سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به [دوستی] آن که به تو رغبتی ندارد، رغبت مکن . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----632193---
بازدید امروز: ----8-----
بازدید دیروز: ----70-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/9/2 ساعت 10:29 صبح

سلام

دوستان خوبم

سلام آقا رامین مهربون

وقایع پنج شنبه و جمعه از این قرار بود

پنج شنبه رفتیم دفترخونه و خونه ای که ما و داداشیم با هم خریده بودیم رو سند زدیم چون بلاخره همه کارهاش درست شد

و از همون جا رفتیم خونه مامانی رامین آخه خونشون نزدیک اونجائی بود ه رفتیم سند زدیم

راستش سر ظهر رسیدیم و توی راه هی من گفتم اینطوری زشته بدون هماهنگی ولی خوب رفتیم دیگه بنده خدا مامانی ما رو دید خیلی خوشحال شد و هی گفت راستش بچه ها همه ناهار خوردیم و براتون چی بزارم دوست داشته باشین و من و رامین هم گفتیم هر چی خودت می خواستی بخوری ما هم همونو می خوریم و خلاصه نزاشتیم تو زحمت بیافته و یه مقدار میوه خوردیمو بعدشم شیر خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و همون موقع هم پسر عموی رامین زنگ زد که میخوان عروسی بگیرین کلی دلم سوخت آخه هنوز چهلم مادر بزرگ رامینی هم نشده بود و هنوز نیومده بودن بابای رامین رو که تنها پسر تنیش بود از عذا در بیارن، خلاصه ما ساعت 7 برگشیم از خونشون به سمت خونه خودمون

خلاصه مامان اینام هم منتظر بودن چهلم مادربزرگ رامین تموم بشه و بیان مامان و بایای رامین رو از مشکی در بیارن رفتم خونه و اونقدر حرص خوردم که نگو آخرشم شب زنگ زدم به مامانم که نمی خواد صبر کنی تا چهلم بیا همین فردا که جمعه باشه بریم پیش بابای رامین و از مشکی درش بیاریم چون برادر زاده ناتنیش قصد عروسی گرفتن داره مامانم هم گفت الان با بابات صحتب می کنمک که اگه میشه زودتر بریم و البته همون جا گفت که تو هم باید بری و یه لباسی برای مامان بابای رامین بخری

و ساعت 9 صبح جمعه زنگ زد که یالا زودتر پاشید راه بیافتیم منم زنگ زدم مامان بابای رامین و اطلاع دادم که مامان اینا دارن میان خونتون همراهشون ما هم میایم و مامان رامین چون میدونست که مامانمو اگه بگه ناهار بیان قبول نمیکنه گفت تو بهشون نگو ولی من ناهار میزارم که به عبارتی تو عمل انجام شده بیافتن

و من و رامین هم بدو بدو رفتیم یه لباس خوشگل و ناز برای مامان رامین خردیدم و مامانم هم زحمت کشید یه لباس مردونه تو خونه داشت که کاملاً سایز بابای رامین بود گفت این رو هم شما از طرف خودتون بدین و دنبال لباس مردونه نگردین که کلی کار ما رو جلو انداخت

و ما راه افتادیم سمت خونه مامان رامین اینا

و گمونم اونها هم خیلی خوشحال شدن از اینکه مامان بابام رفتن هم جهت عرض تسلیت مجدد هم جهت اینکه از عزا درشون بیارن

و به ما هم کلی خوش گذشت و ما حدود ساعت 4 بود که از خونشون برگشتیم خونمون

امروز هم اگه خدا بخواد کارهای دعوتنامه ماشینمون انجام میشه و باید فردا پول بریزیم برای ماشین

بلاخره سختی ها همه با هم تموم شد

تا بعد بای

همتونو دوست دارم

رامین جان به شما هم که ارادتی خاص داریم (محض اطلاع میگم آقا رامین )

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •