خانه ام آتش گرفته است آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب اتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد…
از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب....
امروز یه مطلب یه جا خوندم خیلی باحال بود کلی خوشم اومد. عینش و کپی می کنم می زارم شماها هم بخونید و بدونید که باید رای بدید و با رای ندادن مشکلی حل نمیشه:
کوکب خانم» را تقریبا همه به یاد دارند. همان زن کدبانوی روستایی که توی درس کلاس دوم دبستان بود و زن «پاکیزه و باسلیقهای» بود. به حیواناتش به موقع غذا میداد، نیمروهای خوشمزه میپخت و خانهاش مثل گل تمیز بود.... حالا سن و سالی از «کوکب خانم» گذشته. خسته است و بیحوصله و از همه بدتر ناامید و دلگیر. او دیده که زمینهای روستا چطور توی این سه چهار ساله خالی از درخت شدهاند. او دیده که پرتقالهای خوشطعم روستا، جایشان را به پرتقالهای غریبه مصری و آفریقایی دادهاند. او دیده که آدمهایی آمدهاند و فقط برایش حرف زدهاند و هیچ کاری نکردهاند. اینها و خیلی چیزهای دیگر باعث شده تا کوکب خانم آن زن پر از انرژی پایش را کنار بکشد. او که روزهای انتخابات همیشه نفر اولی بود که ساعت هشت صبح توی مسجد محل بود، میگوید: «نمیخوام مادرجون... بسمه... اون دور قبل گفتن به ]...[ رأی بده دادم... حالا مگه چی شد؟... دیگه جونش رو ندارم.»
«حسن» نوه کوکب خانم، همه راهها را رفته تا او را راضی کند رأی بدهد. اما کوکب خانم از خر شیطان پایین نمیآید. حق هم دارد؛ او میگوید: «من به ]...[ رأی نمیدهم که انتخاب نشود.» و هیچ کس هم نمیتواند به کوکب خانم حالی کند که آرای خاموش یعنی چی و مشارکت حداکثری چه معنایی دارد. کوکب خانم را چه به این حرفها؟ او روزگارش را میبیند و از قوانین انتخابات هم چیزی سردرنمیآورد.
حسن گیج شده، چهکار باید بکند؟ او باید زبان «کوکب خانم» را پیدا کند.
حسن مدتهاست که سر ماجرای خواستگاریاش از «نرگس» با کوکب خانم بگو مگو دارد. حسن بدجوری گلویش پیش نرگس گیر کرده، اما «کوکب خانم» حاضر نیست به خواستگاری او برود و میگوید که آنها وصله تنشان نیستند. حسن پیشنهاد میدهد که یک جمعی از قوم و خویشها بیایند و در اینباره نظر بدهند. اگر نظر بیشتر آنها این بود که این وصلت سر نگیرد، حسن برای همیشه نرگس را فراموش میکند، اما اگر بیشتر آنها با این عروسی موافق بودند، کوکب خانم هم رضایت بدهد. کوکب خانم قبول میکند و بعد از جروبحثهای فراوان این آدمها شب جمعه دعوت میشوند که به خانه کوکب خانم بیایند:
حاج آقا رحمانی، زبیده خانم، کربلایی حیدر، ممد آقای مجتهدی، خانم گل براتی، فرخندهخانم، جعفرخان، ملوک خانم اخوان، مش سید و اشرف.
اینکه این 10 نفر با هم چه نسبتی دارند و اساسا چه نسبتی با کوکب خانم و حسن دارند، بماند. فقط همینقدر بدانید که همهشان از معتمدین روستا هستند. کوکب خانم اصرار داشت که پنج نفر مرد باشند و پنج نفر زن. نه اینکه کوکب خانم فمنیست باشد، نه... او یک چیز را خوب میداند. او میداند که زنها هر پنج نفرشان - بیبرو برگرد - به سرنگرفتن این ازدواج رأی میدهند. پس نصف راه را از الان رفته. میماند یک نفر دیگر. یعنی اگر بتواند یکی از مردها را راضی کند که او هم با این وصلت مخالفت کند، حسن باید به قولش وفا کند و دور نرگس را خط بکشد. کوکب خانم خیالش جمع است که جعفرخان چشمش به دهان کوکب خانم است و روی حرفش حرف نمیزند.
کوکب خانم آن شب سنگ تمام میگذارد و غذای مفصلی تهیه میبیند برای 12 نفر. خودش، حسن و 10 نفر مهمان. اما او نمیداند که حسن کاری کرده که خانم گل براتی و زبیده خانم و ملوک خانم اخوان به مهمانی نیایند. (شرح اینکه چهکار کرده، ماجرا را طولانی میکند و بماند برای یک وقت بهتر!) به هر حال از 10 نفر، هفت نفر میآیند. دو تا زن، پنج تا مرد، حسن و کوکب خانم یک به یک حرفهایشان را میزنند. طبق پیشبینی کوکب خانم، زنها با او موافق هستند و جعفرخان هم به جمع آنها میپیوندد. اما مردان دیگر طرف حسن را میگیرند و کوکب خانم در عین ناباوری سه به چهار بازی را میبازد.
آن شب بعد از رفتن مهمانها کوکب خانم بنای گلایه را گذاشت از ملوک خانم و زبیده خانم و خانم گل براتی که اگر آمده بودند، ماجرا چیز دیگری میشد.
اینجا بود که حسن گفت: «حالا فهمیدین اگر نیاین تو انتخابات شرکت کنین، چه اتفاقی میافته؟»
کوکب خانم تازه ماجرا را فهمید و حسن هم گفت که همه این ماجراها نقشه بوده تا او بفهمد که چقدر مهم است که بیاید و رأی بدهد، وگرنه او مدتهاست که فهمیده نرگس به درد او نمیخورد. کوکب خانم از آن شب تا الان هرجا که مینشیند، از لزوم شرکت در انتخابات میگوید و همه زنهای محل را هم راضی کرده که با وجود همه دلخوریها بیایند و توی انتخابات شرکت کنند.
نکته: شاید این قصه به نظرتان کودکانه بیاید. اما باور کنید برای عدهای باید ماجراها را تا این حد ساده کرد. اگر توی فامیل و محل کوکب خانمی دارید که نمیخواهد توی انتخابات شرکت کند، برایش این قصه را تعریف کنید لطفا.
به نقل از وبلاگ http://souzan59.persianblog.ir
سلام
دوستان خوبم یه خبر بگم
خدایی بگم
نمی زنید توسرم به خاطر این برنامه ریزی خفن من
خدایی دپرس نمی شید
باشه باشه خودتون خواستید ها خودتون خواستید
.
.
.
روز 4 شنبه ای من سر کار بودم که به مامان رامین زنگ زدم گفته بودم که رفته بیدن اینا همدون و برنامه های من نیمه کنسل بود و ما هم شاید می رفتیم طالقان شاید هم نه
دیدم ته ته دل مامانش هی قنج میره که ما هم بریم همدون و فک و فامیلو ببینیم و از اونجایی که من خیلی برام مهم بود برم شمال یا طالقان و هیچ جوره حاظر نبودم ازش بگذرم یکهو ساعت 5 بعد از ظهر تصمیم گرفتم و زنگ بزدم به رامین و بگم عزیزم من اصلاً از طالقان نمی تونم بگذرم بیا بریم همدان پس
و اینگونه ما رفتیم به همدان عجب شباهتی نه نه
و ما به همدان رفته و عده ای را دیدم و یکی از اقوام هم که سه ماه بود مادر رامین می گفت حالش بده برین بهش سر بزنین رو هم دیدیم و دقیقاً فرداش صبح زود خانوم با دنیا خدافظی کرد و مرد
رامین میگفت مامان دیدی شاید اگه ما یه ماه دیگه می اومدیم یکماه بیشتر زنده می موند
و کلی هم گشتیم و خوش گذرونی کردیم با فک و فامیل
و جمعه هم هر سه دایی رامین که ماشین خریده بودن یکی ال نود دیگری 206 و دیگری پراید گوسفند قربونی کردن و سهم ما رو هم دادن ساعت 5 بود که از همدان راه افتادیم به سمت تهران توی راه فکر کنم تو غرق آباد بود که تصمیم گرفتیم همون جا سیخ کباب بخریم و بریم یه جای خوش آب و هوا و بزنیمش توی رگ و نشون به اون نشون که این کباب خورون ما از ساعت 6:30 تا 8:50 طول کشید و ما ساعت 11 تهران بودیم
و اینچنین سفر ما به پایان رسید
این اکاذیب قبلی و اخبار دروغی که بسته شده به شکم وبلاگم مبنی بر اینکه ما میخواهیم به سفر استانی طالقان برویم تقصیر عناصر بیگانه است است و البته که اینا همش تقصیر اون سه تا کاندیدای دیگه است که نمیزارن من درست برنامه ریزی کنم و اینقدر خیال پردازی نکنم
وای خدای من به خاطر این مدیریت ناصحیحم میخوان منو ترور کنن ای ملت ای خدا ای فلک به دادم برسین الان همه جهانیان دنبال منن که منو ترور شخصیتی کنن
سلام دوستان خوبم فردا روز موعود است آمااااااااا
نشد که نشد این برنامه ریزی
کلی به خودمان در ضمیر ناخودآگاه و خودآگاهمان وعده شمال دادیم و لب دریا و در کنار پدر و مادر و پدر بزرگ و مادربزرگ و فک و فامیل و سایر وابستگان و متعلقان
آنوقت دقیقه نود از حضرات اعلام انصراف کردند و ما ماندیم و تنهایی
و حال دو گزینه داریم یا برویم آنهم به تنهایی ولی شمال نه چرا که شنیده ایم شلوغ است و ترافیک و خستگی و صف سهمیه بندی دریا و طرح زوج و فرد کردن پا به آب زدن
و ما یکباره تصمیم گرفتیم خودمان را به طالقانات برسانیم و دلی از طبیعت بدرآوریم
یا باید در خانه تحصن کنیم
اگر رفتیم به طالقان بسی خوش خواهیم گذراند هر چند که این سفر را دلم میخواست همراه خانواده رامین خان باشیم و کلی بساط خنده و شوخی به راه باشد ولی گویی خودم باید به تنهایی لباسی بپوشم و در نقش تلخک حاکم ظاهر شوم و با کلماتی گهر بار کاری کنم عالیجنابمان بهش خوش بگذرد
باری دوستان عزیز من
از آنجا که من دلی به شدت خجسته دارم و البته یه رامین پایه هم دارم که زود گول منو میخوره میشه امیدوار بود که ما به طالقان برویم تازه ممکن است آنجا دوستی قدیمی را هم ببینیم خدا را چه دیدی
و اما بگویم از اوضاع خودم که سخت درگیر کتاب خواندن هستم آن هم از نوع اندیشه مثبت و انرژی مثبت و اینها
و چون ما دو تا کلاً خجسته ایم لوله آبگرمکن که سه روز پیش ترکیده و سر صبحی کل خونه رو به گند کشیده درست نشده که هیچ شاید درست هم نشود و ما روز شنبه ای هپلی گونه پا به عرصه محیط اداری حراستی شرکت بگذاریم
آری دوستان عزیزم مانده ام با سرنوشت این آبرمکن خراب و لوله ترکیده چه باید کرد تازه ما فلکه آب خونه رو بستیم و فقط وقتی میریم دستشوئی و وقتی میخوایم یه قطره آب بخوریم بازش میکنیم چون آب از این لوله ترکیده می تراود بیرون و کل زندگیمان خیس و نجس می شود
حال شما بگو علی بی غم کیه و خونش کجاست ؟؟؟
آره گلم خونش توی خونه ماست
بله دوستان این وسط فقط یه شعار کاملاً بی طرفانه انتخاباتی میدم و اون اینه
ما به شهر سر سبز طالقان خواهیم رفت و البته که سبز می اندیشیم و سبز رای میدهیم .و از خدا میخواهیم همان کاندیدای من که اصلاً اینجا اسمشو نبردم رای بیاره که دل همه شاد بشه
تا بعد
سلام
ممنون که دوستان عزیز نگران حالم بودم ولی گمونم اشتباهی رخ داده من مریض نبودم اما دلمان لک زده بود برای شمال و برای همین دست به دامن حکیم حاذق درونی مان شده بودیم و ایشان دستور مسافرت به شمال را داده بود همین
مریض که نیستم هیچ
شاد و شنگولیم و خوش و کمی الکی خوش
سلام و صد سلام به همگی
می بینم که دوستان عزیز و خوبم کمی تا قسمتی شاکیند از اینکه دیر به دیر آپ می شود
این جسارت و چشم سفیدی مرا به بزرگواری های وقت و بی وقت خویش ببخشید
حقیقت این است که اصلاً هم زیاد مشغول نیستیم البته خبر خاصی هم نیست و البته سخت مشغول وب گردی و خواندن وبلاگهای دوستان هستیم
به هر وبلاگی که سر می زنم میبینم همه دنبال لقمه ای نانند و ذره ای فقط ذره ای آرامش در کنار همسران عزیز تر از جانشان و فرزندان دلبندشان
و بعد به اندیشه می رویم که این روزگار این روزگار گاهاً نامراد و گاهاً ناسازگار انرژی داشته و نداشته ما را صرف این مادیات دنیوی کرده و سخت از پرداختن به امور تفریحاتی و روحی خویش محرومیم (خدایی فکر میکردید میخوام بنویسم به امور اخروی نمی رسیم و فقط در بند این یک لقمه نان شده ایم و دم از مذهب بزنم هر چند منظورم این وجه هم بود البته به قرینه معنوی محذوف است )
دیدم ای داد بیداد خودمان نیز که در روزمرگی های مادی نانی دست و پا می زنیم و شوهر مهربان و عزیزمان یک پایشان در دانشگاه و یک پای دیگر سر کار آن هم تا نزدیکیهای بامداد ( به قول برادر کوچیکه اش تا یک بامداد)
و خودمان هم بین سر کار و خانه بابا و مامان عزیزم و وظایف خانه داری و همسر داری و خانواده همسر داری معلقیم
تصمیم خود را گرفتم و عزم جزم کردم و بیایم از محاسن این قند عسل مادر برایتان بنویسم نه بابا نی نی مینی نداریم خواستیم از محسنات اخلاقی رامین بنویسیم کاش این پست را نخواند و اگر می خواند جدی نگیرد
اولیش اینه که خیلی خیلی به شخص من بها می دهد البته بماند که این بها دادن متقابله
دومیش : صبوره صبوره صبوره
سومیش: خیلی آدم محسوسیه( با احساس) البته معلق هم هست (علاقه مند)
چهارمیش : خانواده منو دوست داره و براش مهمه که روابط خوبی با هم داشته باشیم من هم متقابلاً خانوادشو دوست دارم
پنجم و ششم : حرف منطقی رو انجام میده و دنبال پیشرفت از راه دانش اندوزیه
هفتمش : اولویت بندی داره مثلاً میگه اول خانواده کوچیک خودمون بعد خانواده های محترم و دوست داشتنیمون و در آخر اقوام دیگر به خاطر همین هم هرگز به خاطر فامیل دورتر اون فامیل نزدیکه رو فراموش نمی کنه
و هشتم و از همه مهتر و مهمتر تکیه گاهی محکم و مطمئنه
اینا رو می نویسم که یادم باشه این بشر دو پا عجب آسمون و ریسمون می بافه مثلاً من سالی یه بار که با همین فرشته جان دعوام بشه همه خوبیهاشو فراموش که هیچ حتی بر عکسش رو میگم ای خدا امان از بشر دو پا و امان از این دل اعتراف گر ما
خلاصه اینکه خداوند دل خوش به ما و به همه عطا کند و تعطیلاتی پشت سر هم که دلی از تفریحات و مادیان بدر آوریم آخه بابا تا الان دردمون این بود که کارمندیم و مرخصی نداریم حالا اگه هم مرخصی کاری بگیریم مرخصی از کلاسهای دانشگاه که نمی شود گرفت
و ما حتی به همین پنج شنبه ها و جمعه های تعطیل رسمی هم رضایت می دهیم مثلاً هفته بعد می رویم این پاهایمان را در آب دریا بشوئیم اخیراً بسی درد می کند و حکیمی حاذق تجویز کرده حتماً کنار خود دریا باید لیوانی از آب دریا را روی بند بند انگشتان پاهایت بریزی تا بهبودی حاصل آید و من نیز که بسیار جان عزیز فوری به رامین گفته ام من از دردی جانکاه رنج میبرم و اگر مرا به دریاجات (کلمه ای بسیار بسیار بسیار غلط است استفاده از این جات لعنتی که باب شده مثل سبزیجات و ... که من هم گفتم کمی از کلمات بسیار اشتباه فیض ببریم)نبری هر آینده جان به جان آفرین تقدیم خواهیم کرد
و او نیز تصمیم گرفت جهت اثبات مراتب معلقیت (علاقه مندی) و برای نجات جان این همسر جان عزیزش هم که شده ما را به سفر اونور جوب ببره
خداوند خیرش دهاد
خوب فعلاً می روم ببینم این حکیم حاذق فرمان دیگری برای سفر ندارد مثلاً بخواهد مرا خرید درمانی کند یا مثلاً تصمیم بگیرد کمی معجون جات و خوراکی درمانی مخصوص آن خطه سر سبز شوم
بروم یک ویزیت از این حکیم بگیریم که الان همه هجوم میارن به دفترش و درخواست سفر استعلاجی میکنند
سلام خوبید
خبری از دوستای خوبم نیست نه پیامی نه صدایی نه حتی رد پایی
گویا همه مشغله دار شده اند بدتر از ما
اوضاع و احوال شما ها که خوبه نه!!!!
اوضاع ما هم خوبه البته با کمی تا قسمتی روزمرگی
اما بگم از جمعه هامون کل مهمونی ها به روزهای وسط هفته انتقال یافته و ما روز جمعه ها رو دربست در خانه نشین شده ایم
رامین چونان کودکانی که ذوق و شوق دارن درس می خونه و ما نیر به امر خطیر درس خوندن ،و آشپزی ، حواس پرت کردن در نقش شیطان رجیم اینجوری که و هر بار وسط درس خوندن این بچه پارازیتی می دهیم و یا سوال بی موردی می پرسیم یا می زنیم فیلیمی ببینیم که این بنده خدا میگه خاموشش کن و چون من خاموش نکنم او هم ببینده پر و پا قرص فیلم می شود
مشغولیم شنبه هم رفتیم و کنکور ارشد دادیم چه کنکوری سوالاتی بسیار بسیار آسان طرح کرده بود این دانشگاه آزاد
اونقدر آسون که وسط امتحان می زدم توی سر خودم ای دختر چش دراومده چش سفید تنیل که درس نخوندی و الان می فهمی که سوالای به این راحتی رو اگه خونده بودی 20 میشدی و حالا به یه نمره 14 باید رضایت بدی و بدونی همه بهتر از تو دادن ولی هنوز ته دلت میگه خدایی که اون بالاست یکهو دیدی زد و ما رو تو لیست قبولیای فوق جا داد و انوقت ما هم توانستیم به همه پز بدهیم که مدرکی داریم که لب کوزه آب است و خاک می خوره
و الهی الهی اصلاً که من اهل فخر فروشی نیستم اصلاً و ابداً
آممممما همچین دلمان می قنجد که اندکی عقده های درس نخواندن های متوالیمان را کم کنیم و با بادی در غب غب (املاءشو نمی دونم چجوریه) بگوییم فوق قبول شده ایم آره داداچ آره دوست دارم پز شو بدم
ولیکن لیک میدانم که این برایمان نان و آب نمی شود و باید کاری را هم به صورت عملی بیاموزم.
حال می نشینم لب جاده و منتظر به دور دستها چشم می دوزیم تا روزنومه شهریور بیاد یا زنگ میزنیم ای فامیلمان در شهر از اونترنت برایم نگاه کند ببیند قبول رفته ایم یا نه . چون که بسی تنبل هم رفته ایم در این 4 یا 5 ماه کار دیگری هم نمی کنیم و همین طوری دل خوش میکنیم ببینیم جواب چه می شود .بعد جهت اینکه کمی هم آینده نگر هستیم در ذهنمان لباسهای مناسب یک خانم شووووهر دار (مشه رامین شوی سبیل کلفتمان را می گویم) فوق لیسانس قبول شده را مجسم می کنیم و کیفی و کفشی و کلاسوری یا کیف خاصی که اصلاًبدهیم رویش چاپ کنند قبول شده در فوق لیسانس را مجسم می کنیم و خودمان را در آن لباس و کفش با آن کیف مخصوص می بینم که از خیابان که رد می شوم همه هوارا بکشید و در گوشی حرف بزنن که ببین روی کیفش که هیچ روی پیشونیش نوشته قبول شده در فوق لیسانس
حالا یکهو یادم اومد که ای واای اگه روزنومه ای اومد و توش اسمم نبود چی بگم ها می گم بابا امسال من کلی برنامه دیگه داشتم چه بهتر که قبول نرفتم کی حال داره بره هر روز دانشگاه و بعد از کلی زحمت هیچکی براش فرق نکنه دیپلم داری یا فوق لیسانس . اصلاً مگه فوق لیسانس چیه بنده خدا مش رامین از کجا پول بیاره و پولهاشو بده به من بریزم دور که ورقه کاغذ بدن به من
خوب شد که قبول نشدم هااااااااا
و خلاصه از تا شهریور خیال پردازی های من ادامه دارد و البته نه نهههه الان این مش رامین میاد اینجا و می فهمه فکر و ذکرم چه چیزای بیخوده شده
نه کی گفته من فقط به زندگی فکر می کنم و تمام فکر و ذهنم مش رامینه که هر روز غروب از سر زمین میاد خونه و زحمت میکشه
آآآآآآآآآآااااااااااای مش رامین هوووووووووووووووووووووووی کجاییییییییییییییییی پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپس بیا شوممون سرد شد هووووووووووووی
چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم
نوبت منه
بیا کنارم بشین ببینم
ادامه باشد برای روزهای آتی
بیا بشین پیشم باهات حرف دارم و دستشو کشید به سمت خودش و کشون کشون تا دم کاناپه توی حال برد
چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم
نوبت منه
بیا کنارم بشین ببینم
و مینا رو نشوند روی کاناپه و خودشم نشست کنارش
مینا اعصابش بهم ریخته بود اصلن حوصله فهیمو نداشت توان متمرکز کردن فکرشم نداشت فقط اون عکس از جلوی چشمش رد میشد و فقط چهره اون زنه بود که رژه میرفت تو مغزش
به شدت عصبی و به شدت ناراحت
فهیم سیل اشکهای مینا رو که هر کاری کرده بود نتونسته بود مهارش کنه رو دید و غم دنیا توی قلبش اومد
سر مینا رو با دستش آورد بالا و گفت مینا خانوم راستش من خیلی دلم میخواست باهاتون حرف بزنم راستش
....خیلی حرفا دارم که باهاتون بزنم ولی بیشتر وقتا یه چیزی تو نگاهتونه یه نگاه جستجوگری رو پشت چشاتون می بینم و یه جور باعث میشه نتونم بیشتر بهتون نزدیک کنه
مینا همین طور اشک می ریخت مثل ابر بهاری یاد بدبختی خودش افتاد یاد اینکه الان چندین ساله که انتظار صاحب عکسشو میکشه و شبا با خیال اون سر به بالش می زاره اما امروز فهمیده عشق عشق خانمان سوزش یک طرفه که نه اصلاً بیهوده بوده
اشک می ریخت و میگفت من یه احمقم آقای فهیم یه احمق نمی دونم چی بگم یا از کجاش بگم ولی زندگیمو به یه خیال با یه رویا به گند کشیدم با یه تصویر اونقدر رویاسازی کردم که حالا میبینم همه چیز ساخته ذهن من بوده عشقی که خودم ایجادش کرده و خودم فکر میکردم بهش میرسم بی اینکه کسی که دوسش دارم رو ببینم یا یه بار نظرشو بپرسم عمرم رو پاش گذاشتم و حالا زندگی برام بی مفهوم شده و دیگه امیدی ندارم
و فهیم به چهره زیبا و دلنشین مینا نگاه می کرد از شنیدن این حرفهای مینا بهت زده بود کمی هم اندوهگین
فهیم رو کرد به مینا و گفت یه دوره خیلی سختی شما پشت و پناه من بودید و الان هم تنها کسی توی این دنیا دارم شمائید من دیگه امیدی به این زندگی نداشتم و فقط با محبت های شما و مادرتون بود که به زندگی امیدوار شده بودم الان که می بینم اینجوری ناراحتید بیشتر ناراحت میشم راستش من با شما حرف داشتم اما فعلاً موضوع شما مهمتره
من می تونم بهت کمک کنم مرد رویاهاتو پیدا کنی شاید اونم حرفهایی برای گفتن داشته باشه شاید راستش مینا خانوم راستش من هر وقت شما رو می دیدم حتی روز اول یه احساسی نسبت به شما داشتم یه حسی که باعث میشد دلم بخواد بیشتر بهتون نزدیک بشم دلم میخواست باهاتون درد دل کنم دلم میخواست حتی گاهی بی هیچ دلیلی توی آغوش من باشید
ولی رفتارتون و نوع نگاهتون بهت هشدار میداد که نمی تونی به این آدم نزدیک بشی حتی امروز اومده بودم باهات حرف بزنم ولی مثل اینکه .......
مینا جا خورده نگاهش کرد و گفت یعنی شما میخواستی به من ابراز علاقه کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و تازه به خودش اومد که آره یه چیزی مثل قدر شناسی و تحسین همیشه تو نگاه فهیم بود که اون بهش توجهی نکرده بود و از اینکه می دید الان درست کنار فهیم نشسته و گرمای تنش همین طور داره بهش منتقل میشه چندشش شد . از اینکه الان دستشو کشیده آوره رو کاناپه که بهش ابراز عشق کنه ولی اون حرف از یه مرد رویایی زده که دوسش داره و بی اختیار خودش رو کمی عقب تر کشید کمی ازش دور شد
فهیم سرش پائین بود و دستش لای موهاش بود فهیم کاملاً عصبی بود و توی ذهنش داشت با خودش دلش و وجدانش کلنجار می رفت
بعد از اینهمه سال تحمل این یکی رو دیگه نداشت اینکه مینا رو با کسی دیگه ببینه ولی ته دلش تحمل غم و غصه میناشو هم نداشت و فکرش واقعاً دیگه کار نمی کرد.
ولی باید تصمیم می گرفت
و ناگهان به هر سختی بود تصمیم گرفت
دستهای مینا رو گرفت و تو دستاش و نشست کنار پاش و گفت برام سخته به خدا برام سخته که فکر کنم شما رو نداشته باشم اما الان که خوب فکر مکنم من هیچوقت کسی رو نداشتم و شما هم از اول فقط برای کار اینجا اومدین و از اول نداشتمتون
اما با این حال کمکتون میکنم پیداش کنین
مینا کاملاً مثل مجسمه شده بود بلند شد که بره دو قدم نرفته بود که افتاد فهیم سرشو بلند کرد و مینا رو دید که افتاده
فهیم هم بغض کرده بود مینا رو هر چقدر صدا کرد جوابی نداد بقلش کرد مینا مثل یه مرده شده بود فهیم گزاشتش روی کاناپه و بدو بدو براش آب قند آورد داشت مینا مینای امروز باید روز ابراز علاقش می شد الان روی کاناپه بی جون افتاده بود
آب قند رو بهش داد که بخوره ولی مینا کاملاً بی حرکت بود هر چقدر تلاش کرد فایده ای نداشت
زنگ زد خونه مینا اینا مامانش گوشی رو برداشت و جریان رو بهش گفت و بعد زنگ زد به اورژانس و مینا رو به بیمارستان بردن
مینا دچار شوک شدیدی شده بود شک مغزی
فهیم و مادرش توی بیمارستان بودن تا دکترش اومد و باهاشون صحبت کرد.
سلام
و من اینک و همین امروز
در یکی از ساعات همین امروز پامو به این کره خاکی گذاشتم
آره من وارد 29 سالگی شدم و وقتی به روزهای پشت سرم نگاه میکنم می بینم مثل برق و باد رفته و مطمئناً روزهای پیش رو هم مثل برق و باد می گذرن
امروز من توی روز تولدم باید سعی کنم متولد بشم باید سعی کنم فرد خیلی بهتری بشم
من امروز باید شادابتر بشم چون شاید امروز بهترین فرصت باشه برای تولدی دوباره
شاید امروز و قشنگی امروز یادم بیاره که باید از تکرار مکررات بگریزیم و دنبال کشفیات تازه باشم
و این منم که امروز سعی می کنم من بهتری باشم
سعی میکنم موفق تر و بهتر باشم
خوشحال می شم که بتونم سال بعد که نوشته ای در این مورد می نویسم بنویسم نسبت به پارسال پیشرفت هایی داشتم و بهتر شدم
و البته امروز که من جدید متولد می شود هنوز نوزادی نو پاست که در این یکسال رشد و نمو خواهد کرد و در این یکسال خوبیها را به عادت تبدیل می کنم
دوستان خوبم توی همین امسال برای همتون هر کجا هستید دعا می کنم که متولد بشید تولدی دوباره
تخوب و ناب که همه توش به نوعی تازه متولد شدن رو برو بشیم
تا بعد
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]