سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را احراز نکند، مگر کسی که درس خود را ادامه دهد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----632557---
بازدید امروز: ----11-----
بازدید دیروز: ----36-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/7/5 ساعت 11:19 صبح

دوستای گلم سلام

میخوام یه خاطره رو تعریف کنم که خالی از لطف هم نیست

من روز شنبه نتونستم نامزدموببینم روز یکشنبه هم با اجازتون نشد یعنی من فکر میکردم اون میخواد بیاد منو ببینه و اون فکر میکرد من میرم به دیدنش و وقتی اومدم خونه و دیدم که اون سرکاره قاطی کردم اونم چه قاطی کردنی که آی تو به فکر من نیستی و اصلاٌ به احساس دلتنگی من توجه نکردی و خلاصه کلی نق نق الکی تازه بهش گفتم که احساس میکنم بی تفاوت شدی

حالا روز دوشنبه هم اومده و ایشون حتی اسمی از دیدن من نمیاره منم که از دیروز توپم پره گفتم شاید غروب بهم بگه پس یه کوچولو صبر کردم اما نه ساعت سه شد نگفت ساعت 4 شد زنگ زدم گفت میخواد بره خونشون که افطار خونه باشه من قاط قاط همین طوری نق میزدم سرم درد گرفته بود حالت روحی روانی خوبی نداشتم البته تقصیر من نیست من هر وقت بیشتر از یه روز نتونم ببینمش اونقدر دلتنگش میشم که گریه میکنم نق میزنم و .....

ساعت 3.5 برام یه ایمیل زده بود که وقتی بهش زنگ زدم که پس ورد مطلبو بگیرم یه پس ورد الکی گفت و بعدشم گفت که یادش رفته و با این همه عصبانیت تو دیگه مهم نیست و نمیخواد بخونیش

بلاخره پس وردو روز دوشنبه ازش گرفتم(همون روز شرمندگی بسیار بسیار زیاد من) ولی چون غروب ازش گرفتم و سه شنبه هم دسترسی به اینترنت نداشتم و اونم اینو خوب میدونست که وقتی غروب به من پس ورد میده رفت تا 4شنبه(توی ورد تایپ کرده بود بعد براش پس ورد گذاشته بود تا من به این راحتیا نتونم بخونمش)

امروز 4 شنبه است و دارم متن نامشو میخونم  و این متن ناهه ایشونه

 

 سلام

شاید حالا که این نامه رو می خونی چهارشنبه باشه , امیدوارم حال و روزت خیلی بهتر از این دو روزی باشه که بهمون گذشت , راستش من از چند وقت پیش تصمیم گرفتم یه جورایی سورپرایزت کنم , فکر کردم میشه با دیدنت وقتی که داری برمیگردی می تونم خوشحالت کنم و بهترین زمان بنظرم روزایی بود که کلاس داشتی چون اون تایم هم به وقت من بهتر می خوره و راحتتر می تونم بهت برسم و هم اینکه تو خسته از کلاس میای و اینطوری حس بیشتری داره , بار اول من خواستم با مترو پیشت بیام که متاسفانه دیر شد و  نتوستم و مجبور شدم که برگردم و آزادی منتظرت بمونم (همون رو که ماشینت رو زدن ) , بار دوم که بازم به ترافیک خوردم و یکم دیر شد و تو حقانی با دوستت همدیگه رو پیدا کردیم ؛ بعد از اون من تصمیم گرفتم جلسه بعدی کلاست ( دوشنبه 03 / 07 / 1385 ) هر جور هست خودم رو زودتر برسونم , یه شاخه گل رز قشنگ برات بگیرم , سر کلاس بیام استقبالت و  بگم که چقدر دوست دارم ...

اما متاسفانه این دو روز یه جورایی گذشت که زیاد (بهتره بگم اصلا) برای من خوشایند نبود , عزیزم گرچه تا حد زیادی هم به تو حق میدم ولی خوب تو هم به من حق بده , من دوست نداشتم بهت بگم که کی و کجا می خوام به دیدنت بیام , چرا که دیگه صفای خاصی نداشت , اما تو عزیز منو متهم کردی به بی خیالی , بی تفاوتی , تنبلی برای دیدنت , اینکه چون ماشین نداری من به دیدنت نیومدم و ... !!! واقعا من از شنیدن این حرفا از طرف تو شگفت زده شدم , نمی دونم آیا تو که می گی منو میشناسی واقعا خوب میشناسی ؟؟؟؟؟؟؟ برای اولین بار اینقدر از حرفت ناراحت شدم که تلفن رو قطع کردم , جلوی همکارا با تو بد صحبت کردم و این چیزی بود که منو بیشتر ناراحت کرد , نه بخاطر همکارا بلکه بخاطر اینکه نتوستم خودم رو کنترل کنم و به کسی که بیشتر از همه دوسش دارم پرخاش کردم , کسی که مثل جونم برام عزیزه ...

فقط ازت خواهش میکنم هر اشتباهی که کردم حالا در هر زمان بهم یادآوری کنی و نذاری عشقمون بخاطر سوء تفاهمات کمرنگ بشه , چیزی که سرمایه اصلی ما تو زندگیه و بدون اون چیزی نخواهیم داشت.

و یه تقاضای عاجزانه دیگه ازت دارم , ازت می خوام که تا جایی که می تونی زود قضاوت نکنی , حالا باز خودت قضاوت کن , من چیز دیگه یی برای گفتن تو این زمینه ندارم

دوستدار همیشگی تو

 

خدای من بچه ها فکرشو بکنید من چون نمیدونستم میخواد بیاد به دیدن من کلی نق زدم که من دلم تنگ شده بود تو بفکر من نیستی برای چی برای دیدنمون برنامه ریزی نکردی و .....................................

سر کلاس هم مسیج زد که کاش میشد افطارو با هم میبود اما افسوس که نشده و ...

حالا بنده از کلاس اومدم بیرون و دارم با همکارم در مورد کلاس خوش بو بش میکنم یه آن دیدم یکی داره ازم عکس میگیره خدای من برگشتم دیدم خودشه با یه دسته گل کوچیک اما فوق العاده زیبا  هم خوشحال بودم و هم خجل

بچه ها واقعاً واقعیت اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم و براحتی هم در موردش قضاوت میکنیم .

کاش کمی بیشتر صبر میکردم راستی پسورد اون متن هم صبور باش بود

من واقعاً اون روز شرمنده اخلاق همسرم  شدم


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •