سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، شخصِ آزرمگینِ بردبارِ عفیفِ خودْ نگهدار را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----632122---
بازدید امروز: ----7-----
بازدید دیروز: ----35-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/3/25 ساعت 9:58 صبح

خلاصه ما راهی همدون شدیم و توی راه هم که بسیار مشعوف شدیم که جزو طبقه خوشبخت جامعه بوده ایم که بلیط گیرمان آمده است

صندلیمان هم پشت سر دختر و پسر جوان بود و از شیرین کاریها و بی جنبه بازی های این دو جوان رشید که از شواهد بر می آمد دوستند فیض بردیم و کلی با رامین زیر پوستی قه قهه زدیم

آخه از سر و کول هم زیادی بالا می رفتن ما هم چشمامون خود بخود می افتاد به حرکات و گفته های این دو و ...

به همدان رسیدیم و سر فرهنگیان از اتوبوس پائین جهییدیم و طی قرار قبلی منتظر شدیم که مادر و پدر رامین هم برسند و سوار بر ماشین آنها به منزل پدر بزرگ رامین برویم و بعد از انتظاری نه چندان طولانی آنها رسیده و راهی خانه بابا بزرگ شدیم و از راه که رسیدیم کلی خوشحال شدند و کلی خوش گذشت و فردایش را به دید و بازدید خانواده پدری رفتیم  و سعی کردیم حتی شده نیم نگاهی ما را ببینند .

خلاصه ظهر چهارشنبه ای وسط مهمانی قرار شد که خاله و مادر بزرگ و پدر بزرگ رامین به بانه برن پدر و مادرشم راضی شدن به ما هم اصرار که شما هم بیاین ما هم بالفطره ددری و فراری از خونه پیشنهاد رو  روی هوا زده و گفتیم خوب ما که ماشین نداریم ولی باهاتون میایم تا حرفتونو زمین نداخته باشیم.

راه افتادیم توی راهم کلی خنده و شوخی و رسیدیم به راه دیواندره نمی دونید چقدر راهش قشنگ بود تمام تپه ها و دشتهاش همشو گندم کاشته بودن و رنگش سبز خوش رنگی بود زنهای کردم خیلی قشنگ لباس می پوشیدن لباسهای زری دار با رنگهایی فوق العاده قشنگ  و زیبا خیلی قشنگ بود به خدا

ماشاءاله غرب کشور خیلی از نظر آب غنی است باورتون میشه تمام منطقه ای که من دیدم با سیستم آبیاری قطره ای پوشش داده شده بود ای ول به استفاده از تکنولوژی جدید

سقز رو هم رد کردیم ماشاءالله اونجا گله های گاو و گوسفند خیلی زیاد بودن دوغ محلی هم می فروختن

خیلی راه قشنگی داشت یعنی رفتن به اونجا اگه حتی فقط به خاطر راهش بود می ارزید

خلاصه رسیدیم بانه شهر کوچیک و خوبی بود یه عالمه هم مسافر اومده بود اما عیبی که داشت مسافر خونه و هتل خوبی نداشت و از طرفی سرویس بهداشتی خوبی هم نداشت

اما مردمش خیلی مردم خوبی بودن مردمی صادق و خوش پوش بودن لباس کردی پوشیده بودن همه مرداش ولی عجب جنسائی داشت لباساشون همه مرتب و تمیز  

و چه قیمتهائی چه قیمت هائی باوتون نمیشه نصف تهران

شامپوی هد اند شولدر بزرک 3000 تومان تهران 5500

ال سی دی هاش هم الااقل200 یا 300 تومان (هزار تومان) ارزونتر از تهران بود

خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم اگه قصد خرید داردید سری بزنید ضرر نمی کنید

و ادامه ماجرا در نوشته بعدی

تا بعد بای


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/3/20 ساعت 10:31 صبح


خیلی خسته شده بودم از تهران از سرکار از ترافیک و از همه این روزمرگی ها
برای همین هم دو هفته قبل از تعطیلات تا بهم از طرف پدر بزرگ رامین پیشنهاد شد که بیاید همدان با هم باشیم سریع و بدون هیچ فکری قبول کردم و تازه رامین رو هم راضی کردم که بریم
خلاصه سفر بسیار به یاد ماندنی و با حواشی بسیار بودکه الان تعریف میکنم سعی میکنم از اول تا آخرشو براتون تعریف کنم
ما 5 روز مانده به تعطیلات تشریف بردیم ترمینال غرب و بلیط خریدم مستحضر که هستید که ما الاغمان را فروخته ایم و پای پیاده طی طریق می کنیم (دیده ماشین نداریم که ما )
تاریخ بلیط مربوط بود به روز سه شنبه ساعت 9 صبح از آنجائیکه ما ملتی داریم بسیار بسیار مشتری پرور و مشتری دوست و خواهان ترقی وقتی برای تهیه بلیط به بادجه تعاونی عصر ایران رفته و تمنا نمودیم که بلیط رفت و برگشت به ما بدهند آنها گفتند که ما خیلی مشتری مداریم و شرمنده ایم برو همدان و از همانجا بخر و ما کلی در راه برگشت این عمل غیر انسانی آنها را تقبیح نمودیم و هی در دلمان امر به معروف نمودیم که اگر به ما بلیط می فروخت هم ما برای برگشت با همان تعاونی می رفتیم هم اینکه بازاریابی بود برای خودش برای دفعات بعدی
خلاصه بگذریم زمان سپری شد و به روز دو شنبه رسیدیم روزی بس پر کار و پر از مشغله و دغدغه
ساعت 9 شب تازه از سر کار رسیدیم منزل و بی هوشی طی کردیم و بعد از شام کاملاً از هوش رفتیم
صبح هم تا ساعت 7:30 خوابیدیم و از خوابمان لذت بردیم و تا بیدار شدیم بدو بدو رفتیم حمام و ای وای ساعت 8 شد و تا سشوار کشیدیم  لباس پوشیدیم شد 8:15 میخواستیم برویم که دیدم نه لباسی برای آنجا آماده کرده ایم و نه صبحانه ای به این شکم زبان نفهم خورانده ایم

 مجبور شدیم تقسیم اراضی نموده و محدوده آشپز خانه به نام این بنده حقیر افتاد که قرار شد یک حکومت 15 دقیقه ای در آن داشته باشم بدو بدو چای گذاشتم و بساط ماهی تابه را مهیا نمودیم تا نمیروئی بخوریم و از بهانه گیری این شکم که دائم خودش را به موش مردگی می زند رهائی یابیم
و رامین هم لباسهای من و خودش را بسته بندی کند و تا ما نیمرو و چای خودردیم شد ساعت 8:30

با ترس و لرز آژانس گرفتیم و به ترمینال رسیدیم
و حالا ادامه داستان به زبان فسیح و بلیغ عامیانه خودمان
القصه تو ترمینال نمیدونید چه خبر بود از دور یه اتوبوس دیدم نوشته همدان دورشم 60 نفر حلقه زده و دارن دخیل می بندن 
من از دور پرسیدم :  آقا ببخشید اتوبوس تهران همدان عصر ایران همینه
شاگرد:    خانوم من کاری نمیتونم براتون بکنم بفرمائید برید بلیط بگیرید
من:     آقا ما بلیط داریم 

 شاگرد :   پس برید دم در وسط و تا من گفتم برید بالا و سریع هم برید بالا اصلاً طولش ندید
من همین طوری نیگاش می کردم که همه مسافرا رو گفت برین عقب لطفاً ،

: اینا بلیط دارن

:آهای آقا نرو بالا برو کنار بزارین خانوم رد شدن

:چرا شما ها حرف سرتون نمشه


و ما رفتیم بالا و سریع به فاصله نیم سوت درهای ماشین رو بستن تا مسافر بعدی بلیط دار بیان
4 نفر هم بدون بلیط به زوز سوار شدن که هر کاری میکردن نمیرفتن پائین تا اینکه با زور و دعوا و حرفای نامربوط بعد از نیم ساعت بحث به زور پیادشون کردن یه خانومی با بچه و برادر مریضش که فکر کنم چشمش عفونت داشت جزو همین مسافرا بود هی هم میگفت شما ها پارتی بازی کردین اینایی که بلیط گرفتن همه فک و فامیل خودتونن و من سه روزه که میام و میرم ولی بلیط نیست اونقدر نق نق زد که من عصبانی شدم یکهو بلند شدم گفتم خانوم چیه هی میگی پارتی پارتی تاریخ بلیط منو نگاه کن مال 5 روز پیشه
**** نتیجه گیری فعلی برای کارهاتون و برنامه های و اهدافتون از قبل برنامه ریزی کنید و نزارید دقیقه نود . تا مجبور نباشید منت این و اونو بکشید
و خلاصه این خانوم و بقیه رو پیاده کردن باورتون میشه برای روی پله نشستن ملت التماس می کردن یه آقائی می گفت از ساعت 4 صبح اینجاست ولی نتونسته بره و اتوبوس جای خالی نداشته

و یه پله رو فکر کنم هم قیمت بلیط ما فروختن به یه آقائی تا آخر راهم همون جا نشتسته بود
و خلاصه ما ساعت 10 از تهران به سمت همدان رفتیم

بقیه در نوشته بعدی

منتظر باشید


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/3/8 ساعت 11:10 صبح

درود به همه
رهنمودهایی از ویکتور هوگو
...
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی , تنها به قدر
ضرورت...
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر
چیزی باقی نمانده است ,
همین حد از مفید بودن،تو را سر پا نگه دارد .
همچنین برایت
آرزومند صبوری هستم
نه با کسانی که
اشتباهات کوچک می کنند ...
این کار ساده
ای است
بل با آنانی که اشتباهات بزرگ و جبران
نا پذیر می کنند ...
و با کاربرد درست
صبوریت برای دیگران نمونه شوی
وامیدوارم اگر
جوان هستی ,
خیلی به تعجیل رسیده نشوی ...
واپر رسیده ای, به جوان نمایی اصرار نورزی

و اگر پیری و سالمند تسلیم نو میدی نگردی ...
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خاص خود را
دارد
ولازم است بگذاریم در ما جریان یابد

امیدوارم به پرنده ای دانه دهی
و به آواز
سهره گوش فرا دهی ,
انگاه که آواز سحرگاهیش را
سر می دهد ,
چرا که به این راه ، به رایگان
احساس زیبایی خواهی یافت ...
امیدوارم که
دانه ای نیز به خاک بیفشانی
هرچند خرد و کوچک
بوده باشد
و با رویشش همراه شوی ...
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد ...
منبع سایت www.mobin-group. com

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/3/6 ساعت 11:25 صبح

درود به همه وبگردان گرامی !
من رامینم
امروز بعد از یک و ماه و اندی کار مداوم جهت بستن حسابهای شرکت کمی وقت پیدا کردم که اطلاعاتم رو آپ دیت کنم !
چند تا مطلب جالب خوندم که دوتاشو واسه شما می ذارم , امیدوارم بدرد بخور باشه :
اولین مطلب از سایت www.mobin-group. com درباره بلای جان مطالعه آنلاین :
سرسری خوانی و اسکن کردن ذهنی نوشته ها

کل مطلب مربوط به این بود که دقت مطالعه مطالب آن لاین بسیار کمتر از مطالعه آف لاین (مثل خوندن کتاب, روزنامه ها و...) است , "بر اساس
نتایج یک پژوهش جالب
، کاربران به ازای هر 100 کلمه‌ای که
به مطالب یک صفحه اینترنتی افزوده می‌شود،تنها
4.4 ثانیه وقت بیشتر صرف خواندن آن می‌کنند،به
عبارت دیگر وقتی شما به نوشته خودتان سطور و
پاراگراف‌هایی می‌افزایید،فقط باید انتظار داشته
باشید 18 درصد آنها خوانده شود! "

"جاکوب نیلسن، یکی از
افرادی که روی این قضیه زیاد کار کرده است به این
نتیجه رسیده است که مردم مطالب را واقعا اسکن
می‌کنند. این مطلب دلایلی هم می‌تواند داشته باشد
و نباید خوانندگان را زیاد مقصر دانست!
وقتی نسخه کاغذی کتاب‌ها، مجله‌ها و روزنامه‌ها را در
درست می‌گیریم، فقط عکس‌ها آنها ممکن است توجه ما
را از مطالعه حقیقی منحرف کنند، اما هنگام مطالعه
آنلاین انبوهی از چیزهای دیگر باعث پرت شدن حواس
خواننده می‌شوند. یک کاربر امروزی وب، در حین
خواندن یک مطلب تمرکز لازم را ندارد چرا که قسمتی
از حواسش متوجه ایمیل‌های تازه، نوشته‌های و
پیام‌های دوستانش در توییتر و پیام‌رسان‌های فوری
است و انبوهی از مطالب خوانده نشده در خبرخوان خود
دارد! "

مطالعه آنلاین با 3
دشواری عمده روبرو است:

-
تولیدکننده‌های محتوای دست اول بسیار کم هستند.
- اصولا اکثریت قریب به اتفاق کاربران
به وب، به عنوان ابزاری برای سرگرمی و وقت‌گذارانی
صرف نگاه می‌کنند!
- کیفیت مطالعه آنلاین هم با
توجه به چیزهایی که پیشتر در این پست گفته شد،
بسیار پایین
است.

لینک مطلب :

http://www.mobin-group.com/photo/Roozaane/Archive/941.htm

حالا چرا من دارم پستی به این بلند بالایی می نویسم , خدا داند ؟؟؟!!!

و اما مطلب دوم , از سایت  www.zangoole. com

بر اساس تحقیقاتی که در دانشگاه میشیگان صورت گرفته یک زندگی سالم به چهار امر مهم بستگی دارد:

1- عدم استعمال دخانیات. ________ 2- پایین نگه داشتن وزن.

3- تغذیه‌ی مناسب. _____________ 4 - ورزش.

جالب است بدانید از بین 153000 نفر مورد بررسی قرار گرفته شده فقط 3% همه‌ی چهار مورد بالا را رعایت می‌کردند.

اکثر مردم وقتی وارد زندگی بزرگسالی می‌شوند به دلیل مشغله های مختلف
دچار عادت های بد و ناسالم می‌شوند. همه‌ی ما بار ها و بارها مقالاتی مثل
همین را خوانده‌ایم و تصمیم گرفته‌ایم آنها را عملی کنیم ولی نکرده‌ایم.
ولی اگر هرگز شروع نکنیم مطمئن باشید ضرر بزرگی خواهیم کرد و بعد ها افسوس
خواهیم خورد. چون زمان و سلامتی و جوانی دیگر هرگز باز نخواهند گشت.
آیا عاقلانه تر نیست با کمی غلبه بر احساس تنبلی چندین سال زندگی شادتر و سالم‌تری برای خود بسازیم؟

در زیر 40 کار مفید برای سلامتی آورده شده که انجام دادن آنها
حداکثر ده دقیقه طول خواهند کشید ، فکر می‌کنم برای شروع یک زندگی سالم
خوب باشد:
سیب - رژیم - لاغری - متر

1- مسواک بزنید.

2- 15 تا بشین پاشو بروید.

3- صاف بنشینید.

4- یک سیب بخورید.

5- سرخط های مربوط به سلامتی روزنامه ها را بخوانید.

6- بایستید و کمی به بدنتان کش و قوس بدهید.

7- 10 بار وزن را از طرفین روی یکی از پاهایتان بیاندازید.

8- یک لیوان آب بنوشید.

9- لبخند بزنید.lunge - ورزش - سلامتی - تندرستی - نرمش

10- یک نقل قول خوب و روحیه بخش توییت کنید.

11- یک نفس عمیق بکشید.

12- ده دقیقه زودتر از خواب بیدار شوید.

13- کمربندتان را ببندید.

14- دست هایتان را بشویید.

15- به مادرتان تلفن کنید.

16- یک دستور غذای خوب و سالم را به دوستانتان بدهید.

17- خودکاری که نمی‌نویسد را دور بیاندازید.

18- هنگام آگهی های بازرگانی تلویزیون 10 تا شنا بروید.

19- کمی فلفل به سالادتان اضافه کنید.

20- کنترل تلویزیون را کمی دور بگذارید تا برای عوض کردن کانال بلند شوید.

21- پنجره‌ای را باز کنید.A glass of water with ice - یک لیوان آب خنک + یخ

22- نظری در یک وبلاگ بنویسید.

23- فرزندانتان را بغل کنید.

24- کمی کرم مرطوب کننده و ویتامینه به دستانتان بزنید.

25- از کسی که لیاقتش را دارد تشکر کنید.

26- لباس هایتان را برای فردا آماده کنید.

27- یک بار به جای چای قهوه بنوشید.

28- کلید هایتان را یک جای مشخص قرار دهید.

29- نامه یا ایمیلی دوستانه برای یکی از دوستانتان بفرستید.

30- به یک موسیقی آرامش بخش گوش دهید و ذهنتان را آزاد کنید.

31- 10 دقیقه استراحت کنید.

32- میز کار و صفحه‌ی نمایشگرتان را تمیز کنید.ترک اعتیاد - سیگار خاموش - ترک سیگار - no smoking

33- پنج دقیقه Free Rice بازی کنید.

34- کمی آجیل بخورید.

35- یکی از دوستان خوبتان را برای یک شام سالم دعوت کنید.

36- یک خوردنی برای فقیری تهیه کنید و به او بدهید.

37- چشمانتان را ببندید و فکر کنید چه چیزهای خوبی در زندگی دارید.

38- این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.

39- دست و صورتتان را بشویید و 3 دقیقه از پنجره به دوردست نگاه کنید. (برای چشم مفید است.)

40- برای پرنده ها دانه بریزید.

یکی از کار های بالا را همین حالا انجام دهید!

کار های بالا هر کدام به نحوی مفید هستند و باعث سلامتی جسمی ، اجتماعی
، روانی و… می‌شوند. انجام دادن هر کدام از آنها حداکثر 10 دقیقه طول
خواهد کشید. پس تنبلی را کنار بگذارید و همین الان چند تا را انتخاب کرده
و انجام دهید مثلآ ابتدا لبخند بزنید سپس یک لیوان آب بنوشید سپس یک سیب
را در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می‌کنید بخورید.

لینک مطلب : 

http://zangoole.com/1387/02/13/quick_healthy_things_todo




    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/3/1 ساعت 4:17 عصر

سلام به همه
خانم گل ما که وقت نمیکنه وبلاگش رو به روز کنه , (بنده خدا از کارش مثل من زیاد شده) من که چند وقته تا ساعت 10 و 11 سرکارم و حسابی داد حاج خانوم رو درآوردم ؛ البته اون بنده خدا که چیز خاصی به ما نگفته , فقط را به را می گه تو که هر شب داری دیر میای

بگذریم , یه مطلب جالب جایی خوندم که بد نیست بقیه هم بخونن :



بی تردید پول زیاد تضمین کننده داشتن
یک زندگی طبیعی نخواهد بود اما یک زندگی زناشویی توام با آرامش همیشه احساس بی
نیازی به انسان می‌دهد.

مژده به کسانی که به سلامت خانواده
بیشتر از گردش مالی حساب بانکی خود اهمیت می‌دهند: بر اساس تحقیقی که در انگلستان
بعمل آمده، داشتن یک خانواده سالم و طبیعی بسیار بیشتر از داشتن پول زیاد باعث
شادابی و احساس رضایت در زندگی می‌شود. البته این بدان معنی نیست که افراد یک
خانواده تهی دست نسبت به خانواده‌ای متمول به خوشبختی نزدیکترند بلکه در شرایط
مساوی، تاثیر خانواده از ثروت بیشتر است.

در این زمینه برقراری ارتباط عاطفی
بین اعضای خانواده نقش اصلی را دارد. در این تحقیق برای مقایسه اثر خانواده و ثروت
در ایجاد شادی در فرد از معیارهای قابل سنجش استفاده شده است. برای ارزیابی
ارتباطات عاطفی از یک عامل قابل سنجش یعنی تعداد دفعات ارتباط جنسی بین زن و شوهر
استفاده شد. به طوری که میزان شادی ناشی از برقراری ارتباط جنسی والدین به میزان
هفته‌ای یکبار برابر با افزایش درآمد سالیانه حدود 50000 دلار در یک فرد انگلیسی
محاسبه شده است. به این ترتیب می‌بینیم که ثروت شادی آفرین است ولی نه در آن حدی
که افراد مقتصد از آن انتظار دارند.

از دیگر عوامل قابل محاسبه در این
تحقیق مدت زمان ماندگاری خانواده است. بطوریکه طبق محاسبه محققین میزان شادی حاصل
از داشتن یک خانواده مستحکم که بیش از ده سال از تشکیل آن گذشته باشد برابر افزایش
درآمد سالیانه 100هزار دلار می‌باشد. برعکس میزان کاهش شادی ناشی از طلاق برابر از
دست دادن 66هزار دلار در سال محاسبه شده است.

البته برعکس این فرضیه نیز مطرح است
یعنی کسانی که احساس شادی بیشتری دارند تمایل به ازدواج و تشکیل خانواده پیدا می‌کنند.
اینکه کدامیک باعث ایجاد دیگری می‌شوند هنوز مورد تحقیق است ولی بطور حتم مشخص شده
است که رابطه مستقیمی بین شکل گیری خانواده‌ای موفق و شادمانی اعضای آن خانواده
وجود دارد.

توصیه‌ای برای والدین: اگر می‌خواهید
زندگی بانشاطی برای فرزندتان درست کنید دقت بیشتری در شکل گیری زندگی مشترک آینده‌اش
با شخص دیگر داشته باشید. در کنار انتخاب فرد مناسبی برای فرزند خود به عنوان همسر
آینده، حتما نکات لازم را در نگهداری وی به فرزند خود آموزش دهید.

منبع :

DrFBehnia@yahoo. FR

22729078-21- 98+

22709829-21- 98+

88873000-21- 98+

 



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/2/8 ساعت 1:4 عصر

دوست دارم

تو را من دوست دارم چون کبوترکان جلد که بدنبال گمشدشان می گردند و در پی خانه امن خودند

همچون طوطیان که دیوانه وار و بی فهم واژه ها هر انچه صاحبانشان می گویند تکرار می کنند

تو را چونان لب تشنه ای در کویر عطشناکم

چنان گوارائی که حتی یادت شعفی دو صد چندان در جانم می ریزد

چنان مهربان که در عمق چشمانت به رقص می نشینم

و چنان مغرور که برای رضایتت دست نایافته ترینها نیز کم است

روحت چنان بزرگ که گاهی به کوتهی فکرم خجلم

و مهرت چنان وسیع که دوست دارم لحظاتم را تنها کنار تو سپری کنم مبادا لحظه ای از دستم برود و من زیان کنم

مهربان میدانی یا نمیدانی نمیدانم ؟؟؟

از من و عشقم چه می خواهی نمیدانم؟؟؟

یا نسیبت چیست از من ؟؟ من نمیدانم

یا به یمن کدامین کار من نسیبم شدی نمیدانم ؟؟؟

آیا توان جوابگوئی به اینهمه عشقت را دارم نمیدانم

مهربانم یا که من بسیار سنگدل هستم نمیدانم ؟؟؟
لیک میدانم تو را هر لحظه هرساعت انتظار کشیده ام

 و تو را لطفی میدانم از او که هوای من بنده را دارد

پس تو را دوست میدارم

نه آنگونه که سزاواری آنگونه از چون منی بر می آید

و گاهی قصور میکنم و تو می بخشی

و گاهی فراموش میکنم که کلمات در عادت نباید گم شود

و گاهی کم کاری میکنم و عشق را در دلم واگویه میکنم

غافل از اینکه گوشهایت منتظرند و گاهی از انتظار زیاد بی تاب میشوند

حال می گویم و هر روز خواهم گفت دوستت دارم

 

وای بر من اگر روزی مرا چون امروز دوست نداشته باشی من چه کنم ؟؟؟؟

لیک میدانم خوب میدانم اگر روزی نباشد عشق خواهم مرد

اگر روزی نباشد عشق زندگی معنای خود را می برد از یاد

زندگی بی عشق بیهوده ست

رویای سر به هوای تو


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 87/2/2 ساعت 12:28 عصر

هوا سرده

دلم تنگه

نمی دونم کجا باید باشم

نمی دونم چرا نیستم

اصلاً‏ نمی دونم از این زندگی چی می خوام

شایدم یکی نیست بهم بگه چی باید بخوام

شاید اصلاً نخوام که بدونم چی باید باشم و کی باشم و چطور باشم و چگونه

 

من نیاز دارم به یه تحول ولی تحولی در کار نیست

صدائی نیست

سکوت محض است

و من هنوز سرگردانم و کاسه چه کنم چه کنم در دست به دنبال کورسوئی شاید که مرا به نوری برساند به آدمی

به جائی فارغ از این همه هیجانات در سکوتی محض فقط و فقط دقایقی در بی فکری بخندم و در بیهودگی قدم بزنم

و  شاید به کل این زندگی و ادمیان لبخندی بزنم و فریاد زنم که من نمی شناسمتان و دلیلی هم بر شناخت نمی بینم همه آدمهائی هستید چون من و همین درد مرا کافی است که چون خودی را تحمل میکنم و درد تحمل دیگران بماند برای بعدها

شاید میخواهم به دنبال توهمی بروم در دست بدوم  تا به او برسم و او هیچ باشد و سراب و من وقتی از دویدم خسته شدم هق هق بزنم که پس چرا هر چه می دوم نمیرسم و او این بار به سمت من بدود با لاله گلی زیبا در دست و لبخندی بر لب و خواهشی معصوم

خواهشی معصوم با اصراری که در چشمانش فوران می کند

خواهش میکنم بخند دخترکم

بخند من هنوز هم پیش توام

هنوز هم هر روز به تو می نگرم و میدانم چه میکنی و چه میخواهی

بی عجله بخند بی عجله برو در جلو بار هم دشت است و فرقی نمیکند کجای این دشت بنشینی

همه جا همین گل را دارد و همین بو را همین شکل را از اکنونت لذت ببر لذتی مضاعف

بس است دست و پا زدن برای اثبات خود ،‏برای شناساندن خود و برای شناخت دیگران لحظه ای بنشین و با گلها تاجی بباف برای خودت و زیر آن درخت بخواب و با آب آن چشمه رفع تشنگی کن .

چرا میخواهی بروی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به کجا میخواهی بروی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با کدامین اندیشه میخواهی بروی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بمان و لذت ببر

بمان و بچش

زمین را در آغوش بگیر و بدان زمین محل روئیدن است

بروی و برویان شوق بودن را

زمین  جزئی از آسمان است ذره است از کهکشان تو که انسانی و هیچی در مقابل این همه ستاره

 

صدا بزن

 صدابزن

 به موجها سلام کن

به برگها تو سجده بر

به هر کجا سری بزن ببین

همه در این میان ز هم فرار می کنند

و تو بمان

که آسمان این تکه دشت فقط برای تو طلوع کرده است

که من تو را ببینم و تو را بشارتی دهم

بس است

بس است

بخند

بخند

تولدی دوباره کن


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 87/2/1 ساعت 12:37 عصر

سلام دوستان خوبم

این چند وقته خیلی اذیت شدم از نظر روحی

راستش دو هفته پیش روز 4 شنبه بهمون خبر دادن که همسایمون که بنده خدا توی یه معدن شن و ماسه کار میکنه زیر آوار ماسه مونده و فوت شده که خیلی یک دفعه بود و البته باید بگم همسایه مامان اینا بود و 10 یا 15 سالی میشد که ما می شناختیمش کلی اشک ریزان و نالان گشتیم

انوقت دو شنبه پیش خبر دادند که مدیرم که یک ماهی بود بیمارستان بود و سرطان کبد داشت فوت شده البته از قضیه فهمیدنش تا مردنش 40 روز بیشتر طول نکشید اون ضربه ای عطیم تر و سخت تر بر روحم وارد کرد آخه من کارمند مستقیمش بود و خیلی باورش برام سخت بود مرگش خلاصه 4 شنبه دفنش کردیم و جمعه هم مراسم ختمش بود

و همه چیز تموم شد

همه اون حساسیت های کاریش ،‏مهربونیش ، نق زدنهاش  ، نگرانی های پدرانش ، آخه باورتون نمیشه ایشون حتی وقتی برای مامانم اینا قرار بود خونه بخریم نظر داد و راهنمائی فکری داد بعد بهمرای تصمیم نهائیم برای ازدواج با رامین جون برای ازدواجمون هم خیلی دوست داشت بیاد ولی پدر خانومش فوت شده بود و نتونسته بود بیاد

خلاصه من  4 سال کارمندش بودم و خیلی انسان خوبی بود از شرکت ما برای مراسم تدفینش 70 نفری رفته بودیم و مدیر عاملمون هم دستش درد نکنه چند تا از نیروهای خدماتی رو فرستاد خونشون که اگه کاری ازشون برمیاد کمک کنن

خلاصه کلی دپرسم ببخشید که نمی نویسم آخه از قبل از عید تا الان که همش نگران مدیرم بودم چون تو بیمارستان بستری بود و الان هم به هر جای دفتر که نگاه میکنم انگار میاد جلو چشای منو لبخند میرنه

و باز بهم میگه : این زرنگا(من و دوستم رکسانا رو می گه) از بس شکمو هستن دو نوع غذای رژیمی و غیر رژیمی شرکت رو سفارش میدن که به معده هاشون تنوع بدن.

و دیگر کسی نیست با من بگوید که با همسرت تا می تونی برو و بگرد و فکر بچه دار شدن زود رو از سرت بیرون کن اونقدر بگردید که خسته بشید و اونوقت بچه دار بشید که وقتی پیر شدین (الهی همش 60 سالش بود) حسرت نخورین که همه وقتتون به بچه داری گذشته و با هم بودن رو زیاد تجربه نکردین . به من میگفت دلم میخواست وقتشو داشتم و خانوممو به خیلی جاها می بردم آخه میدونم دوست داره با هم دو تائی مسافرت بریم ولی هر بار یه مشکلی پیش اومده که نتونستیم و البته مشکل اصلی این بوده که همون سال اول ازدواجمون بچه دار شدیم

و خلاصه یاد همه کاراش و حرفاش که میافتم

تنها به نتیجه میگیرم و اون اینه که بلاخره ما هم می ریم باید کاری کنیم که با حسرت نریم

و اینکه از آدمها فقط خوبی و بدیه که می مونه و کاش من هم بتونم مثل اون خوب باشم .

و اینکه قدر همو بدونیم قدر همه دوستان رو اقوام رو و آشنایان را و حتی قدر شما خواننده محترم وبلاگمو

ممنونم از همتون که حوصله میکنید و متن های بی سر و ته منو می خونید

تا بعد

خدا نگهدار


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/1/17 ساعت 12:14 عصر

سلام دوستان خوبم

عید شما مبارک

خوب هستید

عید به همتون انشاء اله خوش گذشته باشه

ما هم اولین عید مشترک خودمونو گذروندیم و صد البته که خوش گذشت

روز اول تا تا دوم رو منزل مامان رامین بودیم

و روز سوم هم ناهار اونا رو دعوت کردم که بیان خونمون

و بعد از ظهرش هم رفتیم عید دیدنی خونه یکی از فامیلهاشون

و بشنوید از قسمت مهیج و پر استرس عید ما

من قبل از عید با پسر عموم که توی بابلسره صحبت کردم که عید میخوایم بیام شمال

ایشون هم فرمودند که برامون خونه یکی از دوستاشو که اونجا دانشجوئه و اونجا خونه دربست گرفته رو ردیف میکنه

ما هم که خوش خیال

پاشدیم روز چهارم عید تاکسی گرفیم به سمت بابلسر وسط راه زنگ زدم خونه عموم اینا دختر عموم گفت که خونه کنسل شده و  صابخونشون نمیزاره کسی بره تو خونه ها مثل اینکه با هم دعواشون شده حالا فکرشو بکنید ما وسط راه ساعت 6 راه افتادیم و همون موقع که زنگ زدم ساعت 8 بود داشتم از عصبانیت و استرس می مردم اخه ما دو نفر ساعت 11 شب که میرسیم بابلسر توی اون ترافیک باید کجا بریم لااقل اگه ماشین داشتیم میرفتیم تو ماشینمونم میخوابیدیم اما ما که ماشینم نداشتیم این شرایط برامون قوز بالا قوز بود به خدا

خلاصه ساعت 11 رسیدیم و این پلاژ شبی 80 اون یکی 90 و حتی پلاژ منصفی که ما برای ماه عسلمون رفته بودیم اونجا 70 هزار تومان خلاصه بلاخره توی همون پلاژ یه اتاق گرفتیم و و البته باید فراداش ساعت 2 خونه رو تحویل میدادیم خلاصه تا اتاق گرفتیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم و صبح ساعت 9 بیدار شدیم و رفتیم لب دریا  و تا 10 اونجا بودیم بعدش اومدیم صبحونه خوردیم و رفتیم داخل شهر هم یه کم آذوقه بخریم هم یه سر و گوشی آب بدیم و یه خونه دیگه پیدا کنیم

رفتیم و مقداری خوراکی گرفتیم و برنج طارم خریدیم وقتی رسیدیم دم در پلاژ دیدیم ساعت 1 شده و نگهبان دم در هم تذکر دادند که ساعت 2 باید تخلیه بفرمائید ها!!!!!!

ما هم گفتیم چشم :(و توی دلمون کلی حرص خوردیم )

و بدو بدو رفتم توی اتاق و بدو بدو ناهار پختم و بعد رفتیم سراغ وسیله جمع کردن و خلاصه ساعت 2 اتاق را تحویل دادیم و ناهار را روبروی دریا خوردیم . بعد دیدم وسیله ها رو نبریم بهتره و از صاحب پلاژ خواستیم وسائلمان را در اتاق نگهبانی نگهدارد تا ما به شهر برویم و کمی بگردیم

و ما با این همه درد سر تصمیم گرفته بودیم که حتماً به محمود آباد و فریدون کنار هم سری بزنیم رفتیم و یه کم گشتیم و حدود ساعت 5 برگشتیم بابلسر که خونه بگیریم و بعد از کلی گشتن یه خونه گرفتیم و فرداش از صبح رفتیم بیرون برای خرید و تهیه بلیط برگشت و من نق و نق زنان که اگه قرار بود همش دنبال خونه بگردیم و استراحت کنیم که خونه خودمون بود و رفتیم و رامین جون برای ساعت 5/11 شب بلیط گرفت حالا من هی نق که این پسر عموی من عیدمونو خراب کرد و فلان و اصلاً‏چرا برا ساعت 11 شب بلیط گرفتی تا الان که خوش نگذشته و از این به بعد هم همین طور بیا بلیطو پس بده برا ساعت 2 بعد از ظهر بلیط بگیریم و زود برگردیم خونه بقیه خواب زمستونیمونو هم تو خونه خودمون باشیم که دیدیم ای دل غافل آنقدر نق زده ایم که شوهرک عزیزمان دپرس شده است و احساس عذاب و جدانی سخت بر او مستولی گشته و بسیار ملول است از اینکه نتوانسته است عیدی زیبا برایمان بسازد و فهمیدم نق نق اضافه زده ام و حالا او که کلی غصه خورده بود میگفت برویم و بلیطو پس بدم و تو رو ببرم خونه تقصیر منه که کاری نکردم بهت خوش بگذره که تو هی میگی زودتر بریم خونه و کلی منم عذاب وجدان گرفتم از اینهمه نق و نق خودم

و خلاصه تصمیم کبری گرفته شد

و من به او گفتم عزیز مهربونم اگه الان برگردیم خونه با همین خاطره بد و سخت استرس دار بر میگردیم ولی اگه بمونیم ممکنه بتونیم کاری کنیم که بهمون خوش بگذره و ما ماندیم

همان ساعت حدود ساعت 10 رفتیم بازار بابلسر یه ماهی سفید خیلی تازه که صید همون روز بود خریدیم تازه از خانومه طرز تهیه اش را هم پرسیدیم و سبزی ماهی شکم پر هم خریدیم بعدش هم یه مقدار دیگه خردید کردیم و ماء الشعیر و کلی مخلفات دیگه و برگشتیم خونه و من ماهی شکم پرمو درست کردم شکمشم دوختم و سرخ کردم و یه نهار بسیار خوش مزه ای با هم خودیم ماهیه اونقدر تازه بود و گوشتش سفید که تو عمرمون همچین ماهی خوبی نخورده بودیم

و بعدش یه کم استراحت کردیم و خونه رو تحویل دادیم و چمدون به دست خارج شدیم تصمیم خودمونو گرفته بودیم رفتیم میدون شهربانی و ماشین گرفتیم برای ترمینال و اونجا چمدونها رو دادیم امانت و از شرشون راحت شدیم (یکی نبود از اول به ما بگه بابا ماشین نداری اینهمه وسیله برا چی میبری؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه دقیقاً مشکل این بود که کسی نبود بهمون بگه)

حالا دیگه راحت و آسوده رفتیم لب ساحل و  روی این میز و صندلی های رستوران پارکینگ 5 نشستیم رو به دریا و حالا نوبت خوش گذرونی بود هی سفارش میدادیم چای ، شکلات،‏ بستنی ، چیپس و پفک ، آجیل و میوه و خلاصه از ساعت 3 بعد از ظهر نشستیم اونجا تا ساعت 6

و ساعت 6 هوس قایق سواری کردیم واااااااااااااااای خدایا چقدر مزه داد چه استرس شیرینی داره وقتی قایقه یهو دور میزنه چه سرعتی داشت بعدش پیاده شدیم و قوری بعدی چای رو زدیم تو رگ و کلی پیاده روی کردیم لب ساحل من صدف جمع میکردم هی میرفتم کنار آب روی شنها بعد منتظر میشدم موج بیاد پاهای ماسه ای منو بشوره و باز این جریان تکرار میشد

خیلی خوش گذشت تا ساعت 10 شب هم بازکنار دریا بودیم و باید بگم تلافی همه این دو روز قبل در اومد و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .

و ما وقتی سوار اتوبوس شدیم بسیار خوش اخلاق و شاد و سرحال بودیم

بعدش روز 7 رسیدیم منزل خودمان و سری به مادر جانمان زدیم

به به به به چقدر در این سه روز دلتنگی کرده بودیم

سه روز بعد در منزل بودیم و روز 10 فروردین تشریف بردیم دیار جناب همسر همدان

خیلی آنجا هم خوش گذشت البته همش عید دیدنی کردیم تا روز 12 فروردین که در این روز آقای همسر تصمیم خود را گرفت که به من خوش بگذرد و آنوقت با دو برادر و یک خواهر رامین جان سر از امامزاده کوه در آوردیم چه هوائی چه سر سبزی زیبائی واای 

و اینگونه شد که با روز 13 بدر مواجه شدیم قرار براین شده بود که چون خاله همسر همه ما را دعوت کرده بود به ناهار ، ناهارش را برداریم و به طبیعت بگریزیم

و چون خود به خود این مراسم ربایش ناهار به حوالی ظهر موکول شده بود باز همسر ما تصمیم کبری گرفت که ما را بگرداند و از صبح ساعت 8 ما را به کوه برد کدام کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما به میدان میشان رفتیم که بالای گنجنامه است . و تا ساعت 11 طول کشید

سپس به خانه خاله خانومی رفته و ناهار را ربودیم و ایشان و همسرشان به همراه دختر نمکیشان ما را به روستایی با نام به یاد ماندنی((((علی آباد ارزان فود )))) بردند وای چه منظره ای چه خلوتی خوبی و کلی دست زدیم و دایره دنبک خالی زدیم بدون قر و اطوار البته برادر رامین جان که کودکی بیش نبود قری دادند و کلی خندیدیم و دائی های رامین  هم خواننده مجلس شده بودند

خلاصه 20 نفری بودیم و بعد از صرف ناهار ، چای ، میوه ، آجیل ، تخمه های مامان بزرگ ، و هر چه بود و نبود به سبک مغولان از محل متواری شدیم و در راه بازگشت یک دعوای به یاد ماندنی دیدیم و چشمهایمان از حدقه در آمد

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط دعوا از یک پیکان دو مرد و سه زن بیرون پریده سر یک پرایدی با خانواده که خیلی هم مودب بودند ریخته زن احمق با سنگ به دهان مرد خانواده پرایدی کوبیده و وقتی بیچاره به حالت قش افتاده زن دیگر پیکانی با لگد بد بخت از هوش رفته را میزد

باور کنید داشتم سکته میکردم زن اینقدر وحشی من ندیده بودم

خلاصه این بود داستان ما فرداش هم خواستیم راه بیافتیم که نشد چون اصلاً اتوبوسی نبود که راه بیافتیم برای همین به لاله جین رفته و خوش گذرانی کردیم و روز 5 شنبه 15 فروردین خود را در ماشین خانواده رامین انداخته عازم تهران شدیم و در راه هم کلی خوش گذراندیم

این بود انشای اولین عید ما امیدوارم خسته نشده باشید.

 

رویا

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/1/17 ساعت 8:41 صبح

سلام دوستان خوبم

سلام دلم برا همتون تنگ شده

برای همتون

یه سری اتفاقات خوب برام افتاده که خیلی خوشحالم

و یکی دیگه از مهمترینشون یه سورپرایز دیگه است از طرف رامین خان گل پسر

و اما قضیه این سورپرایز

من یه سرمایه گذاری با برادرم انجام دادم که خیلی بهم فشار آورده هم فشار مالی هم فشارهای روانی

خلاصه من اگه خودمو میکشتم پولم میشد یک ملیون انوقت 4 ملیون دیگه کم داشتم و صد البته برادرجانم هم باید 5 میلیون جور میکرد که خوب اون قد من مشکل نداشت

خلاصه به یه حال استیصالی افتاده بودم که نگو و نپرس

اونوقت همش حرص میخوردم و هی اخمو بودم گاهی هم نق و نق و گریه میزدم

از طرفی کارت حقوقشو رامین داده بود دست من و برای اینکه خیال من راحت باشه گفته بود هر چقدر دوست داشتی و لازم داشتی ازش بردار

پس میدونستم که بنده خدا پسر گلیم بیشتر از این نمیتونه کمکی بهم بکنه

خلاصه هی غصه میخوردم که آخه من چجوری میتونم این پولو جور کنم تا اینکه مامانم گفت الان زنگ میزنم و از دائیت برات قرض میگیرم چقدر قرض میگیره ؟؟؟؟؟؟ سه ملیون

حالا من هی غصه که ای داد بیداد گیرم سه تومن از دائی گرفتم یک میلیون نداشتمو  چجوری بدست بیارم و هی دغذغه های ذهنم بیشتر میشد

و رامین هم هی منو دلداری میداد که غصه نخور من پارسال که خواستیم خونه بخریم و مشکلی مالی داشتیم خیالم راحت بود چون تو رو داشتم و امسال هم تو منو داری و حق نداری غصه بخوری تا منو داری!!!!!!!!

تا اینکه شد روز جمعه و شبش خونه مامان اینا دعوت بودیم تولد داداش گلی و آبجی گلی آخه من برادرم متولد 23 و خواهرم متولد 24 اسفنده - از صبح جمعه رامین گفت من باید برم سر کار و هی من اصرار که نرو کمک من باش یه کم خونه تکونی کنم و از اون انکار که نه نمیشه و من باید برم خلاصه رفت
و من و داداشم و پسر عموم افتادیم به جون خونه و تا تونستیم تمیز کاری کردیم آقا تشریف آوردن فکر میکنید کی ؟؟؟6 بعد از ظهر

انوقت یه کم کمک کرد بعدش ازم یه سوالی پرسید::

گفت رویا جون من اگه بخوام کادوی روز زن (حالا روز زن لااقل دو سه ماه دیگه است) بهت بدم دوست داری که جلو خانواده ات بهم بدم یا پیش خودت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم خوب جلو خودم !!!     و اون دوباره گفت خوب اگه نشه یا وقت نباشه  چطور؟؟؟؟

منم گفتم خوب اون فرق میکنه داشته باشین روز زن ،‏کادوی روز زن ههه ههه ههه

انونقت پاشدیم رفتیم خونه مامان گلی من

کلی سلام و تبریک و تهیت به مناسبت تولک داداش خان و آبجی خانوم گفتیم

و شیرینی خامه ای با چای خوردیم و بعدش نوبت کادو بازی بود ما برای داداشی یه پیرهن خوشگل گرفته بودیم که خودم که خیلی ازش خوشم میومد و به خواهری هم که خشکه حساب کردیم

وسط کادو دادن یکهو برگشته میگه داداش کوچیکه من (میلی)تولد هر کی باشه حسودیش میشه و باید به اونم کادو بدیم رویا جون تو هم اینجوری هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//

 و من گفتم خیلی رفتار بدیه حسادت ولی اگه نتیجه بده مزه میده

وقتی کادوی این دو تارو همه دادن یکهو رامین برگشته میگه خوب حالا نوبت کادوی دختر حسود منه

بفرمائید!!!!!

و یه پاکت داد دستم یه پاکت بود که توش یه کارت تبریک بود و یه برگه که روش نوشته بود برگ سبزیست تحفه درویش و لاش انگار پول بود (برگه رو پیچیده بود دور پولا)

در برگه رو باز کردم یه سری 5 هزار تومانی بود

ما عادت داریم اگه پول هدیه بگیریم بلند بلند میشمریم و اعلام میکنیم که سر آخر چقدر شد

 اینگونه شمردم

5-10-15-20-25-30-35-40- یکهو دیدم بعدیش 50 هزار تومنیه گفتم وای و شمردم 90 بعدش شمردم 140 بعدش 190بعدش 240 یکهو دیدم اووووووووه بعدیش 200 هزار تومنیه شمردم 440 بعدیش 640 بعدیش 840 بعدیش یک ملیون و چهل بعدیش یک ملیون و دویست و چهل بعدیش  یک ملیون چهارصد و چهل و دوباره 5 هزار تومنی بود که جمعش 60 تومن بود و روی هم یک ملیون و پانصد هزار تومان بود داشتم از ذوق می میردم به خدا

 که رامین گفت این عیدیته

بعدش گفت حالا کارتتو بخون دخترجونم

و با خوندنش قند بود که تو دلم آب شد

(((((((((((فکر نکن

که

فکر میکنم

با این کار

ذره ای محبتهای تو رو میتونم جبران کنم!

فقط خواستم بدونی

چقدر دوستت دارم./

دوستدار همیشگی تو))))))))))))))))

و همه هی دست و هورا و تشویق و ای ول ای ول و کلی بهمون خوش گذشت مشکل مالی من کلی حل شد و به جای چهار میلیون کسری بودجه با 2.5 میلیون مشکل حله

شما ها هم یه ای ول بگین

و از اون روز من شارژ شارژم

و این بود یکی از اتفاقات خوب

 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •