دوستان محترم ،داستانی که در پست قبلی نوشته ام رو بخونید و اگر در مورد این قصه پیشنهاد یا انتقادی دارید برایم بنویسید(و سعی خواهم کرد هر روز ادامه آن را بنویسم )
این قصه اولین قصه من است شاید کاستی هائی بسیار داشته باشد شما به بزرگی خود بر من ببخشایید
قصه عشق مینا 1 و 2
صدایت را میشنوم اما کافی نیست
بودنت را حس میکنم اما برایم اندک است
تمام هوای زندگیم بوی تو را میدهد ولی باز برای بوئیدن عطرت بی قرارم
برای دوست داشتنت تفکر نمیخواهم، دلیل نمیخواهم، هیچ منطقی نمیخواهم
تنها چیزی که میخواهم توئی
علت و معلولی نمیخواهم برای خواستنت
میدانم که آن خالق ما در عدم ما را برای هم آفرید
و راهمان را اینگونه هموار کرد که ما با اصلیتی از شرق و از غرب در یک نقطه به هم برسیم تا اینجا موطن خانواده های ما باشد تا در روزی از روزهای خوب، من تو را بیابم میان هزاران و تو مرا بخواهی میان هزاران
این دست تقدیر است که ما را نوازش میدهد
آری مهربانم هر طور که بنگری و از هر زاویه ای ، آنقدر مشابهت بین خود و من میبینی که درمی یابی این اتفاقی نیست
حال که دو انسان اینسان همگون ، به هم رسیدند باشد که من و تو رسیدنمان را پاس بداریم و هرگز خراشی بر دیواره زندگیمان نکشیم
باشد که مهر را به توان همیشه ببریم و عشق را معنائی همیشگی کنیم
دوستت دارم
