سلام و بارها سلام
سلام به من و سلام به تو
و سلام ب همه دوستانی که داریم
این چند وقته سعادت نداشتم و نتونستم درست و حسابی خدمت دوستان برسم و مطلب بنویسم البته میدونم که دوستان خوب این کوتاهی رو میذارن به حساب اینکه سرم شلوغه
رامین چند روزه که یه مقدار کسالت سرماخوردگی داره
ولی بسیار مهربون و خوبه
وجودش آرام بخش منه و باعث میشه من خیلی اعتماد به نفسم بیشتر بشه البته این یه امر باید برای داشتن یه رابطه خوب وجود داشته باشه یعنی زن و شوهر باید طوری با هم رفتار کنن که طرف مقابل بدونه وجودش لازم و در عین حال بسیار مفیده و دوست داشته میشه و این باعث میشه خودشو آدم مهمی بدونه و هر کسی که شخصیت خودش رو قبول داره به شخصیت ما هم بیشتر احترام میزاره
راستش اونقد ما در طول این دوره نامزدی به هم علاقه مند تر شدیم که حتی خودمونم باورمون نمیشه چون خیلی ها بعد از نامزدی از عشقشون کم میشه ولی خدا روشکر ما نه
راستش ما مرتب مطالبی میخونیم که باعث بشه روحیات همدیگه رو بهتر بشناسیم من در مورد آقایان میخونم اون در مورد خانمها سایت مرمان هم مطالب خوبی داره در این موارد
ما مرتب مطالب جالب رو برای هم میفرستیم
و هر چی که ما رو خوشحال یا ناراحت میکنه رو به همدیگه گوشزد میکنیم
مثلاً من بهش میگم فلان کار رو که انجام بدی یا ندی باعث خوشحالی من میشه و اون یکی کار منو ناراحت میکنه و تازه تازه خیلی سعی کردیم توی این 1 ساله رفتارمون رو تعدیل کنیم و جفتمون به خاطر اینکه از عشقمون کم نشه پذیرفتیم که باید کمی صبورتر با گذشت تر و عاقلانه تر باشیم و در عین حال تمام احساسات ناب رو برای هم نگه داریم و حتی جائی خوندم که بامزه ترین چیزهائی که در طی روز براتون اتفاق میافته به ذهن بسپارید و برای همسترتو تعریف کنید این باعث میشه که بتونید اونو شاد نگه دارید در حالی که اگه برای هر دم دستتونه اون اتفاقو تعریف کنید دیگه جایی نمی مونه برای گفتن اون اتفاق جذاب به همسرتون
راستش احساس میکنم دچار شیفتگی و شیدایی بیشتری میشم وقتی من و اون بیشتر هوای همدیگه رو داریم
و حالا میخوام چکیده ای از اتفاقات رو بنویسم
روز پنج شنبه پدر و مادر رامین عزیز تصمیم گرفته بودن برن و تلویزیون و فرششو بخرن
من و خواهرم چشم پزشکی بودیم و رامین سر کار
مامان منم خونه
بابا مامانش زنگ زدن که عروس جان به رامین جان هم زنگ بزن بیاد هفت تیر خرید کنیم
من که توی چشم پزشکی بودم و چون نوبت گرفته بودم و هزینه ویزیت رو پرداخته بودم باید حتماً پیش دکترم میرفتم و البته ییهو یادم افتاد که مامانشم خیلی وقته از سردرد شکایت داره و از باباش خواسته اونو به چشم پزشکی ببره ناگهان فکر ای کیو سانی کردم و زنگ زدم که بابا جان من و خواهرم که چشم پزشکی هستیم الان برای مامانی هم وقت میگیریم بیارش اول چشم پزشکی ویزیت بشه بعد با هم میریم هفت تیر برای خرید توی این فاصله رامین هم از سر کار میرسه هفت تیر و اونا موافقت کردن
بعد از 1 ساعت ما ویزیت شدیم و معلوم شد که چشمهای منو خواهرم که مشکل نداره و فقط برای پشت کامپیوتر 25صدم باید بزنیم که اگرم نزنیم مشلی پیش نمیاد
مامانی رامین هم که بنده خدا دکتر گفت چشمهاش کلی ضعیفه و براش سفارش عینک داد
خواهرم هم گفت بریم برای عینک مامان رامین و اونم البته میخواست فریم عینکشو که شمارش 25صدمه عوض کنه دلش یه فریم با کلاس شیک میخواست
منم که راستشو بخواین هفته قبل که رامین عینکش که شکسته بود رو برد برای تعمیر و دید که هزینش با یه فریم نو فرقی نمیکنه یه فریم خیلی شیک و ناز برای خودش گرفت یه دخترونشم برای من سفارش داد پول فریم رو هم داد که مغازه داره نفروشدش که مثلاً منو و خودشو با هم ست بشیم فریم جفتشم تقریباً تیره است و خیلی هم نازه
خلاصه من گفتم به خواهرم که خواهرکم بزاریم بعد از خرید بریم عینک سازی
رفتیم به سمت هفت تیر و رامین اونجا انتظار ما رو میکشید جاتون خالی رفتیم یه فرش خیلی خیلی زیبا از فرش پاتریس خریدم مدل فرشته کرم رنگ که توش ابریشم هم کار شده و خیلی هم زیبا و شیکه
بعدش مامانش به باباش گفت ما که تا اینجا اومدیم مانتوی عروس جان رو هم انتخاب کنیم و بخریم
اونقدر رفتیم توی مانتو فروشی و یکی رو من پسند نکردم یکی رو خواهرم گفت بی ریخته یکی رو رامین گفت خوشم نمیاد یکی رو مامانش گفت زیادی ساده است و باید خوشگل باشه مانتوی عروس و خلاصه اونقدر توی مانتو فروشیا چرخیدیم که باباییش بنده خدا خسته شد و گفت من همین جا میشینم شما ها برین مانتو پیدا کنید من میام پولشو حساب میکنم گرم هم بود و خستگیشو دو برابر کرده بود
از طرفی فرش فروشی پاتریس هم که گفته بود تا ساعت 2 اگه نیاید فرشو بزارید رو ماشینتون و ببرید ما مغازه رو میبندیم
خلاصه بیش از 20 مانتو فروشی رفتیم و از اونجائیکه من و رامین جفتمون سخت پسندیم دست از پا درازتر برگشتیم فرشمونو گذاشتیم کول ماشین و اومدیم بلوار کشاورز و اونجا تلویزیون دیدیم برای خرید باباش بنده خدا اول قصد داشت تلویزیون 21 اینچ بگیره اما پسر سخت پسندش هر کاری کردم که 21 اینچ بگیره گفت یا نخریم یا یه خوبشو بخریم که البته خوب منظور اینچش بود نه اینکه 21 اینچه تلویزیونش بد باشه خلاصه بایایی مهربون هم که دید پسرش دوست داره تلویزیون بزرگتر بگیره یه 29 اینچ برامون خرید و بعد که من ازش خواستم که تشکر کنم گفتم که دستتون درد نکنه بابا جان خیلی شرمندمون کردید گفتن که خواهش میکنم این باعث خوشحالی منه که برای پسر و عروسم دارم خرید میکنم چه بهتر که اون چیزی رو که دوست داره و مدتها بدردش میخوره براش بخرم خوشحالی اون خوشحالی منه
و خلاصه رامین که کلی ذوق زده بود
تلویزیون رو از تو نمایندگی باید میبریم که آخر رامین جان مجبور شد یه ماشین دربست بگیره که بار بند هم داشته باشه و با تلویزیونش راه افتاد سمت خونه ما
ما هم کلی گشنمون بود و خواهرم هم سرش درد میکرد به شدت
ما رفتیم ناهار و رامین بنده خدا به عشق تلویزیون خوبش گرسنه توی راه بود
جاتون خالی پیتزا خوردیم بعد رفتیم چشم پزشکی خواهرم یه فریم خیلی خیلی خیلی قشنگ انتخاب کرد که خیلی نازش میکرد و من اینو بهش گفتم و کلی ذوق کرد
مامانی رامین هم فریم انتخاب کرد یه فریم سنگین و ناز که کلی بهش میومد و بابائی هم کلی ذوق کرده بود خلاصه با یه تیر 20 تا نشون زدیم اون روز تازه موقع برگشت هم می پیشنهاد کردم بابا و مامانش بیان خونه ما و مامانش پذیرفت چون دو هفته ای بود که مامان بزرگ منو ندیده بود(بی بی منو ) که الان خونه ما مهمانه
جمعه هم که خونه رنگ میکردیم و کلی خستگی
دیروز هم پارچه بردیم برام لباسای خوشگل خوشگل بدوزن
نویسنده: رامین
سلام
زندگی واقعا پر از خاطره است و رویا جان چه اسم قشنگی برای این وبلاگ انتخاب کرده(خاطرات یک زندگی)؛ اینم یکی از خاطرات یک زندگی :
صبح این آهنگ رو گوش میدادم : البته با رویا جان این آهنگ یکی از خواننده هاییه که زیاد طرفدارش نیستم ولی این آهنگش خیلی به دلم نشسته :
تو رو به قیمت جون
به همین یه لقمه نون
تو رو به ماه آسمون
به عاشقای بی نشون
تو رو به حرمت چشات
به همه مقدسات
تو رو به خود خدا
به هق هق شبونه هات
قسمت می دم
قسمت می دم
قسمت می دم
قسمت می دم از عشقم نگذری
قسمت می دم از که اینجا نری
قسمت می دم
قسمت می دم ...
تو اگه بخوای فقط با یک نگاه
من برات خورشیدو آتیش می زنم
یه روزی اگه دلم تو رو نخواد
من اونو از توی سینه میکنم
تو رو به خود خدا
به تموم این شبا
تو رو جون رازقی
به نماز عاشقی
قسمت می دم
...
جایی خونده بودم هیچ وقت امید کسی رو ازش نگیرید , شاید اون تنها چیزی باشه که تو این دنیا داره واقعا بعضی وقتا فکر میکنم اگه تنها امیدت ازت گرفته بشه دیگه چه چیزی تواین دنیا داری ؟ اونوقت تو خودت فرو می ریزی و دیگه هیچ چیز برات ارزشی نداره حتی ارزشهات ... !!!
خوشحالم که با کمک همدیگه هر روز به زندگی امیدوار تر میشیم و ارزشهامون پر رنگ تر میشه و نه تنها قصد گرفتن امید رو از همدیگر نداریم بلکه داریم بذرش رو در جای جای زندگیمون میکاریم .
خوشحال هستم که با هم هستیم و کنار هم توی تمام شرایط
شعر بالا به یادم میاره که باید عاشقانه به عشمون پایبند بمونیم
دوستت دارم برای اکنون و همیشه
دوستدارت رامین
هیچ میدانی که در قلبم ندائی هست
که میخواند مرا بر عشق
که میگوید مرا عاشق شدی باشد مبارک گل
و من میخندم از لحنش که در آن شیطنت دارد
تو آیا دیدی آن روز و هزاران روز دیگر را که من بی تو
افسرده بودم و سخت بی یاور
دیدی مرا بی تو چه سرد و سخت بودم وای
اما تو هم دیدی شکوفا شد درون من از عشقت
دیدی چگونه مهر را آموختم با عشق
دیدی که ژاله ریخت بر گلواره شوقم
دیدی که من شادم ولی آیا
دانی چرا شادم
شادم چرا که چون توئی دارم
دارم کسی را اینچنین مغرور ، محجوب ،
دارم کسی را پر ز حس مهر
یا یک نفر زیبای با افسون
گاهی مرا مهرش به سویش میکشاند گاه
سحر دو چشمانش
زیبائی محضش که از هر جایگه پیداست
آری کنون شادم
از غصه آزادم
بی بند و بی زنجیر
در دامت افتادم
دام مرا ای ماه باشد بماند زیرا که من مجنون صیادم
من دوستی را گم کرده بودم دوست
اما تو او را باز
خواندم و من افتاد بر یادم
رویای تو
دارم ذوق مرگ میشم رامینم برای من نظر نوشته اونم چه نظری چقدر احساسی و زیبا یه قسمتیش رو میذارم تا بیشتر خوشحال بشم
رویای نادیده
فدای این همه روحیات قشنگ و طبع لطیف تو
مهربان من؛دست به نوشتن که می زنی گویی شاعره ترین بانوی دنیا برایم می نویسد و آنگاه که برایم سخن میگوئی , گوئی که مخملین ترین آواز جهان در گوشم ترنم می کند و آنگاه پرمی کشم از این همه هیاهو و تنها تو را می بینم و می شنوم
آن زمان که مهرت را می بینم به خود می بالم که شایسته چنین فرشته ای مهربانم
و آن هنگام که زن وار با نگاهی مملو از عشق و رضایت مرا می نگری گوئی بزرگترین ثروت جهان از آن منست
مهربان فرشته بانوی من
مهرت افزون و عشقت پایدار
دوستت دارم
دلم برای فروغ تنگ شده
برای کوچه
برای سهرابش تنگ شده
برای تمام روزهای رفتن و گشتن در گلستانهای نزدیک و دور تنگ شده
دل هر دو مان تنگ است
دلم برای سری بی فکر تنگ شده سری که به هیچ نیاندیشد جز خوشی عشق
گویی سالهاست که به جائی نرفته ایم
در کارها غرق شده ایم و تب آلوده با چشمانی خسته به اطراف مینگریم
دیروز نه شاید پریروز به کسی گفتی :
چقدر دلم برای یک مسافرت تنگ است
و او چه مهربان تو را رفتنی شاید مژده داد
باورم نمیشد زیرا که من
هفته ای بود که دلم خسته بود از این شهر ولی نخواستم روحت را برنجانم با این خواسته نابجا اما تو نیز گویی حس مرا در خود پرویده بودی
و اما فرصت فرصتی نیست
اما همین فکر که تو هم چون من نیاز داری به یک تغییر علامت خوبیست
چرا که من به شرق نمیاندیشم و تو به غرب
راستی خواستم به تو بگویم که به تو افتخار میکنم . خانه ای که برای من ساخته ای بسیار بسیار زیباست . زیبا و قشنگ شاید بتوان گفت همان بود که در رویا پردازیهایم میخواستم شاید هم بهتر از رویاهای من
زیباست وقتی نگاه میکنم و میبینم هر روز پیشرفتی دارد خوشحال تر میشوم
دیروز نیز روز زیبایی بود
دلم برای سری بی فکر تنگ شده سری که فقط به زیبایی عشقش میاندیشد و فقط در سر هوای تشکراست و تقدیر
زیباست حس با تو بودن
زیباست که ما کنار همیم
زیباست که فکرمان با هم یکی است و زیباتراست زمانی که میاندیشم به همه روزهای رفته مان که هیچ کدام بهتر از امروز و دیروز نبود ولی خاطراتی بود زیبا از کنار هم بودن
خوبست که از هم نه تنها خسته نشدیم
بلکه پنجره های جدیدی نیز از ابعاد شخصیتی هم شناختیم و این شناخت مرا به تو پایبند تر میکند
دوستت دارم
فرصتی خواهم ساخت برایت
که تنها سخنی که بشنوی صدای عشق باشد و ستایشم را ملموس تر بشنوی
سلام
در باب دوستی میخواستم چیزهائی بنویسم اما رامین دیشب بهم گوشزد کرد که همگان را دوستی نشاید .
و دوست داشتن گاهی بروز نیابد به نفع آدمی است
تازه گفت برای تو یا برای هر کسی دوستانی اندک و انگشت شمار اما صمیمی و مهربان بهتر از ده ها دوست معمولی و نامهربان
کلی دلخور است و کلی تذکر ریز و درشت که فقط مطلبتو بنویس و فقط از دوستان خوبی که داری بخواه که نظرشونو بدن
خوب باشه منم که خوب فکر میکنم میبینم بهتره حرف گوش کن باشم
چون گاهی بعضی افراد خوب جلو میان ولی در اندک زمانی خودشون باعث ترد خودشون میشن
خودشون به طور خودآگاه یا ناخودآگاه به خودش کمک میکنن که تنها بمونن و از لیست دوستان حذف
خودشون کاری میکنن که آدم اعتراف کنه که در دوستی باهاشون اشتباه کرده
خوشحالم که زود فهمیدم
دوستان خوبم در انتخاب دوست دقت بیشتری بکنید.
رامین در لابلای صحبتهاش گفت که عمر آدمی که میتونه صرف محبت به دوستانش بشه اونم دوستانی واقعی چرا صرف اعصاب خوردی یا دلخوری های بچه گانه بشه
خلاصه دیشب ماجرائی بود برای خودش و آخر سر هم که گفت من راضی نیستم اعصاب تو حتی برای دمی به خاطر گفته ، نوشته یا هر چیز دیگری خورد بشه
غصه خوردن ممنوع
امشب دو تا مکه ای داریم
خوش به حالشون چقدر دلم میخواد برم مکه
البته من میدونم که خونه خدا توی دل آدماست و من خیلی هم به این جمله که خدای هر کسی در دلش هست و ممکنه خداشو از اونجا برونه وممکنه اونقدر مراقب باشه که خدا هیچوقت و توی هیچ لحظه ای ترکش نکنه موافقم
ولی راستش از عید که با رامین جان رفتم مشهد (البته به همراه مامانم اینا)
همون اون هم من خیلی دلمون میخواد یه سفر مکه بریم ولی فکر نکنم امسال موفق بشیم
خوش به سعادتشون اما همین که میدونم این خانه را کسی ساخت که به خدا خیلی بیشتر از من نزدیک بود که حتی جوون فرزندش رو حاضر شد بدست خودش بریزه به خاطر فرمان خدا خودش خیلی اشتیاقمو زیاد میکنه
دل دوستی رو رنجوندم فکر کنم ولی نا خواسته بود شاید کار اونم ناخواسته بود
با این حال دلم میخواد همیشه شاد باشه و بدونه که ما دوسش داریم و فقط براش آرزوی بهروزی میکنم
شاید اگه منوببخشه البته من ازش خواهش میکنم به دل نگیره من که به دل نگرفتم
تا بعد بای
سلام
دوستی از سر دوستی و مهربونیش و سوالی که توی ذهن هر کسی ممکنه پیش بیاد سوالی پرسیده بود که چرا شما که در مورد خانواده شوهر دلبندتان مینویسد و اصلاً اسمی از خانواده خود نمیبرید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در جواب فقط محض جواب میگویم
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید
و اگر این موضوع پیش نمیامد شاید بعد ها هم خودم نمیگفتم
رامین جانم بسیار بسیار مهربان است و مهربانی را حتماً انتقال میدهد ما از اول تصمیم گرفتیم با خانواده همدیگه درست مثل پدر و مادر خودمون رفتار کنیم و احترامها رو هر دو طرف نگهدارند
همانگونه که آقایان از خانواده زنشان به عنوان های خاص یاد میکنند که خدا رو شکر در مورد رامین اینگونه نیست و اگر وارد خانواده ای شوند و رفتار خوب ببینند صد جا میگویند که خانواده همسرم خوب هستند و یا بالعکس این وظیفه رامین جانم است که در مورد آنها اگر مطلبی هست بگوید
رامین در وصف خصائل خوب آنها بارها جلوی دوستان و آشنایان و قالباً وقتی که من نبوده ام حتی گفته و هر جا نشسته جز خوبی و حمایت های بی دریغ هیچ نگفته
و الا من که 25 سال با مادر و پدرم جزأ یک خانواده بوده ام و آنقدر لطف از انها دیده ام که از صد تا یکی را بگویم کتابی میشود حجیم
این رفتار آنها از دید رامین است به عنوان پسر که در مورد خانواده همسرش به قضاوت کشیده میشود
و این رفتار خانواده رامین است که مرا دلگرم تر میدارد که به مادرش به مانند مادر خودم از صمیم قلب میگویم دوست دارم ، باور کن دلم برات تنگ میشه نه به عنوان قوم الظالمین
اما من باب خالی نبودن عریضه یه کم از محاسن مامان جان و بابائی میگم:
اول از همه بگم اسم مامان من همون اسم مامان رامینه یعنی با هم همنامند و هم اخلاق واقعاً فرض بفرمایئد اسم مامان رامین مهری است اسم مامانی منم مهری خوب
تازه اسم باباهامونم یکیه و مثل هم صبورن ( من و رامین با اینکه اتفاقی همدیگه رو پیدا کردیم اما خیلی مشابهت های زیادی داریم ) بماند.... این دو تا هم خیلی مشابهند
مامانی خوشگل من بچه اول خانواده بوده و خواهر و برادرهای فوق العاده مهربونی دارن و از نظر مناسبات خانوادگی خیلی قوی هستند مثلاً کافیه یکی از این5 خواهر و برادرون بگه پول که سه تای دیگه بشتابند که های ما اومدیم مارو بیگیر و همه جوری کمک کنن بهش
و به خاطرهمه لطفاش من که خواستم خونه بخرم از بابام کمک خواست و اون کلی بهمون کمک چند تات تا میلیونی بهمون کرد درست مثل بابای رامین خان
تازه دید که ما بازم کم آوردیم گفت یه زنگ بزن دائی جان مهربونه و ما هم زنگ زدیم ولی فکر نمیکردم برای من هم کار بکنند که کلی هم اون برامون پول فرستاد به عنوان قرض
حالا برمیگردیم به گذشته های کمی دور تر
من بچه اولشونم کمی زیادی مورد توجه بودم ولی خوب اونقدر توقع ها از من بالا بوده که از حس مسئولیت سرشارم درست مثل رامینم که دلم براش تنگ شده
دوم دبیرستان این دختره که من باشم تصمیم گرفت ترک تحصیل کنه مامانم به پسر خالش گفت یا این دختره رو میبری مدرسه درس بخونه خوب هم درس بخونه یا کاری میکنم ترک تحصیل بشه بلای جونش پسر خاله مامان جان من که بابای من باشه (پسر خاله و دختر خاله هستند )خانومشو زیادی دوست داره و خودش هم عاشق ادامه تحصیل منو سوار کرد گفت اگه نری درستو بخونی کاری میکنم که پشیمون بشی و آرزو کنی که کاش درس میخوندم اینقدر مورد بی مهری قرار نمیگرفتم خلاصه من ترسو هم رفتم مدرسه
تازه سه ماه تعطیللیا هم که میخواستم برم سوم دبیرستان کلی خرج کرد که ناز دخترش جهت ادامه پیشرفت تشریف ببرن کلاس کامپیوتر که نمیدونید توی زندگی هیمنا منو چقدر جلو انداخت خلاصه دیپلم کامپیوتر رو گرفتم 20 هزار تومان بعد سال بعد یعنی سالی که مهر ماهش قرار بود برم چهارم دبیرستان (نظام قدیم) فرستاد دیپلم ماشین نویسی بگیرم باورتون نمیشه 9سال پیش شد حدود 25 هزار تومان نشون به اون نشون که یه ضرب بدون تجدیدی و مردودی رفتم کلاس چهارم دبیرستان بعد گریه که من کنکور قبول نمیشم امادگی ندارم رفت از هزار نفر پرسید همه گفتم عیب نداره سال اول خیلا قبول نمیشن و گفت پس بیا برو کلاس آرایشگری و دیپلم بگیر
و کلی باز من ذوق زده
بعدشم که
بعدش هم مامانم گفت نشین توی خونه هی فیلم ببین هی ظرف و لباس بشور برو کتابخونه برات ثبت نام کردم درس بخون و هر روز هم برو ساعت 7 صبح تا 7 شب
آخ برنامه ریزی بید مادر
و ما رفتیم و کم کم خوشمان آمد
درس خوندم و البته یه کم هم حکمت سختگیریای مادرم دستم اومد . اون فقط میخواست کمک کنه بچش پیشرفت کنه حتی اگه توی اون لحظه دلایلش نبودم
بلاخره تلاشهای من و کمکهای بی شائبه مامان نتیجه داد و گل دخترش قبول شد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به قول بچه های کنکوریمون همون جا سردرش توی پنجاه تومنی های اسکناس هست
و تازه حمایت ها شروع شد چون شبانش قبول شده بودم یه مقدار ناراضی بودم که برم و گفتم که توی این شرایط که شما تازه خونه جدید خریدید و دستتون میدونم با داشتن 5 تا فرزند تنگه من نمیرم دوباره میخونم سال بعد شاید روزانه قبول شم که قبول نکرد و گفت هر کسی دندان دهد او نان دهد
خلاصه ما رفتیم دانشگاه و باباو مامان من تمام هزینه های منو میدادن بدون ذره ای دریغ و بعد هم که رفتم سر کار هر کاری کردم یه ماهیانه یه مبلغی بدم به مامانم قبول نکرد گفت پولاتو درست خرج کن خرج الکی نکن پس فردا به درد آیندت میخوره اونقدر به من فکر اقتصادی هدیه کرد مامانم که من تو سال دوم کارم ماشین خریدم اونقدر پشتم بود که با اینکه خودم سر کار میرفتم و حقوق و بن و اینا داشتم هر چی برای خواهر هام میخرید و میخره برای منم میخرید
توی این دو سال آخر هم خیلی بهم کمک کرد که از بتونم فکرمو آماده کنم که بتونم ازدواج رو قبول کنم
هر وقت میگفتم من از ازدواج میترسم میگفت نترس من و بابات عجله ای نداریم تو رو به بهترین آدم از نظر اخلاقی میدیم
که بعد رامین به عنوان به کاندید برای دامادی اومد و خوششون اومد البته من که قبلاً ازش خوشم میومد
و او به رامین از همون اول گفت که من تو رو داماد خودم نمیدونم تو مثل پسر خودمی
داداشیم تو یه شرکت خودرو ساز کارمنده و خیلی آقاست از من و رامین هم 2 سال کوچکتره
خلاصه بچه های مامان من 5 تا بودن 6 تا شدن
خیلی رامینو دوست داره حتی بیشتر طرف اونه
یه روز که میشه دو روز و نمی بیندش میگه رامین کی میاد میگم مثلاً نمیاد ناراحت میشه و غصه میخوره و تا میاد گل ازگلش باز میشه که خوبی مامان دلم برات تنگ شده بود
خلاصه هر کدوم از ما دو نفر خودمونو خوب توی خانواده های همدیگه جا انداختیم
رامین هر کادوئی برای مامان خودش بخره برای مامان من عین همونو میخره منم همین کارو میکنم
همیشه به من میگه مواظب روحیه مامانت باش آخه از وقتی پدربزرگم (بابای مامانم ) فوت شده خیلی روحیش حساس شده
این یه مقدار بود البته شاید به همین زودیا گفتم رامین از طرف خودش در این مورد چیزی بنویسه
دیروز خیلی دختر صبوری بودم
حالا بگذریم که چطور دارم تمرین صبوری میکنم (یه نوع مراقبه است تا مراقب باشم عصبانی نشوم اگر شدم جلوی خودمو بگیرم اگه دیدم نمیشه از رامین کمک بخوام)و گاهی چقدر تحمل میکنم که ناراحت نشم یا اگه میشم اصلاً بروز ندم
دلم گرفته بود برای رامینم تعریف کردم جریان صبوریمو و اون کلی تشکر کرد و گفت: هر کی دیگه بود یه دعوائی راه می انداخت یا یه جواب دندان شکنی چیزی نثار میکرد و الهی بتونم این کارتو جبران کنم عزیزم
چه کنیم که دانستن دردیست بزرگ
چرا که گاهی عده از روی ندانستن در مقابل حرفهای دیگران روی بر میتابند که های !!!! کی بود گفت بالای چشای من ابروئه و نمیدونن با این کارا خودشونو چجوری از چشم همه می اندازن . چون وقتی صبوری میکنن همه گوینده رو مقصر میدوننه ولی وقتی جواب میده همه هر دو تا رو نسنجیده عمل میکنن
و باز چه کنیم که دانستن دردیست بزرگ
در عوض صبوری من که هیچی نگفتم مامان جان رامین جانم حال طرفو جا آورد و جواب دندان شکنی نثار کرد که خدائی یه کم از ناراحتی منو کم کرد
حال میکنم میبینم من طرف مامان رامینم اونم طرف من که الهی قربونش برم که منو حسابی رو سفید کرد
خلاصه دلم میخواست مامان رامین رو بگیرم بقلمو و 20 بار ببوسمش که خدائیش مثل فرشته نجات بود وقتی من میخواستم حرفی نزنم که کسی ناراحت بشه اون گفت و منم توی دلم گفتم ای ول مامانی تو بگی کمتر ناراحتی پیش میاد
در کل گفت : اگرم کاری لازم بکنن خودم بهشون میگم الهی که همیشه خوش باشن همین برای من کافیه
الهی الهی الهی قربون برم اون مامانی رو که اینقدر با سیاسته که میدونه چون من هیچی نمیگم خودش باید پشت من باشه.
رامین هم که قربونش برم نشنید که اگه میشنید اونم کم طرفداری نمیکرد
بعدشم کلی ازم تشکر کرد بابت این صبرم و از کوره در نرفتنم
ولی باور کنید صبوری و شنیدن حرفی اونم از کسی که اصلاً بهش ربطی نداره و هیچی نگفتن خیلی سخته شنیدید که مثلاً میگن فلانی اگه جواب نمیداد غم باد میگرفت؟!!! (ووووی من غم باد دوست ندارم ولی گمونم من بادمجون بمم که غم باد ممباد سرش نمیشه )
تمریناتم خیلی قدرتی شده خدا بهم کمک کنه بتونم همین طوری ادامه بدم
راستی یادم رفت بگم که من خیلی خیلی خیلی به خانواده هامون افتخار میکنم
و به داشتن رامینی که اینقدر از خانواده اصیلیه و اینقدر خانوادش منو بین خودشون خوب پذیرفتن و خوب کمکمون میکنن افتخار میکنم ایضاً
اصلاً از دیروز اون بوسه هایی که دلم میخواست 20 تا نثار مامان رامین کنم مونده سر گلوم و هی باعث میشه اینطوری بنویسم : که اگه خانواده پسری خوب باشن و شخصیت و متانت داشته باشن و البته عروسشون هم صبوری پیشه کنه و موش ندوونه ، میدونید چی میشه تا کور شود هر آنکه نتواند دید اتفاق میافته و خوش به حال همشون میشه از عروش گرفته با شوهر و مادر شوهر و مادر زن و پدر زن و پدر شوهر
یعنی روابط حسنه
راستی خواستم بگم دوستان گلم روابط حسنه از نون شبم واجب تره به خدا
و همه بر میگرده به ماکه کوچکتریم که به نفعمونه واژه احترام احترام احترام و باز هم احترام و محبت رو چند بار و چندین بار عملی اجرا کنیم
مگه بزرگترای مهربونمون جز محبت و احترام چیزی هم از ما میخوان
مامانی مرسی
البته تا یادم نرفته از بابای رامین هم تشکر مکینم آخه اون درسته که اون موقع خواب بود ولی همیشه هوای منو داره اونم به شدت
دوسشون دارم
ای وای پس مامان و بابای خودم چی ؟؟
تفلکی ها اونها رو هم خیلی دوست دارم
رامین
میخواستم بگم
میخواستم بگم هر چقدر که دوست داشتم هر چقدر که عاشقت بودم
الان..
الان واقعاً ....
الان بیشتر از همیشه بیشتر از همه وقت دوست دارم و بیشتر از قبل عاشقت شدم
دیشب چرا مواظب نبودی دستتو زخمی کردی کلی غصه خوردم آخه من مگه توی این دنیا کیو غیر تو دارم که تو اینقدر سر بی خیال شدی نسبت به سلامتی خودت اونم که از بینیت که چون مواظب نبودی اونم یه کوچولو زخم شد . من بیچاره وقتی پسر عمو اومد گفت چرا تنها فرستادمت خونه که بری کارا رو انجام بدی .گفتم برای چی و اون گفت دستت خراشیده شده اونقدر ترسیدم اونقدر ترسیدم که با بتادین و دستمال کاغذی تا دم خونه خودمون دویدم
عزیزم یه کم بیشتر مواظب خودت باش تو که میدونی تو بگی اخ دلم زیر
و رو میشه تو که اینهمه هی به من میگی یه وقت غصه نخوری !!! یه وقت بی احتیاطی نکنی !!! بیشتر مراقب خودت باش من تحمل درد و رنج تو رو ندارم
آخه تو که همه این حرفا رو میزنی چرا خودت مراقب خودت نبودی !!! تو که میدونی من اگه چیزیت بشه غصه میخورم
تو که میدونی از درد تو من رنج میبرم
چرا مراقب خودت نبودی
حالا این دفعه گذشت ولی قول بده بیشتر از خودت و من مراقبت کنی منم البته قول میدم عزیزم
میخوام اون خونه ای که به خاطرش بلائی سر تو بیاد اصلاً نباشه من اون خونه را با تو میخوام و در نهایت سلامت
خوب دیگه نق نمیزنم
خوب حالا با اون چشای مهربون و قشنگت اونجوری نگام نکن فهمیدم تو مقصر نبودی و خیلی اتفاقی بوده
خوب این شعر رو هم برات میگم که از دلت دربیارم
دل من در دل توست
آرام قدم بر می دار
نکند موج تکانی دهدش از سر ظلم
نکند به غمت ، گریه سرازیر کند
نکند غم تو او را پیر کند
دل من پیش تو بود
و تو آهسته نرفتی دیروز
گریه کرده دیروز
از خودش هم گله کرده دیروز
توی یک دادسرا پیش جمعی دل من
گفته این کار تو بود که عزیزم خدشه ای خورده به صورت دارد
و جریمه شده ام تا ته عمر
من نگهبان تو باشم
و جریمه شده ام بعد از امروز تو را
لحظه ای من تک و تنها نگذارم روزی
بیشتر حوصله کن
من جریمه شده ام
پس مراقب باش که من
تک به تک کار جرائم را انجام دهم
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]