به اصرار دوستان تصمیم گرفتم ادامه قصه عشق مینا رو اینجا بزارم هر چند قبلاً میخواستم بقیه داستان رو ننویسم ولی الان می نویسم باشد که مقبول افتد قسمت های قبلی رو از تو آرشیو بخونید به همین نام قصه عشق مینا
:
فهیم از شنیدن این حرفها به فکر فرو رفت و یاد زنش افتاد که یه روز که در مورد مرگ با هم صحبت میکردن به فهیم گفته بود:
کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی
سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود و دیگری زنده بود خودشو از نعمت زندگی محروم نکنه
بیا به هم قول بدیم که بیاد هم باشیم ولی بیاد هم بودن ربطی به زندگی عادی نداره من تو رو دوست داشته باشم و ازت به نیکی یاد کنم ولی چون خدا خواسته که من زنده بمونم ارزش زنده بودن رو بدونم و ازش استفاده کنم
و کاوه یادش افتاد که سالهاست به این قولشون معکوس عمل کرده و با خودش فکر کرد چقدر روح همسرش رنجیده از رنجی که اون کشیده
کاوه به مادر مینا نگاه می کرد و گریه می کرد گفت خانوم شکوهی شما چشمای منو به زندگی باز کردید من ازتون ممنونم
روزها می گذشت
مینا گاهی میومد و به باغ سر می زد
یکسالی میشد که فهیم رو می شناخت
باغ خیلی قشنگ شده بود
نزدیک عید بود و مینا به باغ رفته بود مامانش هم وسایل کامل سفره هفت سین رو آورده بود که برای آقای فهیم هم سفره بندازن
بعد که چیدن تموم شد فهیم رفت بیرون و گفت که می ره برای یه مقدار خرید و بر می گرده
مینا داشت آخرین گردگیری خونه فهیم رو هم تموم می کرد که قاب عکسی رو دید که توی کشو بود ناگهان خشکش زد
عکس همون عکس عشق خودش بود کیوان که از پشت یه خانومو بغل کرده بود و صورتش روی گونه خانومه بود
کف دستاش عرق کرده بود پاهاش بی حس شده بود
قلبش به شدت میزد و اشک بود که از چشمش میومد وای خدای من چی می بینم کیوان خودش یکی رو دوست داره
باورش براش سخت بود روی کاناپه دراز کشیده بود و مادرش انگار مدتی می شد که رفته بود
غم عالم تو دلش بود با خودش گفت که میره و دیگه بهش فکر نمی کنه می خواست لباس بپوشه و بره که فهیم اومد تو و عکسو دستش دید
مینای بیچاره هول کرد نمی دونست با این قیافه نزاری که داره الان فهیم با خودش چی فکر می کنه نمی دونست الان چی باید بگه و چطور مساله قاب عکس رو توجیه کنه
فهیم به سمتش اومد و مینا سرشو به زیر انداخت و گفت داشتم اینجا رو تمیز میکردم همین
فهیم گفت خوب
مینا گفت : همین دیگه همین راستش حالم خوب نیست دلم گرفته اعصاب درست و حسابی ندارم بهتره برم
فهیم به سمتش اومد و گفت امکان نداره
نمی دونم چرا اینقدر دست پاچه ای ولی من قبلاً هم اینطوری دیدمت
بیا بشین پیشم باهات حرف دارم و دستشو کشید به سمت خودش و کشون کشون تا دم کاناپه توی حال برد
چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم
نوبت منه
بیا کنارم بشین ببینم
ادامه باشد برای روزهای آتی
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]