سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه از دنیا نزد تو آید بستان و از آنچه به تو پشت کند روى بگردان ، و اگر چنین نتوانى بارى جستن را از حد در نگذرانى . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637982---
بازدید امروز: ----6-----
بازدید دیروز: ----8-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/12/5 ساعت 9:21 صبح

تولد

دیروز همسری خوب و مهربون ما 29 سالش تموم شد و وارد 30 سالکیش شد .

این گل پسر که الان البته یه جوجه دانشجو می باشند ترم یک رو تازه ثبت نام گرده اند و و به قول سربازها آش خورند تو دانشگاه هنوز

و از بنده حدود دو ماه و یازده روز از من بزرگتره که فاصله سنی خیلی کمه ولی میگه یه روزشم یه روزه  به هر حال این مهمه که تو از من کوچکتری جوجه امروز دقیقاً دو ماه و یازده روز زودتر از من وارد 30 سالگیش شد و الان که این متنو می خونه حتماً دلش میخواد گیسای منو بکنه از بس من اذیتش میکنم و سر به سرش می زارم

از هفته قبل داشتم برنامه ریزی می کردم که براش تولد بگیرم آخر سرش با مامان رامین به این نتیجه رسیدیم که چون تولدش یک شنبه است و وسط هفته است و من کارمند و امکان پذیرایی از مهمون رو وسط هفته ها ندارم از طرفی هم خودش هم من هم بابای رامین و برادرم کارمندیم تصمیم گرفتیم جمعه باشه و طی اجماع افکار گفتیم هفته بعد تر که قبلش شهادته و همین جمعه مهمونی رو برگزار کنیم ولی هماهنگ کنیم طوری که خودش نفهمه

روز پنج شنبه رفتم سر کار و بعد از ظهر میخواستم برم خونه و شروع کنم به کار کردن که  رامین گیر داده بود بریم بیرون بگردیم و هی هم اصرار می کرد که بریم بیرون برای روحیمون خوبه و از من انکار که نه من خونه کار دارم خلاصه برگشتیم خونه و من توی راه نون سنگکی دیدم و گفتم برای مهمونی فردا بخرم 4 تا خریدم و داشتیم میرسیدیم خونه که دیدم رامین داره میره سمت خونه مامانم اینا یکی دو کوچه از ما فاصله دارند گفتم چرا میری اونوری که گفت اینهمه نونو که ما نمی خوریم دوتاشو بده به مامانت (بنده خدا خبر نداشت چرا من 4 تا نون خریدم) گفتم نه نمی خواد همش مال خودمه و لازم دارم

گفت ای خسیس بیا بریم بدیم به مامانت اینا و من توی دلم گفتم مامانم اینارو فردا قراره بخورن . صبح فردا بهش گفتم امروز مامانت اینا میخوان بیان خونمون آخه حوصله مامانت سر رفته بود من گفتم بیان خونمون ( به مامانش اینا هم گفته بودم اگه زودتر رسیدین بگین حوصلمون سر رفته بود گفتیم بیایم پیش شما ) و این بنده خدا پسر زودباور منم دیگه باورش شده بود نزدیک ساعت 11 زنگ زدم به مامانم که ناهار چی بزارم بهتره که مامانم گفت زیاد خودتو تو زحمت ننداز ژله و سالاد و زرشک پلو و مرغ خوبه

با رامین رفتیم صادقیه یه مرغ فروشی هست که خیلی خیلی تازه است مرغهاست  همه رو رون گرفتم و برگشیم صبح قبل از اینکه صبحونه بخوریم هم ژله ها رو توی جامهای پایه دار ریخته بودم  و تو هر کدوم یه تیکه شوکولات و یه گردو و یه بادوم هم انداخته بودم

مرغها رو اول تمیز کردم

برنجمو پیمانه کردم

خونه مرتب بود بجز آشپز خونه که توی این هاگیر و واگیر رامین همه ظرف و قابلمه ها رو از بالای اوپن آورده پایین (از این اپنهای مدل کابینتیه از بیرون اپنه و از داخل کابینتیه و من همه وسایل برقی و قابلمه ها و هر چی که مربوط به اشپزخونس رو اونجا میزارم ) و داره دنبال رایت میگرده میگم میخوای چیکار میگه مامانم اینا که دیرمیان من این بالا رو برات تمیز کنم که عیدم کارت راحت تر باشه

منم داشتم کاهو هامو برگ برگ میکردم که بشورم که دیدم ای داد بیداد زنگ می زنن

آخه کی می تونه باشه این وقت روز

من : کیه ؟؟؟؟

یک نفر : منم دیگه

من: شما؟؟؟

یه نفر :من میلادم

باباش: سلام زن داداش (باباشم به من میگه زن داداش)

درو باز کردم و زدم تو سر خودم آخه وسط اتاق کاهوهام بود تو آشپز خونه پر از قابلمه هایی که از بالا آورده بود پائین خودمم که لباسم نا مناسب دویدم تو اتاق و لباس مناسب مهمونی پیدا کردم

خلاصه این بندگان خدا به جای اینکه ساعت 6 و 7 بیان ساعت 2:30 خونه ما بودن

و من دپرس از به همریختگی خونه آخه خیلی خیلی بدم میاد مهمون بیاد خونه من همه کاراش تموم نشده باشه قیافم جالب بود کلی غصه خورده بودم

رامین هم هی دور من میچرخید تا میرفتم تو اتاق میگفت تو رو خدا یه وقت غصه نخوری بی خیال عیب نداره منم میگفتم تو با من حرف نزن هی گفتم این قابلمه ها رو نیار پائین آوردی !!!!

اونم میگفت من چه میدونستم اینا می خوان زود بیان

خلاصه من بدو بدوه جمع کردم همه چیو و تا جمع نکردم حتی دلم نمی خواست بیام پیششون  آخه خجالت می کشیدم

و هی هم میگفتم ببخشید که اینقدر اینجا به هم ریخته است ها و .....

و کارهای آشپز خونه رو تموم کردم و تازه اون موقع یه چای برای این بندگان خدا که گزاشتم الهی اونقدر دست پاچه بودم از دست این ظرف و ظروفای روی اپن که رامین آورده بودشون که اعصاب و روان نداشتم

خلاصه جمع که کردم تازه تازه قیافم مثل آدم شد و رفتارم طبیعی

دیگه نشستیم به تعریف و فهمیدم دوست بابای رامین فوت شده و مراسم تو نبرد بوده و چون خونه اینا هم اندیشه کرجه برای پدرش سخت بوده بیاد تهران مراسم و ساعت 6 دوباره برگرده اندیشه مامانش اینا رو بیاره خونه ما

البته بابا مامانش بندگان خدا خونه غریبه که نیومده بودن خونه پسرشون بود اما من بد خلق اونقدر که بدم میاد خونم به هم ریخته باشه دپرس بودم اگه این کارها رو قبلاً انجام می دادم حل بود

 اما زندگی کارمندی خیلی خیلی سخت تر از زندگی عادیه و تمام هفته هم ما دیر می رسیم خونه حدود 7 یا 8 برای همین فرصت و نای کار کردن بیشتر رو نداریم فقط یه شام خوشمزه درست میکنم ( همین جا میخواستم پز دستپختمو بدم) و نهایتاً ظرفاشو می شورم و یه ذره صحبت می کنیم و بعد لالا لالا گل لاله                                       بابات الان توی خوابه – مامان الان خواب خوابه – لالا لالا بخواب بچه – بخواب ای گل بخواب غنچه- بخواب بابا خوابش میاد بخواب مامان خوابش میاد

گنجشک لالا لا لالالالالاال...........

بعدشم این داداشی رامین همسن داداش کوچیه منه همش میومد در گوش من میگفت زن داداش کادومو الان بدم به داداش میگفتم نه میلاد جون الان زوده میگفت خوب دوباره می رفت نیم ساعت بعد .

باباشون رفتن مراسم ختم و ما با هم چای خوردیم و گشنمون بود ناهاری که پخته بودم و نتونسته بودم بخوریم و با هم خوردیم و مامانش کلی کلی به من کمک کرد سالاد رو درست کرد سس سالاد رو هم درست کرد پیازی رو که برای سس مرغم میخواستم رو پوست کند و رنده کرد تازه کلی کارهای دیگه هم کردیم

و تازه اون موقع رامین فهمید که مراسم تولد اونه خانومی زرنگ سورپرایزر (سورپرایز کننده )

 و شب هم مامان اینای منم اومدن و مراسم تولد رو میخواستم بگیریم

البته رامین بنده خدا فکر می کرد که کیک تولد نداره آخه من زرنگ میدونستم داداشم شب تا 9 بیرونه و بعد قراره بیاد خونه ما از اون خواسته بودم که برامون کیک بخره و تا لحظه آخر رامین نفهمید که کیک تولد هم داره کلی اون شب خوش گذشت و خانواده من و خانواده رامین کلی ما رو شرمنده کردن و رامین هم خیلی خیلی خوشش اومده بود


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •