خیلی خسته شده بودم از تهران از سرکار از ترافیک و از همه این روزمرگی ها
برای همین هم دو هفته قبل از تعطیلات تا بهم از طرف پدر بزرگ رامین پیشنهاد شد که بیاید همدان با هم باشیم سریع و بدون هیچ فکری قبول کردم و تازه رامین رو هم راضی کردم که بریم
خلاصه سفر بسیار به یاد ماندنی و با حواشی بسیار بودکه الان تعریف میکنم سعی میکنم از اول تا آخرشو براتون تعریف کنم
ما 5 روز مانده به تعطیلات تشریف بردیم ترمینال غرب و بلیط خریدم مستحضر که هستید که ما الاغمان را فروخته ایم و پای پیاده طی طریق می کنیم (دیده ماشین نداریم که ما )
تاریخ بلیط مربوط بود به روز سه شنبه ساعت 9 صبح از آنجائیکه ما ملتی داریم بسیار بسیار مشتری پرور و مشتری دوست و خواهان ترقی وقتی برای تهیه بلیط به بادجه تعاونی عصر ایران رفته و تمنا نمودیم که بلیط رفت و برگشت به ما بدهند آنها گفتند که ما خیلی مشتری مداریم و شرمنده ایم برو همدان و از همانجا بخر و ما کلی در راه برگشت این عمل غیر انسانی آنها را تقبیح نمودیم و هی در دلمان امر به معروف نمودیم که اگر به ما بلیط می فروخت هم ما برای برگشت با همان تعاونی می رفتیم هم اینکه بازاریابی بود برای خودش برای دفعات بعدی
خلاصه بگذریم زمان سپری شد و به روز دو شنبه رسیدیم روزی بس پر کار و پر از مشغله و دغدغه
ساعت 9 شب تازه از سر کار رسیدیم منزل و بی هوشی طی کردیم و بعد از شام کاملاً از هوش رفتیم
صبح هم تا ساعت 7:30 خوابیدیم و از خوابمان لذت بردیم و تا بیدار شدیم بدو بدو رفتیم حمام و ای وای ساعت 8 شد و تا سشوار کشیدیم لباس پوشیدیم شد 8:15 میخواستیم برویم که دیدم نه لباسی برای آنجا آماده کرده ایم و نه صبحانه ای به این شکم زبان نفهم خورانده ایم
مجبور شدیم تقسیم اراضی نموده و محدوده آشپز خانه به نام این بنده حقیر افتاد که قرار شد یک حکومت 15 دقیقه ای در آن داشته باشم بدو بدو چای گذاشتم و بساط ماهی تابه را مهیا نمودیم تا نمیروئی بخوریم و از بهانه گیری این شکم که دائم خودش را به موش مردگی می زند رهائی یابیم
و رامین هم لباسهای من و خودش را بسته بندی کند و تا ما نیمرو و چای خودردیم شد ساعت 8:30
با ترس و لرز آژانس گرفتیم و به ترمینال رسیدیم
و حالا ادامه داستان به زبان فسیح و بلیغ عامیانه خودمان
القصه تو ترمینال نمیدونید چه خبر بود از دور یه اتوبوس دیدم نوشته همدان دورشم 60 نفر حلقه زده و دارن دخیل می بندن
من از دور پرسیدم : آقا ببخشید اتوبوس تهران همدان عصر ایران همینه
شاگرد: خانوم من کاری نمیتونم براتون بکنم بفرمائید برید بلیط بگیرید
من: آقا ما بلیط داریم
شاگرد : پس برید دم در وسط و تا من گفتم برید بالا و سریع هم برید بالا اصلاً طولش ندید
من همین طوری نیگاش می کردم که همه مسافرا رو گفت برین عقب لطفاً ،
: اینا بلیط دارن
:آهای آقا نرو بالا برو کنار بزارین خانوم رد شدن
:چرا شما ها حرف سرتون نمشه
و ما رفتیم بالا و سریع به فاصله نیم سوت درهای ماشین رو بستن تا مسافر بعدی بلیط دار بیان
4 نفر هم بدون بلیط به زوز سوار شدن که هر کاری میکردن نمیرفتن پائین تا اینکه با زور و دعوا و حرفای نامربوط بعد از نیم ساعت بحث به زور پیادشون کردن یه خانومی با بچه و برادر مریضش که فکر کنم چشمش عفونت داشت جزو همین مسافرا بود هی هم میگفت شما ها پارتی بازی کردین اینایی که بلیط گرفتن همه فک و فامیل خودتونن و من سه روزه که میام و میرم ولی بلیط نیست اونقدر نق نق زد که من عصبانی شدم یکهو بلند شدم گفتم خانوم چیه هی میگی پارتی پارتی تاریخ بلیط منو نگاه کن مال 5 روز پیشه
**** نتیجه گیری فعلی برای کارهاتون و برنامه های و اهدافتون از قبل برنامه ریزی کنید و نزارید دقیقه نود . تا مجبور نباشید منت این و اونو بکشید
و خلاصه این خانوم و بقیه رو پیاده کردن باورتون میشه برای روی پله نشستن ملت التماس می کردن یه آقائی می گفت از ساعت 4 صبح اینجاست ولی نتونسته بره و اتوبوس جای خالی نداشته
و یه پله رو فکر کنم هم قیمت بلیط ما فروختن به یه آقائی تا آخر راهم همون جا نشتسته بود
و خلاصه ما ساعت 10 از تهران به سمت همدان رفتیم
بقیه در نوشته بعدی
منتظر باشید
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]