سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس در آنچه فراگرفته نیک بیندیشد، دانشش را استوار کرده است و آنچه را نفهمیده بفهمد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----637651---
بازدید امروز: ----34-----
بازدید دیروز: ----79-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 86/10/11 ساعت 10:55 صبح

رامین خوبم ازت خیلی خیلی ممنونم

ممنون ممنون ممنون

بابت دیروز

خیلی بهم خوش گذشت

خیلی کارت عالی بود و شادم کرد هر چند که خیلی گمراه کننده بود

و اما اصل ماجرا

دیروز رامین با من تماس گرفت و گفت شرکت بمون تا ساعت 5 آخه من کلاس ایزو دارم و دیرتر میرسم نمیخوام زودتر از من برسی خونه و منم قبول کردم

بعد دوستم اومد و گفت امروز روز آخر مراجعه به چشم پزشکه بیا بریم اونجا منم رفتم

و بعد از اتمام کارمون هم پیاده رفتیم سمت ونک

سر ملاصدرا یه اس ام اس از رامین اومده با این متن: داره تموم میشه تا 15 -20 دقیقه دیگه راه بیافت

اونوقت من زدم تو سرم گفتم ای وای من قرار بود تو شرکت صبر کنم که رامین زنگ بزنه و بهش اطلاع ندادم که رفتم چشم پزشکی !!!!!

منم براش اس ام اس دادم: عزیزم من ونکم و درست بعد از این مسیج اتوبوس اومد و من رفتم توش و نشستم و اتوبوس راه افتاد

بعد تو اتوبوس نشستم زنگ زده نق میزنه مگه من نگفتم تا من نگفتم راه نیافت اصلاً تو ونک چکار میکنی و الان کجائی منم گفتم تو اتوبوس یکهو انگار حرف بدی بهش زده باشم گفت: حالا که اینجوری شد خودت تنها برو خونه منم دیر میام خونه ساعت 9 شب

منو میگی

بعدشم قطع کرد حالا هی من میگیرم قطع میکنه هی قطع میکنه یه بار در میون هم هی سربالا جواب میده

توی اتوبوس هم همه این زنا یه جوری نگام میکردم که از چشاشون میخوندم تو دلشون دارن میگن دختره بد بخت بیچاره چقدر به دوست پسرش التماس میکنه اونوقت اون محلش نمیزاره ولی این دخترک بدبخت از رو نمیره

من هی دوباره زنگ میزدم و میگفتم الان کجائی اون میگفت نمیتونم صحبت کنم اس ام اس بزن

و فهمیدم خیلی از دستم ناراحته منم که بعد از سه تا ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم در حالی که نگاهای زنا هنوز رو من زوم بود که خاک بر سر منت کشت کنن !!!منم که ببو

 

پیاده شدم و برام اس ام اس زدم که : من میرم ونک . ازت خیلی ناراحتم .چرا قطع میکنی تلفنو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و ایشون بسیار بسیار ریلکس جواب نوشته: من نمیتونم صحبت کنم برای همین قطع کردم

منم براش نوشتم من ونک میمونم تا تو دلت خنک شه

داشتم فکر میکردم این کارای رامین یه کمی عجیب و قریبه حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است

(((((و داشتم مناسبت ها رو توی ذهنم بالا و پائین میکردم ببینم این روز مصادف با روز خاصی نیست یا سالگردی تولدی چیزی دیدم نه خیر مصادف نیست ولی یک هو یه چیزی یادم اومد یادم اومد که وقتی تازه ازدواج کرده بودیم رامین ازم پرسید دو تا روزو بگو که بدون مناسبت بهم کادو بدم و منم الکی گفتم 5 شهریور گفت بعدیش کی باشه گفتم تو دی بعد گفت باشه چندمش گفتم تو دی دیگه گفت خوب باشه بگو چه روزی از دی که گفتم مغزتو به کار بنداز تودی یعنی امروز و اون گفت نه امروز فردا و پس فردا نه با شهریور فاصله داشته باشه و گفتم باشه بابا 10 دی ، 5 شهریور که با مامانم اینا شام برده بودیم پارک و همونجا یه نیم سکه بهم داد و امروزم که 10 دیه اما راستش بازم شک داشتم که نکنه سرکار باشم یا اشتباه فکر کرده باشم))))))

و یییهو موبایلم خاموش شد . من هم که تقریباً به خاطر قطع کردنهاش قاط قاط بودم حالا هم خاموشی موبایل شده بود قوز بالا قوز

رفتم توی سرویس بهداشتی میدون ونک شاید اونجا پریز برقی باشه موبایلمو شارژ کنم آخه شارژرم همراهم بود

پریز بود ولی برق توش نبود

کلی قصه خوردم و خواستم بیام بیرون که یه خانومی خانومی کرد و گفت  مثل اینکه کارتون خیلی واجبه گفتم بله گفت با موبایل من زنگ بزنین

زنگ زدم و رامین گفت که برو تو صف اتوبوس و 10 دقیقه بعد راه بیافت

من از اینکه احساس میکردم رامین همون دور و وراست ولی چیزی هم بروز نمیده و منم تقریباً شک داشتم که اومده باشه یا نه عصبی عصبی بودم که این بازیا چیه در آورده این امروز

رفتم به جای صف اتوبوس توی داروخانه مداوا و خواهش کردم اجازه بدن که  موبایلمو اونجا بزنم تو شارژ که خیلی محترم و مودب بودن و خیلی با روی گشاده پذیرفتن

و یه کم موبایلم شارژ شد اس ام اس زدم که میتونی زنگ بزنی روشنه

زنگ زده خانومی جان گفتم برو صف اتوبوس رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟

من نه !!!

اون: کجائی پس گوشاتو میبرم امروز من دختر حرف گوش نکن

گفتم من در داروخانه مداوا بسر میبرم بعد اون هی میگفت چی ؟؟؟کجا دم در داروخانه ای ؟؟؟؟ من : نه تو داروخانه ام

خلاصه صدا نمیرفت و بلاخره فهمید من کجام یکهو دیدم این رامین خان جان من با یه دسته گل بسیار خوشگل و یه جعبه شیرینی دم در داروخانه است و گفت 10 دیت مبارک عزیزم و بعد از تشکر از صاحب داروخانه رفتیم به سمت خونه توی راه میگم حتماً باید لج منو در میآوردی میگه اینجوری که عصبانیت میکنم بعدش بیشتر سورپرایز میشی بیشتر مزه میده

میگه اصلاً این مدلیش به من بیشتر میچسبه

بد جنس

 

با تاکسی رفتیم اونوقت توی راه تصمیم گرفتیم با همین گل و شیرینی بریم خونه مامانم اینا و رفتیم  و شام هم اونجا بودیم و شیرینیا رو خوردیم و گلمو آوردیم خونه

روز بسیار خوبی بود کلی روحیه من عوض شد

تازشم رامین جان از کیلو متر خدات جاده مخصوص فقط به خاطر من اومده بود ونک

دستش درد نکنه

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •