سلام
سلام به تو
به تو که برایم آشنائی
به تو که گوشم با لحن صدایت مانوس است
و چشمم به دیدارت نیازمند
به تو که میدانم دلتنگی چیست و دل تنگ چقدر بهانه گیر است
آری به تو سلام میکنم
سلامی دوباره و سلامی مکرر تا وسعت زندگی
سلامی به تو که میدانم منتظر این سلام بودی
به تو میدانم گله مند دیر نوشتن من هستی
سلام برایت فقط از سلام مینویسم و از تو سلامتی میخواهم
دل من هم برای نوشتن برایت تنگ شده بود
مدتی بود که تو را ستایش گونه بر صفحات این وبلاگ کتابت نکرده بودم
مدتها است که دلتنگیم را پشت مشغله های روزمره خسته کننده پنهان کرده بودم و به این توجیه الان خسته ام و نای نوشتنم نیست مسئولیت از تو نوشتن را فراموش کرده بودم
اما الان میدانم که تو بیشتر از پیش دلت برای صدایم وقتی تو را میستاید و خواندن نوشته های من وقتی از زندگی مینویسد با تمام غم و شادیهایش ، تنگ شده
میدانم که مشتاق بودی ببینی تا کی باید به من فرصت دهی و من تا کی فرصت خواهم خواست تا دوباره شروع به نوشتن کنم
و حالا شروعی دوباره است برای از تو نوشتن
پس مینویسم
دارم از تو مینویسم که نگی دوست ندارم (من اینو صد بار تا حالا نوشتم و مطمئناً هزار بار دیگر هم خواهم نوشت)
دارم مینویسم که دوست دارم
مینویسم و البته بهت ایمان دارم
و تو برام از همه چیز و همه کس عزیز تری
و میخوام بهت بگم ..بگم
هر لحظه هر ثانیه با هر دم و بازدمی تو را من چشم در راهم
به لحظه به هر ساعت تو را من چشم در راهم
همان لحظه که یادت حمله میآرد به فکر من
همان ساعت که فکرت میکشد من را
همان روزی که بی تو سخت افسرده است
تو را من چشم در راهم
نگاهم کن
صدایت خوب و شیرین است
صدایم کن
صدا کن تا بمیرم من از این احساس سر مستی
صدا کن تا بگویم عشق من هستی
تو را من چشم در راهم
صدایت را، حضورت را ، تمام حس خوبت را ..
ای خدا ای خدا ای خدا
پس کی کارای خونه ما تموم میشه
شدیم عین هپلی
به قول رامین که وقتی زیاد کار میکنه و خسته میشه میگه الان الگه کارگر افغانی هم مارو ببینه میترسه از بس کار میکنیم
هی بخر هی بخر سنگ بخر رنگ بخر- سرویس بهداشتی بخر
چینی بهداشتی بخر
کوفت بخر زهر مار بخر
خلاصه وقت سر خاروندنمون نیست
مثلاً ما عروس و دامادیم خیر سرمون شدیم مثل کذب اون بنده خدا هم فامیل پترسه فداکاره
فقط فرقم با کذت اینه که کسی ازم کار نمیکشه مجبورم برای کارای خونمون برنامه ریزی کنم
فرق رامین هم که معلومه از پترس خیلی باید بیشتر کار کنه برق کشی کنه لوله کشی کنه کابینت بشوره دستشوئی بشوره موکت بخره و از اون مهمتر هی نظرات منو توی خونه اعمال کنه
الهی ولی خدائی با اینکه داریم از خستگی تلف میشیم می ارزه و در ضمن به آدم میچسبه
بچه ها یه خونه ای شده هولو
خوشگل با کلاس
جدید
با حال
سلام دوستان گلم
من خیلی سرم شلوغه البته شما هم نامردی نمیکنید و هیچ حالی از ما نمی پرسید اصلاً نمیگید اینا خوبن بدن کجا هستند که خبری ازشون نیست
خلاصه کلی سرم شلوغه
درگیر کارای خونه ایم و مراسم چون تاریخش نزدیکه مجبوریم بیشتر کار کنیم
راستی پیغامی پس غامی برای من نمیخواهید بزارید
بابا درسته وقت نمیکنم بنویسم ولی وقتی پیغاماتونو میخوانم کلی خوشحال میشم.و خستگی از تنم میره
یا اون شعره افتادم
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
سلامی دوباره
چمن سبز طبیعت
زوزه باد
پنجره ای باز بروی دریا
و صدای سخنی نغز
که از عشق سخن میراند
لنگه ای از کفشهای پر از ماسه من
طالبی خوردن ما در لب رود
یا دویدن در ساحل
زلفهایی که به شن بوسه زده
یا تمام وحشت من از حشره
وقتی که به تو میگفتم میترسم !!!!
(یادت هست خواهرم گفت به ما که حشراتی هستند که اگر نیش زند زیر پوست رشد میکند)
و تو میخندیدی که تو را خواهد خورد
اینهمه خاطره اند
خاطراتی که من و تو به امیدش هستیم که دوباره تکرار شود
اثر: ایتالو کالوینو سرزمینی بود که همهی مردمش دزد بودند. شب ها هر کسی شاهکلید و چراغ دستی دزدانهاش را بر میداشت و میرفت به دزدی خانهی همسایهاش. در سپیدهی سحر باز میگشت، به این انتظار که خانهی خودش هم غارت شده باشد. و چنین بود که رابطهی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد. این از آن میدزدید و آن از دیگری و همین طور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود، هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه میگذاشتند. دولت، سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت میکرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت. ناگهان ـ کسی نمیداند چگونه ـ در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شبها به جای برداشتن کیسه و چراغ دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه میماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند. دزدها میآمدند و میدیدند چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت. باید برای او روشن میشد که مختار است زندگیاش را بکند و چیزی ندزدد، اما این دلیل نمیشود چوب لای چرخ دیگران بگذارد. به ازای هر شبی که او در خانه میماند، خانوادهای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت. مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شب ها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه بر میگشت، اما به دزدی نمیرفت. آدم درستی بود و کاریش نمیشد کرد. میرفت و روی پُل میایستاد و بر گذر آب در زیر آن مینگریست. باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده است. یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانهی خالیاش نشسته بود، بی غذا و پشیزی پول. اما این را بگوئیم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید. در این صورت همیشه کسی بود که سپیدهی سحر به خانه میآمد و خانهاش را دست نخورده مییافت (خانهای که مرد خوب باید غارتش میکرد). چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصلهی به دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانهی مرد خوب میآمدند، چیزی نمییافتند و فقیرتر میشدند. در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند. و این کار جامعه را بیبند و بستتر کرد، زیرا خیلیها غنی و خیلیها فقیر شدند.حالا برای غنیها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد. فکری به سرشان زد: بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد، دستمزد و درصد تعیین شد. و البته دزد ـ که همیشه دزد خواهد ماند ـ میکوشد تا کلاهبرداری کند. اما مثل قبل ، غنیها غنیتر و فقیرها فقیرتر شدند.بعضی از غنیها آنقدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند. اما همین که دست از دزدی بر میداشتند، فقیر میشدند، زیرا فقیران از آنان می دزدیدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرتر ها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند. و چنین بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد. در حالیکه همه شان هنوز دزد بودند. مرد خوب، نمونهی منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی در گذشت این نوشته از وبلاگ دوستی برداشته شده وبلاگ خوبیه شما هم برید بخونید مطالبش عالیه
به آدرس :http://farshooshtar.blogspot.com
کاش داستان مال خودت بود این که خودت داستانی را بنویسی برای من زیباتر جذاب تر و با اهمیت تر است
مثل من که گاهی که مثل آدمهای زیادی منطقی حرف میزنم رامین میگه عزیز گلم !!! مثل خودت اینو برام تعریف کن
ولی خوب قشنگ بود
این شعر رو برای رامینم میگم که میدونم منتظرشه
به قول خودش هر شعری هر حرفی که مینویسی که برای منه احساس غرورم زیادتر میشه و خوشحالترم
حرفهایی دارم با تو با تو که نزدیکتری از آغوش
با تو با تو که دوست شدن را دوست داشتی
با تو که دوست ماندن را خواهی آموخت
به تو میگویم من
به تو که لحن صدایت آبی است
به تو که پنجره ات مهتابیست
به تو که سقف اتاقت آبی است
به تو میگویم عشق
به تو میگویم عاشق
مهربان با تو سخن میگویم
در میان هق هق و بغضم از تو سخن میگویم
دوستت داشته ام جرم من این است کنون
دوستم داشته ای و منتهای خواسته ام این بود ه خدایا ممنون
من به عشق ، من به مهر قسمت خواهم داد
که مرا بیشتر ازپیش بخواهی
و خودم میدانم که تو ...
که تو که پاک تری از آبی
و تو که مهربان تر شده از گلها
و تو که میدانی تپش قلب من از بودن توست
و مرا بیشتر از پیش نخواهی ظلم است
و تو را روز بروز لحظه در لحظه هر فردائی بیشتر خواهم خواست
و تمنا را در دو چشمم میبینی
که نمیخواهم هیچ اما از همه این دنیا
من فقط از تو تو را میخواهم
و تو را در همه گلها میبویم
از تو هم هیچ نمیخواهم هیچ
مهر در تو زیادست چیزی اینجا کم نیست
شادی عشق از اینجا پیداست
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]