انتظار
چشمان خسته ام
در ظلمت سکوت
در ازدحام اشک
در تلخی دروغ
در انزوای عشق
در پاکی غروب
در سردی زوال
در سرخی قلوب
در سبزی بهار
در انتظار توست
روح شکسته ام
در سایه ی درخت
آن تک درخت پیر
کو مانده سر به زیر ؛
در سوگ همرهان
آن همرهان که در
گوری بخفته اند
گرمای زندگی
با خود ببرده اند ؛
در سوز عاشقان
آن عاشقان که در
تکرار لحظه ها
هر لحظه بیشتر
در خود بمرده اند ؛
در انتظار توست
من آن مسافرم
آن خسته از دروغ
آن خسته از فریب
آن کس که خود هنوز
حتی نفهمیده است
از بهر چه بزیست ؛
یا بهر چه بدید ؛
یا بهر چه کشید ؛
یا بهر چه بمرد ؛
اما دل غمین
در انتظار توست
آری !
دراین زمان
در بهت لحظه ها
تنها ز انزوا
دلخسته از سکوت
در انتظار تو
آرام و بی صدا
بنشسته ام کنون
آیا رهایی هست
زین انتظار سخت ؟
تا کی جفا کشم ؟
حتی ز سایه ها
این سایه های درد
این دردها که در
جانم نشسته اند .
حتی هوا و خاک
باران و باد و رود
هر جا رسیده اند
روح و تن مرا
آزرده کرده اند .
در انتظارتم
پاییز هم گذشت
برگرد با بهار
چشمم به راه توست .
ای غربت خیال
جانم به لب رسید
پس کی تو می رسی ؟
اشک ستاره ریخت
اما نیامدی
ظلمت فرو کشید
اما نیامدی
شب مرد از سکوت
اما نیامدی
وقتم به سر رسید
اما نیامدی
من مرده ام کنون
روییده از خاکم
صدها شقایق ؛ لیک
حتی پی گورم
هرگز نیامدی
ای نرگس خموش
آرام گیر که تو
حتی پس مرگت
هرگز نیارمی ...