سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سخاوت بى خواستن بخشیدن است ، و آنچه به خواهش بخشند یا از شرم است و یا از بیم سخن زشت شنیدن . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637221---
بازدید امروز: ----35-----
بازدید دیروز: ----76-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/10/28 ساعت 9:2 صبح

سلام

سلام دوستان خوبم

خوبید خوش میگذره

پنج شنبه و جمعه خوبی داشتید ؟؟؟

ها پنج شنبه و جمعه ما؟؟؟؟

آره خوب خوب بود راستش اصلاً‏خونه نبودیم

چهارشنبه شب رفتیم خونه مامانی  (دم دمای صبح خواب دیدم که رامین با یه کفش خوشگل که برام خریده لبخند زنان اومده پیشم )رامین پنج شنبه صبح باید می رفتیم کارت کارشناسی علمی کاربردی رامین رو می گرفتیم

و یه وام که باید تسویه می شد رو می بردیم بازار

ساعت 9 رفتیم امیر آباد و کارت رامین رو گرفتیم محل توزیع کارت دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران بود که اصلاً حال منو دگرگون کرد وقتی رفتیم یاد تمام خاطرات چهار سال دانشگاهم توی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران افتادم یاد ندید بدید بازیامون وقتی که ترم یک بودیم و فکر می کردیم حتماً از در اصلی دانشگاه باید وارد بشیم که همه بدونن ما اینجا قبول شدیم. و کلی سوژه خنده کل دانشگاه بودیم

سوژه خنده گفتین و تموم شد فکر کنم همه سال بالایی ها به چشم سرباز آش خور به ما نگاه می کردن و توی دلشون به بلاهت و درس درس کردن ما می خندیدن

وااای که چقدر ما خوش بودیم سینما عصر جدید توی خیابون طالقانی بود و نزدیک وسط کلاسامون که خالی بود از در قدس می رفتیم و فیلم میدیدم یکهو گشنمون می شد و تصمیم می گرفتیم بریم که کافی شاپی به اسم آفتاب گردون از در 16 آذر میرفتیم گاهی هم کافی شاپ بعد از باران

ولی اینو میگم بخندید ما عاشق این بودیم که بیریم بیرون و کارای عجیب غریب بکنیم چند تا دوست شیطون داشتم از خودم بدتر سرشون درد میکرد واسه دردسر

می رفتیم جگرکی سر فرصت  هر کی ما رو میدید خندش میگرفت چند تا خانوم متشخص که به هیچکی محل نمی دادن یکهو می رفتن وسط یه جگرکی و چه سفارشای عجیب غریبی می دادن

یادمه پری یکهو گفت اون خوئکه بچه بیان بخوریم ببینیم چه مزه اییه  اه اه اه بد بود ولی برا اینکه جلو مرادایی که اونجا نشسته بودیم ضایع نشیم لای نون انداختیمش رفت

دفعه بعد رفتیم سمت امیر آباد و نون داغ کباب داغ خوردیم خول بودیما نه

یه دوستی داشتم خیلی دختر خوب و گلی بود خیلی هم منطقی و جالب حرف می زد این بنده خدا تا حالا فلافل نخورده بود من بهش گفتم سر راه من که میرم سوار اتوبوس شم یه فلافلی هست خیلی خوش مزه است این فلافلی ساندویچش میشد 150ان در حالی که این دوست ما غذای کمتر از 1000 تومن توی عمرش نخورده بود خلاصه ما این دوستو هلک و هلک ورداشتیم بردیم اونجا و نشستیم توی رستوران اون موقع اون مغازه فلافی روبروی پارک سوار انقلاب بود ولی الان دیگه انگار نیست رفتیم تو و دو تا فلافل سفارش دادیم و من گفتم مهون من (منم زرنگ میدونستم کجا من باید مهمون کنم ) خلاصه این دوست من حمیده خانوم گل اصرار و اصرار که نه من خودم حساب میکنم تو تو خرج نیوفتی  خلاصه خیلی هم به این دوست جون چسبید و رفت که حساب کنه دو تا هزار تومنی گذاشت روی پیش خون آقاهه هم بهش  1700برگردوند حالا این دوست من هی میگه آخه اشتباه حساب کردید آقا ها من 2 هزار تومن دادم آقاهه هی میگفت بقیه پولتون همین قدر میشه آخرش دوستم گفت آ‍قا شما ریاضیتون افتضاحه میشه بگید دونه ای چنده آقاهه گفت دویست و چشای دوستم افتاد کف دستاش از تعجب و خدافظی کردیم اومدیم بیرون

از اون بعد همش میگفت خیلی دلم فلافل میخواد بریم سرراه بخوریم حالا فکر کن فقط دو ساعت از ناهار گذشته بود و ما توی سلف دانشگاه قد فیل غذاخورده بودیم

وااااای خدا چه روزایی بود چند تا مسافرت رفتیم از طرف دانشگاه که  خیلی بهمون خوش گذشت دوبار مشهد رفتیم و کرمان و بم و یزد و بازدید از الموت قزوین و ....

ولی خدایی خول بودیم باید بیشتر درس میخوندیم و قدر دانشگاهی که توش قبول شده بودیم رو بیشتر می دونستیم

بگذریم از کجا به کجا رسیدیم

خلاصه رفتیم کارت رامین رو گرفتیم و بعد رفتیم سمت بازار سراغ اون بانکه که قسط معوقه رو بریزیم که تا رسیدیم بسته شده بود و یکهو رامین گفت دلم میخواست نیای که بتونم بدون حضورت کمی برات خرید کنم  گفتتم  چی میخواستی بخری گفت کفشی بوتی لباسی

منم همون موقع خوابمو براش تعریف کردیم و کلی خندید گفت والا ما آسایش نداریم هر کاری میخوایم بکنیم یا تو حدس میزنی یا خواب می بینی .

رویایی مستجاب الخواب و الحدس در تهرون پدید آمد او هر فکری که به مغزش میرسید یک سوپر من زورو نما به اسم رامین می آمد و برایش تعبیر میکرد و خوابهایش را اجرا میکرد

رامینی برام یه کتونی مارک نایک یه قیمت گزافی خرید و یک سوئی شرت و شلوار زرد قناری هم خرید که ما دیگر بهانه ای برای باشگاه رفتن نداشته باشیم و ما را کلی مشعوف نمودند جالبیش این بود که هنوزم تو کف پول اینا هستم آخه ما اونقدر این ماه و ماه قبل و 2 ماه بعد قسط داریم که نفس هم نمی تونیم بکشیمو پولی نمی مونه این رامینی گاهی بسیار مرموزانه عمل میکند باید سر از کارهای او در آوریم و ببینیم از کدامین منبع درآمدی فرضی دست به چنین اقدامی زده است

بعدشم اومدیم خونه و همون خستگیمون در نرفته دیدیم داشی گل و نازمان عازم مشهدند تا دل سیری از زیارت در آوردند و جای ما را هم خالی کنند آره جوون خودش با دوستش رفته مشهد مجردی اونوقت یاد خواهر دلسوخته اش بیافتد زهی خیال باطل

ما فهمیدیم که داداشمان را بهتر است برسانیم از طرفی رامین گرسنه هم هی می گفت من گشنمه دیدیم که فرصتی نمانده و فقط نیم ساعت وقت هست سریع کباب تابه ای با برنج مهیا نمودیم و گفتیم یالا بپز الان داداشم میاد میخوایم بریم و آن برنج بی زبان در نیم ساعت پخیده شد و چون داداشی ما طاقت ماقت نداشت و برای مشهد بال بال میزد همه را در ظرفی ریختیم و توی ماشین به خورد رامین دادیم

این بود از پنج شنبه

شبش که برگشتیم ساعت 8 بود گفتم ای پسر بگیر بخواب که فردا صبح کنکور داری تازه صبحی هم هستی او هم گفت چشم اما تلویزیونو خاموش نکرد و باعث شد فیلمی بسیار زیبا بدهد فوق العاده رمانتیک ( کانال ام بی سی بود به گمانم) و تازه بعدش هم کلی به تفسیر ان پرداخیتم و دیدیم ای گل به سرمان ساعت 11 است و تازه فیل من یاد هندوستون افتاده بود و پاشیدم رفتیم یک قابلمه برای گل پسرم که فردا امتحان داره عدسی آماده کردم و وقتی جوش آومد گذاشتمش روی بخاری که تا صبح با شعله کم بپزد و مقداری هم بادمجان سرخ کنم که کنار آن برنج از کباب تابه ای  و یک تکه کبابش ناهار من پسرم شود خوب دیگه ساعت 12 شده بریم بخوابیم

و ما را خواب اصحاب کهف فرا گرفت رامینی هم که صدای موبایل رو که ساعت پنج و نیم زنگو خاموش کرده بود یکهو ساعت یک ربع به هفت خوابالو میگه فکر کنم دیر شده حالا فکر کنید تنبل خان اگه من می گفتم آره دیر شده بازم می گرفت میخوابید فکر کنم

بدو بدو آماده شدیم و منم که کدبانو عدسی رو ریختم توی یه ظرف و برنج و کبات تابه ای و بادمجونم توی یکی و چای توی فلاسک و میوه و هله و هوله و ایشون رو بردیم انداختیم محل آزمون سمت تجریش و خودم هم رفتم امامزده صالح ساعت 11 امتحانش تموم شد با هم رفتیم کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگه گفتید توی پست قبلی با ایما و اشاره گفته بودم دلم جمشیدیه میخواد و بله ما رفتیم جمشیدیه و همه خوراکیا رو خوردیم و صد البته چای داغ داغ با شوکولات

و بعد بعد از ظهر منزل

ولی خدایی هنوز دارم به خاطرات دانشگاهمون فکر می کنم و به دخترا و پسرایی که ترم یک از شهرستان میومدنو خیلی صاف و ساده و مهربون و ترم آخر اصلاً نمی تونستی بشناسیشون اونقدر که از نظر ظاهری تغییر میکردن

صدای خانوم دانش پور استاد هنر هندو خاور دور  هنوز توی کوشمه که می گفت : هر وقت روی برگای پائیزی راه میرید هر وقت از زیر درخت بهزاد (درخت بید) در میشید و برگای خشکش زیر پاتون صدا میده یاد می بیافتید . یاد استادا و افرادی که من اونجا دیدم

یاد دکتر بیانی و دکتر فیروز مندی و خیلیای دیگه

موفق باشید و تا بعد خدا نگهدار


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •