و دلتنگي مرا جرعه جرعه نوشيد
ياد روزهاي گذشته
و آن آنچه مي خواستيم و آنچه باور داشتيم
و اينک گذار زمان , که ما را در مي نوردد
بي رحمانه و خاموش ...
ياد روزهايي که عاشق بود و عاشق بود
و حالا در گرداب هزارتوي توي روزگار , دنبال خويشتن است
و کسي را نمي بيند ؛ حتي عشقش را
واي بر من
بدنبال کدامين گم گشته اي ؟؟؟
بدنبال کدامين آرمان و انديشه اي ؟؟؟
و بدنبال کدامين راه نرفته اي ؟؟؟
واي ...
و اگر خدايي نبود ...
من را چه شده ؟؟؟
من ؟؟؟
ديگر مني نيست
ديگر چيزي نيست ...
و اين ها خود نشان مي دهد سرگشتگي هاي ذهن مرا
خدايا
يا مقلب القوب و البصار
يامدبر اليل و نهار
يا محول الحول و الحوال
حول حالنا الي الحسن الحال