیست با من بگوید که با همسرت تا می تونی برو و بگرد و فکر بچه دار شدن زود رو از سرت بیرون کن اونقدر بگردید که خسته بشید و اونوقت بچه دار بشید که وقتی پیر شدین (الهی همش 60 سالش بود) حسرت نخورین که همه وقتتون به بچه داری گذشته و با هم بودن رو زیاد تجربه نکردین . به من میگفت دلم میخواست وقتشو داشتم و خانوممو به خیلی جاها می بردم آخه میدونم دوست داره با هم دو تائی مسافرت بریم ولی هر بار یه مشکلی پیش اومده که نتونستیم و البته مشکل اصلی این بوده که همون سال اول ازدواجمون بچه دار شدیم
و خلاصه یاد همه کاراش و حرفاش که میافتم
تنها به نتیجه میگیرم و اون اینه که بلاخره ما هم می ریم باید کاری کنیم که با حسرت نریم
و اینکه از آدمها فقط خوبی و بدیه که می مونه و کاش من هم بتونم مثل اون خوب باشم .
و اینکه قدر همو بدونیم قدر همه دوستان رو اقوام رو و آشنایان را و حتی قدر شما خواننده محترم وبلاگمو
ممنونم از همتون که حوصله میکنید و متن های بی سر و ته منو می خونید
تا بعد
خدا نگهدار
سلام دوستان خوبم
عید شما مبارک
خوب هستید
عید به همتون انشاء اله خوش گذشته باشه
ما هم اولین عید مشترک خودمونو گذروندیم و صد البته که خوش گذشت
روز اول تا تا دوم رو منزل مامان رامین بودیم
و روز سوم هم ناهار اونا رو دعوت کردم که بیان خونمون
و بعد از ظهرش هم رفتیم عید دیدنی خونه یکی از فامیلهاشون
و بشنوید از قسمت مهیج و پر استرس عید ما
من قبل از عید با پسر عموم که توی بابلسره صحبت کردم که عید میخوایم بیام شمال
ایشون هم فرمودند که برامون خونه یکی از دوستاشو که اونجا دانشجوئه و اونجا خونه دربست گرفته رو ردیف میکنه
ما هم که خوش خیال
پاشدیم روز چهارم عید تاکسی گرفیم به سمت بابلسر وسط راه زنگ زدم خونه عموم اینا دختر عموم گفت که خونه کنسل شده و صابخونشون نمیزاره کسی بره تو خونه ها مثل اینکه با هم دعواشون شده حالا فکرشو بکنید ما وسط راه ساعت 6 راه افتادیم و همون موقع که زنگ زدم ساعت 8 بود داشتم از عصبانیت و استرس می مردم اخه ما دو نفر ساعت 11 شب که میرسیم بابلسر توی اون ترافیک باید کجا بریم لااقل اگه ماشین داشتیم میرفتیم تو ماشینمونم میخوابیدیم اما ما که ماشینم نداشتیم این شرایط برامون قوز بالا قوز بود به خدا
خلاصه ساعت 11 رسیدیم و این پلاژ شبی 80 اون یکی 90 و حتی پلاژ منصفی که ما برای ماه عسلمون رفته بودیم اونجا 70 هزار تومان خلاصه بلاخره توی همون پلاژ یه اتاق گرفتیم و و البته باید فراداش ساعت 2 خونه رو تحویل میدادیم خلاصه تا اتاق گرفتیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم و صبح ساعت 9 بیدار شدیم و رفتیم لب دریا و تا 10 اونجا بودیم بعدش اومدیم صبحونه خوردیم و رفتیم داخل شهر هم یه کم آذوقه بخریم هم یه سر و گوشی آب بدیم و یه خونه دیگه پیدا کنیم
رفتیم و مقداری خوراکی گرفتیم و برنج طارم خریدیم وقتی رسیدیم دم در پلاژ دیدیم ساعت 1 شده و نگهبان دم در هم تذکر دادند که ساعت 2 باید تخلیه بفرمائید ها!!!!!!
ما هم گفتیم چشم :(و توی دلمون کلی حرص خوردیم )
و بدو بدو رفتم توی اتاق و بدو بدو ناهار پختم و بعد رفتیم سراغ وسیله جمع کردن و خلاصه ساعت 2 اتاق را تحویل دادیم و ناهار را روبروی دریا خوردیم . بعد دیدم وسیله ها رو نبریم بهتره و از صاحب پلاژ خواستیم وسائلمان را در اتاق نگهبانی نگهدارد تا ما به شهر برویم و کمی بگردیم
و ما با این همه درد سر تصمیم گرفته بودیم که حتماً به محمود آباد و فریدون کنار هم سری بزنیم رفتیم و یه کم گشتیم و حدود ساعت 5 برگشتیم بابلسر که خونه بگیریم و بعد از کلی گشتن یه خونه گرفتیم و فرداش از صبح رفتیم بیرون برای خرید و تهیه بلیط برگشت و من نق و نق زنان که اگه قرار بود همش دنبال خونه بگردیم و استراحت کنیم که خونه خودمون بود و رفتیم و رامین جون برای ساعت 5/11 شب بلیط گرفت حالا من هی نق که این پسر عموی من عیدمونو خراب کرد و فلان و اصلاًچرا برا ساعت 11 شب بلیط گرفتی تا الان که خوش نگذشته و از این به بعد هم همین طور بیا بلیطو پس بده برا ساعت 2 بعد از ظهر بلیط بگیریم و زود برگردیم خونه بقیه خواب زمستونیمونو هم تو خونه خودمون باشیم که دیدیم ای دل غافل آنقدر نق زده ایم که شوهرک عزیزمان دپرس شده است و احساس عذاب و جدانی سخت بر او مستولی گشته و بسیار ملول است از اینکه نتوانسته است عیدی زیبا برایمان بسازد و فهمیدم نق نق اضافه زده ام و حالا او که کلی غصه خورده بود میگفت برویم و بلیطو پس بدم و تو رو ببرم خونه تقصیر منه که کاری نکردم بهت خوش بگذره که تو هی میگی زودتر بریم خونه و کلی منم عذاب وجدان گرفتم از اینهمه نق و نق خودم
و خلاصه تصمیم کبری گرفته شد
و من به او گفتم عزیز مهربونم اگه الان برگردیم خونه با همین خاطره بد و سخت استرس دار بر میگردیم ولی اگه بمونیم ممکنه بتونیم کاری کنیم که بهمون خوش بگذره و ما ماندیم
همان ساعت حدود ساعت 10 رفتیم بازار بابلسر یه ماهی سفید خیلی تازه که صید همون روز بود خریدیم تازه از خانومه طرز تهیه اش را هم پرسیدیم و سبزی ماهی شکم پر هم خریدیم بعدش هم یه مقدار دیگه خردید کردیم و ماء الشعیر و کلی مخلفات دیگه و برگشتیم خونه و من ماهی شکم پرمو درست کردم شکمشم دوختم و سرخ کردم و یه نهار بسیار خوش مزه ای با هم خودیم ماهیه اونقدر تازه بود و گوشتش سفید که تو عمرمون همچین ماهی خوبی نخورده بودیم
و بعدش یه کم استراحت کردیم و خونه رو تحویل دادیم و چمدون به دست خارج شدیم تصمیم خودمونو گرفته بودیم رفتیم میدون شهربانی و ماشین گرفتیم برای ترمینال و اونجا چمدونها رو دادیم امانت و از شرشون راحت شدیم (یکی نبود از اول به ما بگه بابا ماشین نداری اینهمه وسیله برا چی میبری؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه دقیقاً مشکل این بود که کسی نبود بهمون بگه)
حالا دیگه راحت و آسوده رفتیم لب ساحل و روی این میز و صندلی های رستوران پارکینگ 5 نشستیم رو به دریا و حالا نوبت خوش گذرونی بود هی سفارش میدادیم چای ، شکلات، بستنی ، چیپس و پفک ، آجیل و میوه و خلاصه از ساعت 3 بعد از ظهر نشستیم اونجا تا ساعت 6
و ساعت 6 هوس قایق سواری کردیم واااااااااااااااای خدایا چقدر مزه داد چه استرس شیرینی داره وقتی قایقه یهو دور میزنه چه سرعتی داشت بعدش پیاده شدیم و قوری بعدی چای رو زدیم تو رگ و کلی پیاده روی کردیم لب ساحل من صدف جمع میکردم هی میرفتم کنار آب روی شنها بعد منتظر میشدم موج بیاد پاهای ماسه ای منو بشوره و باز این جریان تکرار میشد
خیلی خوش گذشت تا ساعت 10 شب هم بازکنار دریا بودیم و باید بگم تلافی همه این دو روز قبل در اومد و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .
و ما وقتی سوار اتوبوس شدیم بسیار خوش اخلاق و شاد و سرحال بودیم
بعدش روز 7 رسیدیم منزل خودمان و سری به مادر جانمان زدیم
به به به به چقدر در این سه روز دلتنگی کرده بودیم
سه روز بعد در منزل بودیم و روز 10 فروردین تشریف بردیم دیار جناب همسر همدان
خیلی آنجا هم خوش گذشت البته همش عید دیدنی کردیم تا روز 12 فروردین که در این روز آقای همسر تصمیم خود را گرفت که به من خوش بگذرد و آنوقت با دو برادر و یک خواهر رامین جان سر از امامزاده کوه در آوردیم چه هوائی چه سر سبزی زیبائی واای
و اینگونه شد که با روز 13 بدر مواجه شدیم قرار براین شده بود که چون خاله همسر همه ما را دعوت کرده بود به ناهار ، ناهارش را برداریم و به طبیعت بگریزیم
و چون خود به خود این مراسم ربایش ناهار به حوالی ظهر موکول شده بود باز همسر ما تصمیم کبری گرفت که ما را بگرداند و از صبح ساعت 8 ما را به کوه برد کدام کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما به میدان میشان رفتیم که بالای گنجنامه است . و تا ساعت 11 طول کشید
سپس به خانه خاله خانومی رفته و ناهار را ربودیم و ایشان و همسرشان به همراه دختر نمکیشان ما را به روستایی با نام به یاد ماندنی((((علی آباد ارزان فود )))) بردند وای چه منظره ای چه خلوتی خوبی و کلی دست زدیم و دایره دنبک خالی زدیم بدون قر و اطوار البته برادر رامین جان که کودکی بیش نبود قری دادند و کلی خندیدیم و دائی های رامین هم خواننده مجلس شده بودند
خلاصه 20 نفری بودیم و بعد از صرف ناهار ، چای ، میوه ، آجیل ، تخمه های مامان بزرگ ، و هر چه بود و نبود به سبک مغولان از محل متواری شدیم و در راه بازگشت یک دعوای به یاد ماندنی دیدیم و چشمهایمان از حدقه در آمد
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وسط دعوا از یک پیکان دو مرد و سه زن بیرون پریده سر یک پرایدی با خانواده که خیلی هم مودب بودند ریخته زن احمق با سنگ به دهان مرد خانواده پرایدی کوبیده و وقتی بیچاره به حالت قش افتاده زن دیگر پیکانی با لگد بد بخت از هوش رفته را میزد
باور کنید داشتم سکته میکردم زن اینقدر وحشی من ندیده بودم
خلاصه این بود داستان ما فرداش هم خواستیم راه بیافتیم که نشد چون اصلاً اتوبوسی نبود که راه بیافتیم برای همین به لاله جین رفته و خوش گذرانی کردیم و روز 5 شنبه 15 فروردین خود را در ماشین خانواده رامین انداخته عازم تهران شدیم و در راه هم کلی خوش گذراندیم
این بود انشای اولین عید ما امیدوارم خسته نشده باشید.
رویا
سلام دوستان خوبم
سلام دلم برا همتون تنگ شده
برای همتون
یه سری اتفاقات خوب برام افتاده که خیلی خوشحالم
و یکی دیگه از مهمترینشون یه سورپرایز دیگه است از طرف رامین خان گل پسر
و اما قضیه این سورپرایز
من یه سرمایه گذاری با برادرم انجام دادم که خیلی بهم فشار آورده هم فشار مالی هم فشارهای روانی
خلاصه من اگه خودمو میکشتم پولم میشد یک ملیون انوقت 4 ملیون دیگه کم داشتم و صد البته برادرجانم هم باید 5 میلیون جور میکرد که خوب اون قد من مشکل نداشت
خلاصه به یه حال استیصالی افتاده بودم که نگو و نپرس
اونوقت همش حرص میخوردم و هی اخمو بودم گاهی هم نق و نق و گریه میزدم
از طرفی کارت حقوقشو رامین داده بود دست من و برای اینکه خیال من راحت باشه گفته بود هر چقدر دوست داشتی و لازم داشتی ازش بردار
پس میدونستم که بنده خدا پسر گلیم بیشتر از این نمیتونه کمکی بهم بکنه
خلاصه هی غصه میخوردم که آخه من چجوری میتونم این پولو جور کنم تا اینکه مامانم گفت الان زنگ میزنم و از دائیت برات قرض میگیرم چقدر قرض میگیره ؟؟؟؟؟؟ سه ملیون
حالا من هی غصه که ای داد بیداد گیرم سه تومن از دائی گرفتم یک میلیون نداشتمو چجوری بدست بیارم و هی دغذغه های ذهنم بیشتر میشد
و رامین هم هی منو دلداری میداد که غصه نخور من پارسال که خواستیم خونه بخریم و مشکلی مالی داشتیم خیالم راحت بود چون تو رو داشتم و امسال هم تو منو داری و حق نداری غصه بخوری تا منو داری!!!!!!!!
تا اینکه شد روز جمعه و شبش خونه مامان اینا دعوت بودیم تولد داداش گلی و آبجی گلی آخه من برادرم متولد 23 و خواهرم متولد 24 اسفنده - از صبح جمعه رامین گفت من باید برم سر کار و هی من اصرار که نرو کمک من باش یه کم خونه تکونی کنم و از اون انکار که نه نمیشه و من باید برم خلاصه رفت
و من و داداشم و پسر عموم افتادیم به جون خونه و تا تونستیم تمیز کاری کردیم آقا تشریف آوردن فکر میکنید کی ؟؟؟6 بعد از ظهر
انوقت یه کم کمک کرد بعدش ازم یه سوالی پرسید::
گفت رویا جون من اگه بخوام کادوی روز زن (حالا روز زن لااقل دو سه ماه دیگه است) بهت بدم دوست داری که جلو خانواده ات بهم بدم یا پیش خودت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم خوب جلو خودم !!! و اون دوباره گفت خوب اگه نشه یا وقت نباشه چطور؟؟؟؟
منم گفتم خوب اون فرق میکنه داشته باشین روز زن ،کادوی روز زن ههه ههه ههه
انونقت پاشدیم رفتیم خونه مامان گلی من
کلی سلام و تبریک و تهیت به مناسبت تولک داداش خان و آبجی خانوم گفتیم
و شیرینی خامه ای با چای خوردیم و بعدش نوبت کادو بازی بود ما برای داداشی یه پیرهن خوشگل گرفته بودیم که خودم که خیلی ازش خوشم میومد و به خواهری هم که خشکه حساب کردیم
وسط کادو دادن یکهو برگشته میگه داداش کوچیکه من (میلی)تولد هر کی باشه حسودیش میشه و باید به اونم کادو بدیم رویا جون تو هم اینجوری هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//
و من گفتم خیلی رفتار بدیه حسادت ولی اگه نتیجه بده مزه میده
وقتی کادوی این دو تارو همه دادن یکهو رامین برگشته میگه خوب حالا نوبت کادوی دختر حسود منه
بفرمائید!!!!!
و یه پاکت داد دستم یه پاکت بود که توش یه کارت تبریک بود و یه برگه که روش نوشته بود برگ سبزیست تحفه درویش و لاش انگار پول بود (برگه رو پیچیده بود دور پولا)
در برگه رو باز کردم یه سری 5 هزار تومانی بود
ما عادت داریم اگه پول هدیه بگیریم بلند بلند میشمریم و اعلام میکنیم که سر آخر چقدر شد
اینگونه شمردم
5-10-15-20-25-30-35-40- یکهو دیدم بعدیش 50 هزار تومنیه گفتم وای و شمردم 90 بعدش شمردم 140 بعدش 190بعدش 240 یکهو دیدم اووووووووه بعدیش 200 هزار تومنیه شمردم 440 بعدیش 640 بعدیش 840 بعدیش یک ملیون و چهل بعدیش یک ملیون و دویست و چهل بعدیش یک ملیون چهارصد و چهل و دوباره 5 هزار تومنی بود که جمعش 60 تومن بود و روی هم یک ملیون و پانصد هزار تومان بود داشتم از ذوق می میردم به خدا
که رامین گفت این عیدیته
بعدش گفت حالا کارتتو بخون دخترجونم
و با خوندنش قند بود که تو دلم آب شد
(((((((((((فکر نکن
که
فکر میکنم
با این کار
ذره ای محبتهای تو رو میتونم جبران کنم!
فقط خواستم بدونی
چقدر دوستت دارم./
دوستدار همیشگی تو))))))))))))))))
و همه هی دست و هورا و تشویق و ای ول ای ول و کلی بهمون خوش گذشت مشکل مالی من کلی حل شد و به جای چهار میلیون کسری بودجه با 2.5 میلیون مشکل حله
شما ها هم یه ای ول بگین
و از اون روز من شارژ شارژم
و این بود یکی از اتفاقات خوب
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]