سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از غفلت بپرهیزید که از تباهی حسّ است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----632682---
بازدید امروز: ----43-----
بازدید دیروز: ----53-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 86/2/4 ساعت 10:29 صبح

سلام به همه دوستان خوبم

راستش من از شماها بیشتر از اینها انتظار دارم

انتظار دارم اگه بتونید حال ما رو هم بپرسید گاهی نظر بر نوشته های سطحی و بد من بدهید و گاهی مرا راهنمائی کنید

که البته اینکه بدانم پیام جدیدی دارم مرا خوشحال میکند

هر چند تازگی ها ما رو از لطفتون بی نسیب میکنید ولی من ممنونم که مطالبمو میخونید

اما یه نظری هم بدید منو بیشتر خوشحال میکنید

 

این شعرو دیشب برای عشقم گفتم امیدوارم هم خوشش بیاد هم شما خوشتون بیاد

 

 

 

 

 

 

همه خواهند نوشت

که تو من بودی و من هیچ نبودم بی تو

تو خدای دل تنها و غریبم هستی

شاید از این دنیا بهر آرامش من بوی نسیمم هستی

همه خواهند نوشت

زنی از جنس بلور تک و تنها به تو میاندیشید به تو که پاکترین لحن صداقت را بارها جار زدی

به تو که مهر بدون اجرت هدیه دادی بر من

همه خواهند نوشت مردی از آبها آبی تر، به زنی می اندیشید که غم چشمانش به نگاهش میرفت

همه خواهند نوشت
روزی

دو کبوتر بودند دور هم میگشتند

و به هم خوش بودند

همه خواهند نوشت و همه میخوانند دو نفر عاشق و دلباخته بودند که با هم بودند

ای همیشه با من

مهر تو در دل من موج به پا کرد

مینویسم من باز

از هوا ، سبزه ، درخت توت حیاط بابا ،

از خدا ، عشق ، گشت در جنگلها

آب بازی لب جوی ، برفهای دیرین که به هنگام زمستان آمد و من و تو که در آن سردی برف میرفتیم جلو

از تو از خوبی ها از همه دوست شدن های مکرر با تو

از غم قهر 1ساعته تو با من که مرا کشت غمش

از من و نق نق پی در پی و تو،‏ خنده از روی گذشت

و همه ی خوبیها

مینویسم من باز که تو را خواهانم

روزی خواهم نوشت که هنوز بعد 72 سال به تو میاندیشم به تو که پاکترین لحن صداقت را بارها جار زدی

مینویسم از تو در همه حال و هوا

مینویسم که مرا کشت غم دوست داشتن ، دوست تر داشته شدن


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
دوشنبه 86/2/3 ساعت 10:59 صبح

سلام

دوستان میخوام نتیجه یه وبلاگ گردی رو بهتون بگم که گاهی از هر راهی حتی وبلاگ گردی و خوندن مطالب دیگران میخواد بهت بفهمونه که بابا قدر شرایط خودتو بدون قدر مادرت مادر شوهرت خواهر شوهرت و ... رو بدون

داستان از این قراره که داشتم توی گوگل دنبال لباس عروس میگشتم که اشتباهی به جای لباس عروس فقط نوشتم عروس بعد خیلی اشتباهی به جای جستجو در تصاویر جستجو در وب رو نوشتم و از روی کنجکاوی وارد یه سایت شدم که در اون عروسهای هر خانواده در مورد کارهای عجیب و غریب مادر شوهراشون مینویسند و شروع به خونده کردم دیدم شاید از این لحاظ مثل ملکه ها زندگی میکنم چون مامانی عشقم به خدا با مامان خودم نه برام فرقی میکنه نه رفتار بدی تا حالا با من داشته

تازه خیلی هم دوسم داره و کلی هوامونو داره حتی به سفارش اون وقتی نتونستیم نزدیک خونه اونا خونه بگیرم رفتیم و کنار خونه مامانم اینا خونه گرفتیم مادرشوهر اینقدر از خود گذشته!!!!!

خدایا شکرت که نه پدر و مادر اون منو اذیت کردن و من مثل دختر خودشونم و منم متقابلاً دوستشون دارم و نه پدر و مادر من به چشم یه غریبه به عزیزم نگاه میکنن مثل برادرم دوستش دارم و اونم خیلی دوسشون داره

 

اینم آدرس اون سایته http://aroos.proboards41.com

 

اینم یه قسمتی از متن این نوشته های عشق آرامش و زندگی

http://aroos.proboards41.com/index.cgi?board=aaram

سلام . ببینم خداروشکر ، همه جا امن و امانه ؟ شکر ، و اما دوباره من .
مدتیه مادرشوهر رو دعوت نکردم . چرا ؟ چون ۵ صبح بلند می شم و درسمو می خونم و بدو بدو می رم اداره تا عصر بعد دوباره بدو بدو می یام خونه و می رسم به حلما و کارهای خونه و حسابی سرم شلوغه . از اونور خودم هم مدام استرس کارهامو دارم و ابدا استرس اضافی رو نمی تونم تحمل کنم . علت دیگه ش هم اینه که خداییش بگم ابداً دلتنگ آزاررسانی های مادرشوهر نشدم !!. چون هربار که دعوت می کنم بعدش باید کلی به خودم فحش بدم ، چون چنان ترتیبمون داده می شه که به غلط کردن می افتیم و از دعوتی که کردیم پشیمون . این تا اینجای ماجرا و اما مادرشوهر هم ابداً لزومی نمی بینن دردونه !!!! پسرشون رو خونه شون دعوت کنند . آخرین باری که خونشون رفتیم چندماه پیش بوده که یعنی دعوتمون کردند اما خودمون غذا خریدیم و بردیم !! دو هفته پیش ، پیش خودم فکر کردم که حالا همسر گرامی هیچی نمی گه که دعوتش کنیم من بردارم زنگ بزنم و دعوت کنم چند روزی بیاد اینجا ، البته ما برای شام یا نهار دعوت می کنیم ، خودشون چند روز می مونند . زنگ زدم ، می بینم خونه یکی از فامیل هاشون مونده و کلی اصرار کردم و هی گفته نه نمی تونم بیام و بعدا می یام وحالا مهمون فلانی ام . می گم خوب فلانی هارو هم دعوت می کنم . می گه نه حالا خودم می یام بعداً . تا چهارشنبه شبش شد و من خونه خواهرم یک دوره دوستانه ( زنانه ) داشتیم . وقتی اومدم شوهرم گفت که مامانم زنگ زده کارت داشته ! و زنگ زد و احوال پرسی که آره من که کم کم باید آماده شم برای رفتن به آمریکا و دوسه هفته ای هم هست خونه نبودم باید برم خونه به کارهام برسم و موهامو رنگ کنم و ..... . من هم دروغ چرا ابدا تعارف نکردم بیاین اینجا ، یا بیاین من خودم موهاتونو رنگ می کنم . چون همیشه هروقت بود من این کارو براش می کردم . من هم اصلا حوصله نداشتم و تعارف نکردم . فردا صبح ساعت ۶ صبح زنگ زده به شوهرم که برو برامون آش بگیر و بیار خونه فلانی ها که مهمونش بود !!!! شوهر من هم غرغرکنان رفت و آمد . دیدم وقتی اومد عصبانیه . نگو خانم مدتی بود حال منو نگرفته بود و شوهرم رو پر نکرده بود ساعت ۶ صبح دلش خواسته حال گیری کنه . شوهرم اومده می گه مامانم دیشب به تو دقیقا چی گفته ؟؟؟؟؟ براش گفتم . می گه : یعنی به تو نگفته می خوام بیام خونه شما و تو تعارفش نکردی ؟؟؟ منو می گی داشتم دو تا شاخ دراز درمی آوردم . گفتم کی به من همچین حرفی زده ؟ گفت چند هفته س خونه نبودم می خوام برم دم رفتن به کارهام برسم . !!!!!!!!! شوهرم هم حرفی نزد و رفت تو فکر و ساکت شد . یعنی سرکار علیه دروغ می سازه که بتونه بین ما رو به هم بزنه .
عصر پنج شنبه شوهرم اومده می گه بچه ها ( دوستانمون ) گفتن شام می گیریم و می یایم . من هم داشتم آماده می شدم که تلفن زنگ زد و حلما دیدم پای تلفن مدام می گه آره ، نه ! تا بعد گوشی رو داد به باباش و دیدم مادرشوهره . حالا همسر گرامی : سلام مامان خوبی چی ؟ نه ؟ ما ؟ نه ؟ و سرخ شد و آمپر چسبوند از عصبانیت!!!! من هم که زود فهمیدم چی شده لابد دوباره بهانه ای تراشیده ، خیلی وقته حال ما رو نگرفته و تا زهرش رو نریزه ول نمی کنه . دیدم که شوهرم خیلی عصبانیه تلفنو گذاشت و سیگارشو برداشت و رفت از خونه بیرون . بعد هم که اومد مگه دیگه آدم بود؟ فقط به زور به بچه ها یه لبخند می زد . می گم چی شده ؟ معلوم شده که خانوم فرمودن شما برای چی مهمون دارین ؟!!!!!! زنت مهمون دعوت کرده که تو نخوای منو دعوت کنی خونه ت!!! . و شوهرم هم تلاش داشته بگه بچه الکی گفته ما که مهمون نداریم !!!! یعنی کار من به جایی رسیده که برای مهمون داشتنم هم باید از این بشر اجازه بگیرم. خلاصه که باعث شد ما دوباره یه کوچولو با هم بحثمون بشه . مهمون هامون دوست هامون بودن که وقتی دور همیم واقعا بهمون خوش می گذره و حسابی خنده به راهه . بچه ها گفتن فردا نهار هم پیش هم باشیم . جمعه صبح که شد شوهرم می گه میای با بچه ها نریم بیرون ؟ می گم چرا؟ می گه من حواسم نبوده !!!!! مامانم رو دعوت کردم . سریع فهمیدم داره الکی می گه چون قرار بود سی ام زن عموش رو برن سرخاک و قرار بود بره مامانش رو برداره با هم برن . و این جوری به من گفت که بره مامانه رو به زور بیاره و در حقیقت از دلش در بیاره . اما اون روی سکه این بود که مادرشوهر حسابی گرفته بودش و اگه می اومد اول پسرش رو پر می کرد و بعد می اومد یک شستشوی حسابی منو می داد بعد هم ما دو تارو می انداخت به جون هم و تا زهرش رو نمی ریخت آروم نمی گرفت . من هم زود شستم خبردار شد و گفتم من به بچه ها قول دادم مامانتو تو هفته بیار ولی امروز رو می ریم . اما مردم از اضطراب تا ظهر که شوهرم اومد . خوب می دونین بازتاب همه این جنگولک بازیهای این زن چیه ؟؟؟ تا می تونه می ره رو مخ پسرش و حسابی شست و شوش می ده . اینی که می گم این طوری نیست که حرف بزنه ، اساسی می شوره و می گذاره کنار . به قول فامیلشون همچین می شوره که هیچ مرده شوری تا حالا نشسته !!!! اما الان یک هفته ست که بازتابش هست . همسرگرامی رو پر می کنه . اونم مثلا می خواد ناراحتی شو سر ما خالی نکنه ، اما عملا نمی تونه ، هیچی نمی گه و با اخم فراوون و بی حوصله و فوق العاده عصبی از در میاد تو . من که ابدا هیچی بهش نمی گم . چون اگه کم و زیاد حرفی بزنم می دونم که آماده انفجاره و کار خراب می شه . اما بچه رو چه کنم ؟ حرف عادی عادی هم بزنم شوهرم عصبانی می شه و دادش می ره به آسمون . حق هم داره مگه یه آدم چقدر اعصاب داره ، اینقدر مسئولیت شغلیش سنگین و استرس زا هست ، دیگه مشکل اضافه رو نمی تونه تحمل کنه ، بهش حق می دم ، وقتی این زن این رفتارا رو می کنه اونم اخلاقش به هم می ریزه. نتیجه این که این زن نمی گذاره ما مثل آدم زندگی کنیم . نمی گذاره این زندگی با آرامش بگذره . هر چقدر هم که من خونه رو آروم نگه می دارم باز همسر آرامش نداره و با کوچکترین بهانه ای منفجر می شه ، چون هی حرف نمی زنه و خودخوری می کنه . البته چه فایده که بعدش هم پشیمون می شه . ولی می شه یک آدم سراسر اضطراب و عصبانی . باعث می شه نه با من و نه با بچه درست حرف بزنه . خوب حق هم داره مگه یک آدم چقدر تحمل داره ؟ مگه چقدر اعصاب داره ؟ چند روزی یکبار این قضیه تکرار می شه ، خانم بهانه ای دستش می یاد و زندگی مارو به هم می ریزه . شوهرم هم ابدا بی خیالی تو وجودش نیست . اصلا ما باید تا کی از دست این زن رنج بکشیم ؟ اون روز اینقدر ناراحت بودم که به مامانم گفتم به خدا گاهی اینقدر درد به دلم می یاد که می گم کاش بمیره تا بلکه اون موقع ما بتونیم مثل آدم زندگی کنیم . بعد پشیمون می شم چون بالاخره اسمش مادره ! چون آمریکا هم که میره ول کن نیست تلفن هاش به راهه و اونجا تازه همدست هم داره اون خواهره هم خودش رو می ندازه وسط . این روزها همش می گم کاش خدا سر عقلش بیاره . اینقدر داغونم کرده . اما مامانم همش دعوا می کنه که این چه حرفیه می زنی چرا راضی به مرگش می شی ؟ به خدا تا همچین آدمی تو زندگی آدم نباشه ، هیچ کی نمی فهمه چقدر سخته . تازه حالا روزگار خوشی منه ، از موقعی که آمریکا رفته چند سالی زندگی کرده یه کم آروم تر شده ، اذیت هاش کمتر شده ، یا به قول همسر گرامی می گه مامانم منطقی تر !!!!!! شده ! . گذشت اون زمانی که تو خونه این آدم زندگی می کردیم . گذشت اون موقعی که به ما اجازه نمی داد زن و شوهر با هم خوابیدیم در اتاق خوابمون رو ببندیم . چون معتقد بودن در خانه ایشون اجازه همچین کاری رو نداریم !!! گذشت اون موقعی که خدای نکرده اگر مادر و پسر مشغول حرف زدن بودن و من کاری پیش میومد و شوهرم رو صدا می کردم باید داد وبیدادش رو تحمل می کردم که به حقی ! وقتی مادر و پسر دارن حرف می زنن پسرش رو صدا کردم ؟ حتما منظورم این بوده که نگذارم با مامانش حرف بزنه . گذشت اون روزهایی که اگه خونه ش مهمون بودم و پیش خودم حرصم می گرفت که یعنی من اونجا مهمونم باید بگذارم بردارم بشورم تا خانم صداش درنیاد . اگر ظرف رو نمی شستم جیغش در میومد به پسرش که اینو از خونه من بکن بیرون !!!!! گذشت اون روزهایی که اگه شوهرم دور وبر من بود رک و صریح ابراز نفرت می کرد از من . خیلی سخته . اینقدر این آدم به من بدی کرده که همیشه به شوهرم می گم که اینقدر به من رنج داده که اون دنیا خدا تلافیشو در بیاره . چی بگم ؟ چه فایده داره گفتن این حرف ها . من با یک آدم بیمار و بدبین طرفم . تا این آدم هم زنده هست نمی گذاره ما زندگی مون با آرامش بگذره . مدام موش دووونی می کنه .
شوهرم هنوز راضی نشده که دیدن دختر خاله ش بره که از آمریکا اومده . می گه اینها لایق احترام نیستن . خوب من چی بگم ؟ یکی دوبار گفتم که حداقل یک زنگ بزن و بهانه دستشون نده . اونروز اومدیم خونه و دیدم شماره خونه خاله ش روی تلفنه . به شوهرم گفتم زنگ می زنی بهشون ؟ گفت نه ، فرداش مامانه ترتیبش رو داده که آره خاله ت گفته زنگ زدم خونه شون ، حتما ! شماره منو دیدن گوشی رو برنداشتن !!! یا زنش فهمیده به فلانی نگفته که من زنگ زدم . دو سه بار هم رو موبایل هاشون زنگ زدم تلفنم رو جواب ندادن . آخه بشر تو نه بیسوادی نه با آدم بی سواد طرفی ، اگر زنگ زده بودی که شماره ت می افتاد رو موبایل که . چه لزومی داره این همه دروغ بگین . چه هدفی دارین ؟ آخرش چی گیرتون می یاد ؟
امروز صبح شوهرم می گه امشب که بچه ها می یان ( دوستامون ) هم موبایل ها رو خاموش می کنیم و هم تلفن رو جواب نمی دیم . از اون طرف مادر شوهر دیده این آخریها دیگه دعوتش نمی کنیم خودش به شوهرم گفته این هفته من می یام خونه تون می مونم . ایشون اصلا راضی به یک شام و نهار نیست . باید بیاد بمونه . بدبختانه شوهرم امروز صبح می گه مثل اینکه تصمیم گرفته بعد از عید بره آمریکا . این هم یعنی ادامه داشتن بدبختی من

اینم مربوط میشه به خانومی به اسم ساروی کیجا    که به نظرم خانوم خوبیه و کلاً بخشهای جالبی برای خوندن داره  نوشته 14 رو براتون انتخاب میکنم

خب .. خب .. خب .. عروس‌خانم‌های محترم هیجان‌زده نشید ... اول در مورد کادو بگم که ما چون روز مادر اسلامی رو قبول نداریم و چون اصلا روز تولد مادرشوهر گرامی رو نمی‌دونیم نوروز به نوروز یه کادوی نسبتا اساسی بهش می‌دیم و این هم البته بدعت بنده بود . دوم در مورد مهمونی نوروز بگم که خب چی کار کنم خواهرها ، نمیان دیگه ، من هم هر از گاهی می‌زنه به سرم درد بی‌خانواده‌ی شوهری می‌گیرم ، یا به قول قهرمان سر بی‌دردم رو به درد میارم و هوس مهمونی دادن به اون‌ها می‌کنم . و سوم در مورد دوری از پسرشون بگم که اصلا دور نشدند ، چون عروس گلشون هفته‌ای دو بار با زور و معرکه پسرشون رو می‌فرسته خونه‌شون . و چهارم بگم که ...

همون روز چهارشنبه که اون پست ۱۳ رو داشتم می‌نوشتم ، قهرمان اون جا داشته باهاشون بدجوری دعوا می‌کرده ...

موضوع دعوا زیاد مهم نیست ، یعنی اصلا به من مربوط نبوده ، خانوادگی بوده . من هم همون شب پس از یک سخن‌رانی غرا در مورد اهمیت وجود پدر و مادر در زندگی و غیرممکن بودن قطع رابطه ، قهرمان رو برداشتم بردم خونه‌ی باباش و مجبورش کردم ازشون عذرخواهی کنه . مامانش هم خیلی حالش بد بود و خیلی گریه کرده بود . من هم فکر کنید خونه مهمون داشتم و دخترک رو گذاشتم پیش مهمون‌ها رفتم اون جا . و از همه جالب‌تر این که چون توی اتاق این سه تا نشسته بودند و حرف نمی‌زدند ، من به بهانه‌ی چای دم کردن رفتم آشپزخونه و بعد چون کاری نداشتم ظرف‌ها رو شستم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فقط مجسم کنید ، من از پیش مهمون‌هام پا شدم ، با یک نگین چسبونده شده روی بینی !! ( این یکی رو اون جا یادم افتاد و هیچ هم حاضر نبودم بکنمش ، با این که حس می‌کردم چقدر وجودش زیادیه ) با صندل در شب برفی ، رفتم اون جا عین بز به سه نفر آدم که با چشم‌های قرمز سکوت مطلق کرده‌اند زل زدم ، بعد در حالی که به مهمون‌هام گفته بودم به علت وجود ماشین ظرف‌شویی هر کی ظرف بشوره از پنجره می‌اندازمش پایین ، رفتم وایسادم ظرف شستم !!! با ناخن‌های نازنین فرنچ شده‌ام و بدون دست‌کش !!! بعد قهرمان گفت بریم و رفت توی ماشین نشست و من واسه‌ی مادرشوهرم چای بردم و برای پدرشوهرم قهوه و دوزانو نشستم و هی از طرف قهرمان عذرخواهی کردم و هی گفتم چند روز بیمار بوده و اعصابش خسته است و زرت و پرت و بالاخره شما مادرش هستید ، مثل همیشه ببخشیدش !! و مادرشوهر جان فرمودند : یعنی چی مثل همیشه ؟ هیچ وقت کار بدی نکرده بود که بخواهیم ببخشیمش ...

خب حالا بابا من یه چیزی گفتم .. گیر نده جان مادرت . بگو باشه . هان ؟ بد می‌گم ؟

هاهاها ... فعلا دوباره چراغ‌های رابطه خاموش است !!!!!! سه روزه ورد گرفته‌ام پاشو بریم اون جا .. پاشو بریم اون جا .. پاشو بریم اون جا ..

 


 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 86/1/29 ساعت 10:30 صبح

یاد خدا دل را آرام میکند همان دل آْشفته ی  سرگردان را میگویم

صداقت از دل پیداست

عشق در دل غوغا میکند

و مهر به دل مینشیند

غم هجران دل را نشانه میرود

دل جایگاه تمام علاقه ماست

تو به من دل داری

و من دلدار تو شدم

وقتی دلدارت گشتم دیدم که دل تو برای من کافی است دل دیگری نمیخواهم

تو با اصرار گفتی دلت را به من بده گفتم شاید بدردت نخورد

و باز تو اصرار کردی

و اینک دو دلداده روبروی هم رو در رو به شکوه عشق مینگرند

و به عشق میاندیشند

و میدانند گوهری نایاب دارند در سینه

تا برای عشق بتپد

و تو اینگونه در من رخنه کردی


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 86/1/25 ساعت 11:25 صبح

 

 

خدایا مارا قدر شناس کن

که تا زنده ایم قدر یکدیگر بدانیم

تا وقتی میتوانیم به موجوداتت خدمت کنیم

مارا با عذاب وجدان آشنا نکن

و ما را خود بینی و خودخواهی دور نگه دار

مگذار در تکبر زندگی کنیم و در تکبر بمیریم

و به من کمک کن قدر عزیزم را بیشتر بدانم و او نیز

**********************

واقعاً گاهی خداوند را میستایم به خاطر نعمتی که به ما غطا کرده نعمت داشتن خانواده و اقوامی بسیار دل سوز و مهربان که هر کسی به طریقی ما را یاری رسانید

دیروز در همدان دائی مهربانت از ما اندازه پنچره هامان را پرسید تا برایمان پرده بدوزد بدون هیچ دستمزدی

و امروز تلفن به صدا در آمد و میبینم که دائی مهربان من از کیلومترها راه دور (1400کیلو متر ) به تهران آمد فقط برای وام من و تو که بتواند کارهایش را انجام دهد . بنده خدا حتی قصد ماندن یک روز را هم نکرده بود میخواست همین امروز بازگردد 14 ساعت راه طی کرده تا به تهران برسد و فقط نصف روز بماند و دوباره 14 ساعت دیگر به شهرش بازگردد.

این همه محبت صفا اگر نیست چیست؟؟

خداوندا ممنون


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 86/1/21 ساعت 11:20 صبح

خاله زینب (خاله مادرت) در روز 19 فروردین سال 1386 درگذشت

همزبانی ز همزبانها مرد

مهربانی ز این جهان کم شد

خاطراتی به ذهن هامان ماند

از صبوری و مهر و گذشت

یعنی او از میان ما رفته است؟؟؟

 

 

خاله زینب مهربان هم از میان ما رخت بر بست

زنی که به تناسب اسمش بسیار سختی کشیده بود و خون دلها خورده بود اما با تمام مشقات زندگی خنده را از لبهایش دور نکرد

زنی با چشمانی مغموم و مهربان

به او که سلام میکردم چنان جواب سلامم را میداد که گویی سالهاست مرا میشناسد همیشه حال تو را از من میپرسید و میگفت انشاءاله خوشبخت شوید با آن لهجه زیبا میگفت : الهی قربون هر دو تان بشم گاهی که به او سر میزدیم (وقتی مریض بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود) حال همه اطرافیان را که میشناخت و نمیشناخت از من میپرسید و میگفت خدا احوال پرستان باشه و با لبخند و عشق به من نگاه میکرد دوستش داشتم انگار خاله خودم است گوئی سالهاست که میشناسمش گوئی مهرش در دلم ریشه کرده است .

خیلی با وقار بود خیلی . خیلی دوستش داشتم و حالا که نیست من چه میتوانم انجام دهم برای او بجز دعای خیر خدایا او را بیامرز و با نیکان محشور کن

خدایا روحش را غریق رحمت کن و کاری کن روزی اگر ما نیز نبودیم نام نیکی چون او از ما بماند


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 86/1/19 ساعت 11:38 صبح

خداوندا بارها تو را ستایش کرده ام برای داده ها و نداده هایت

و اینک نیز سپاسگزارم به خاطر سلامتی

برای این نعمت بزرگ که گاهی فراموش میکنیم چقدر باارزش است

مهربان خدای من از اینکه به ما داده ای ممنونم

ممنونم به خاطر عشق، ممنونم به خاطر محبت و به خاطر همه ی چیزهائی که میبینیم که تشکر کنیم و به خاطر هر آنچه از وجودش غافلیم و دقت نمیکنیم

برای هر آنچه به ما عطا کردی و هر آنچه میخواهی عطا کنی

ممنونم برای هر آنچه از ما گرفتی چرا که گرفتن همیشه بد نیست گاهی خدا اخلاق بدی را از ما میگیرد باشد ،

هر آنچه از بدی از ما میگیری جایگزینش عشق به انسانها کن و مهر

خدایا در این سال جدید از تو میخواهم که ما را در این هیاهوی شهری و شهر نشینی در این قرن آهن و فولاد ، در این وسوسه پول پرستی و آدم فروشی به حال خود رها نکنی ، و نگذاری به راهی رویم که بعد از گذشت عمری بفهمیم اشتباه رفته ایم و سر از بیراهه بدر آورده ایم .

مهربان خدای خوبم به ما و به من کمک کن انسانیت وجودمان را تقویت کنیم تنها اینگونه است که به تو نزدیک میشویم

میدانم تعصب به دین به تنهایی بدون عشق به موجودات کار ساز نیست

میدانم بدون حضورت دنیا بی رنگ و بوست

میدانم که میدانی چه اندازه به تو نیاز دارم

از کرمت شمه ای به ما نثار کن هر چند همیشه دستان سخاوتمندت را بر شانه هایمان دیده ام اما اینها و این خواهشها از ترس این است که روزی از دست کارهای ناشیانه ما خسته شوی و ما را رها کنی در این برهوت .

این بشر 2 پایت همیشه در ترس روزگار گذرانده : ترس از فقر ، ترس از دست دادن شغل ، ترس کم شدن عشق عاشقش ، ترس از پیری و نا زیبائی و ترس از دست دادن دستان همایت گر تو

اما تو بارها او را نوید داده ای که های بعد از از فقری گشاده دستی است و بارها گفتی که چه غم نان میخورید حرکت کنید برکت را به شما ارزانی خواهم کرد

چه غم از پیری دلهاتان را مهربان و جوان نگهدارید ،

چگونه غم میخورید که حمایت من بر فراز راه پیش رویتان نباشد وقتی میدانید من عاشق بندگانم هستم

میدانم همه اینها را میدانم

اما باز خواهش میکنم ما تنها نگذاری

دوستت دارم

البته اشتباه گفتم دوستت داریم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 86/1/18 ساعت 11:48 صبح

زندگی خالی نیست.

مهربانی هست. زندگی رسم خوشایندیست. زندگی

بال و پری دارد با وسعت مرگ. پرشی دارد اندازه عشق. زندگی

چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

از چه دلتنگ شدی؟

سلام

بازم سلام

چه خوب از هم گذشت یاد گرفتیم و بخشش

ای همیشه مهربان

جالب است برای من که محبت و عشق را نمیتوانیم پنهان کنیم حتی پشت نقاب ناراحتی و خشم

دوستت دارم

و این دوست داشتن از من میخواهد اگر مهربانم مهربان تر شوم و اگر صبورم صبورتر

و حالا درس گذشت

و تو نیز خوب از عشق درس میگیری

مهربانی

صبوری و

بسیار باگذشت

دوستت دارم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 86/1/15 ساعت 11:12 صبح

سلام

سلامی بهاری

به خالق بهار

و سلام به همه دوستان مهربان و خوبم

و سلام به تو

به تو که بهارم با تو زیباتر شده بود

در بهاری پر از سفر با کوله باری از عشق و مرکبی از صفا

این بهارمان یادش ماندگار باد

مینویسم تا بر ماندگاریش بیافزایم

روز اول فروردین سفر را از ساعت 7 آغاز کردیم و شب هنگام ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد.

روز دوم فروردین از شهر آبا و اجدادیمان به سمت ماشین که یک ساعت مانده به شهر خاموش شده بود ، به راه افتادیم و به سمت ییلاق رفیتم برای تو عزیزم روز خسته کننده ای بود چرا که از صبح تا شب مشغول دیده بوسی با فامیل ما بودی.

روز سوم روز فرار بود به شهر تا به اتفاق برادرم آثار قدیمی شهر را ببینیم آب انبارها، موزه مشاهیر، عمارت شوکت آباد، و بلاخره ساعت سه کبابی خوب و معروف که از آن کباب و پاچین(قسمت گوشتی بال مرغ که به سبک جوجه کباب درست میشود) گرفتیم و در پارک به اتفاق هم کنار شر شر آب روان و سبزه های زیبای آن خوردیم.

روز  چهارم و پنجم به دید و بازدید های معمول گذشت و روز ششم قصد داشتیم به سمت شهر برویم و از آنجا به سمت مشهد و تهران . که همه فامیل به بدرقه ما آمدند و ما را در آغوش کشیدند و برایمان سلامتی آرزو کردند.ساعت چند بود ساعت 8

و ما را با عشق روانه شهر کردند ساعت 2.5 به سمت مشهد به راه افتادیم با کوله باری بزرگ از سوغاتی هایی که برای خانواده من و تو بود. یادم میآید آن روز تو تمام سعیت را کردی که به مادرم و برادرم خوش بگذرد.

در راه از 2 کاروان سرای دوران قاجار بازدید کردیم و به مشهد رسیدیم ساعت 10

به زیارت رفتیم زیارت آن غریب که بسیار غریب نواز است

ایادم میآید وقتی از حرم بیرون آمدی چهره ات از همیشه آرام تر شده بود

مهربان قشنگم به من گفتی اصلاً برای خودت به تنهائی دعائی نکردی و بیشتر برای سلامتی هر دومان و آرامش زندگیمان دعا کرده ای و برای سلامتی خانواده های خوب و مهربانمان .

و باز به من گفتی که بیشتر از قبل دوستم داری و اینکه آنقدر تحت تاثیر مشهد قرار گرفته ای که اگر برادرم برای برگشت به تهران عجله نداشت دوست داشتی 3 روز را حرم امن امام رضا بگذرانی

و ساعت 6 یا 7 از مشهد به راه افتادیم تا به سمت تهران بیایئم در راه فقط خندیدیم .

ساعت 9 بود که به تهران رسیدیم .

داشت یادم میرفت در بین راه به قدمگاه امام رضا نیز رفیتیم عجب بنای زیبایی بود .

و بعد از یک روز استراحت روز 9 فروردین به سمت شهر زیبای تو به راه افتادیم همدان را میگویم آنجا نیز به دید و بازدید گذشت بجز روز دهم که با هم به سمت پیست اسکی رفتیم و کلی خوش گذشت و بلاخره روز دوازدهم به تهران آمدیم و سیزده را در تهران بدر کردیم .

 

نه فکر کنی سفر نامه نوشتم اما اگر نمی نوشتم شاید 10 سال دیگر جزئیات را فراموش میکردیم

یادم رفت بگویم در کنار تو همه روزهای عید و همه روزهای سال گذشته به من خیلی خوش گذشته

 و اینکه مطمئناً بعد از این هم بسیار خوش خواهد گذشت

دوستت دارم و بابت همه خوبیهایت از تو تشکر میکنم .

عکسهای سفر را هم شاید شنبه در سایت گذاشتم

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/12/20 ساعت 12:1 عصر

دوست دارم

توی هر شرایطی

با هر حالی

حتی توی لحظاتی که عصبانیم میکنی

برام مهمی حتی وقتی که ازهم ناراحتیم

همیشه عاشقت بودم و عاشقت میمونم

گاهی ازت گله میکنم ولی منظوریم زیر سوال بردن شخصیت مهربون تو نیست

گاهی بهم نق میزنی ولی میدونم منظور بدی نداری

دوست دارم و همین همه مشکلات رو برای من حل میکنه


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
سه شنبه 85/12/15 ساعت 11:32 صبح

 

امسال عید برام یه جور دیگه است

برای رسیدن عید دارم روزشماری میکنم

بخاطر اینکه میدونم امثال عید در کنار هم خیلی بهمون خوش میگذره

خیلی شوق و ذوق دارم با هم رفتیم خرید  عید

درست حال و هوای دوران کودکی و نوجوانیمو دارم که برای رسیدن عید و رفتن به مهمونی و پوشیدن لباسای نو بیقرار بودم

راستی میخواستم از سلیقه خوبت هم تشکر کنم

اون لباس دامن شیک قرمز ، کفش زرشکی

و همه خریدهامون بسیار زیبا بودن

خیلی با سلیقه ای و این هم به تمام محاسنت افزود شد

پسر خوب،مهربون مغرور،دوست داشتنی ، با محبت ، خوش تیپ، با سلیقه و ..... و در کل یه مرد تمام و کمال

دوستت دارم

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •