سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خواری نادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----632184---
بازدید امروز: ----69-----
بازدید دیروز: ----35-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 87/8/1 ساعت 9:53 صبح

سلام

شب چهارشنبه من به جای مامانی رامین موندم بیمارستان و خدا خدا می کردم که تا من هستم مادربزرگش چیزش نشه چون واقعاً دلشو ندارم

خلاصه اون روز گذشت و من روز پنج شنبه با حال نه چندان جالبی برگشتم خونه و رسیدن خونه همانا و بیهوش شدن همانا

رفت تا جمعه جمعه رفتیم بیمارستان یک ساعت قبل از ما خواهرش (خواهر مادربزرگش) و رفته بود دختر عموهای مامانی رامین هم بودن و زن عموهای رامین هم همه بودن البته اونا عروس ناتنی های مامان بزرگش بودن و فقط مامانی رامین عروس تنیش بود و از دار دنیا فقط بابای رامین رو داشت

راستش مامانی رامین خیلی اذیت شده توی زندگی ‍، چرا که یه دختر خیلی جوون بوده که ازدواج کرده و از روز اول هم مادرشوهرش با اونا زندگی میکرده و یه مقدار اذیتش کرده موقع رفتن دختر عموهاش مامانی رامین رو کشیدن کنار و گفتن عزیزم شاید به این خاطر اینقدر زنده مونده و 15 روزه تو کماست و تمام علائم تمام شدن عمرو داره ولی نمی میره که از تو حلالیت بگیره و تو ببخشیش بخاطر اونهمه اذیت .

و خداحافظی کردن و رفتن من پیش مامانی بودم نگاهش که میکرد انگار تمام خاطرات بد گذشته جلوی چشاش میومد

چشاش قرمز شد و شروع به گریه کرد بعد با دستش زد به شونه آجی (به مادربزرگش میگفتیم آجی )و گفت ببین نگران نباش من حلالت کردن تو هم منو حلال کن بعد پوشکشو عوض کرد و رفتیم به سمت در سوار ماشین شدیم همگی و فقط موند یکی از زن عموها که قرار شد پیشش بمونه باور کنید 20 دقیقه بیشتر نبود که دیدیم زنگ زدن که برگردیم

بله درست حدس زدید

آجی مرد و چون دم غروب بود گفتن برین فردا بیاین

فردا صبح قرارشد ما بریم بیمارستان و از سردخونه تحویلش بگیریم و بعد ببریمش بهشت زهرا و از اونجا بعد از غسل و کفن ببریمش شهر رامین اینا

این موضوع رو هم به هیچکی نگفتیم که فوت شده آخه یکی از بیمارائی که فوت شده بود رو 2 روز بعد تحویل دادن و ما از ترس اینکه نکنه جسدشو بهمون ندن روز شنبه به همدان زنگ نزدیم و خبری به کسی نداریم

من با بابای رامین و رامین و داداشش و دائیش سوار ماشین رفتیم بیمارستان و مامان اینای رامین به همراه زن عموهاش که تهران بودن قرار شد از خونه مستقیم بیان بهشت زهرا خلاصه کارای اداری تو بیمارستان طول کشید و ساعت 11:30 تموم شد و آمبولانس از بهشت زهرا اومد خدائی باید برای زنده ها از این ماشین ها بزارن نه برای مرده ها ، زنگ زدیم مامان رامین و گفتیم که بهشت زهرا که کاری نداره شما از خونه آژانس بگیرید مستقیم برید همدان

و ما رفتیم و اونجا هم یک ساعت کار اداری انجام دادیم تا اینکه خواستن بشورنش(غسل و کفنش کنن) یکهو نگهبان دم در گفتن که باید یه خانوم بیاد و مردتونو که دارن می شورن از بین مرده ها شناسایی کنه فکر کنید حالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!‏کدوم خانوم غیر من باهاشون بود !!!!!!!!!!!!!!1 هیچکس

نه اینکه من خیلی شجاع خیلی نترس و فشارمم نمی افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

هی اونا اصرار و من انکار که نه من نمیرم من می ترسم که بابای رامین گفت : (باباش از رو زبون بچه ها به رامین میگه داداش و به من میگه زن داداش دائیش هم که البته از من کوچیکتره به من میگه زن داداش)

بابای رامین گفت : زن داداش جان ما رو که راه نمی دن اینجا هم کسی جز شما اینجا نیست خواهشاً برو اگه دیدی حالت بده بیا بیرون دوباره برو

خلاصه من رفتم تو و شانس فراوان دو تا مرده وحشتناک رو داشتن میشستن یکیشون بنده خدا سرطان خونی بود و تمام بدنش لک های قهوه ای تیره بود و اون یکی یه پیره زن بود که شکمش قد یه خانوم که 9 ماهه بارداره بالا اومده بود.

و مرده ما توشون نبود داشتم دیگه می مردم

سریع اومدم بیرون و تا منو دیدن فهمیدن که زن داداش الانه است که بیافته

تا رامین بخواد بجنبه دائیش پرید برام رانی و شکلات خرید و گفت باید بخوری زن داداش خوب منم که حالم بد نمی تونستم بخورم هی رامین میگفت یالا شکلاتو بخور دائیش میگفت یالا رانی رو بخور و زوری زوری خوردمش و حالم یه کم جا اومد که دیدم بله یه سری رو آوردن بیرون و نوبت سری بعد مرده هاست و من باید دوباره برم تو . خلاصه دیدمش و سریع اومدم بیرون که آماده باشین الان می فرستنش بیرون

و سوار آمبولانس فرستادیمش همدان خودمون هم با ماشین باباش رفتیم همدان و اونجا مراسم رو گرفتیم و روز شنبه وقتی رسیدیم ساعت 5 بود و چون شسته بود و کاراش همه انجام شده بود زودی خاکش کردن فرداش هم که مراسم بود روز دو شنبه هم که ساعت 4 برگشتیم البته فقط من و رامین و مادر بزرگ مادریش و برادرهای رامین و خواهر کوچیکش

و پدر مادرش موندن تا اولین پنج شنبشو بگذرونن و جمعه برگردن

ولی در کل این چند روز این چند تا نکته برام جلب توجه کرد:

1- آدم چرا باید اونقدر بدی کنه که وقتی قراره حلالش هم بکنن به سختی حلالش کنن

2- چقدر آدمهایی که اونهمه ستمو می بخشن روحشون بزرگه

3- بهشت زهرا چقدر سازمان یافته و خوب عمل می کنه و اگه اداره جات ما هم بهشت زهرا کار میکردن کار هیچکی بیش از حد طول نمی کشید

4- از من و شما و همه اطرافیانمون آیا چیزی جز خوبی و بدی می مونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

5- کاش ما هم بتونیم ببخشیم و بخشیده بشیم

6- مرگ حقه و در کمین حلالیت امروزو به فردا نندازیم شاید فردا کسی نباشه به طرف بگه ببخشش .... فردا دیر است از امروز خوبی کنیم و حلالیت بگیریم

تا هر وقت که پیمانه عمومون تموم شد دل نگران نباشیم


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •