سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بسیار یاد مرگ کند، خداوند دوستش خواهد داشت . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----637917---
بازدید امروز: ----2-----
بازدید دیروز: ----5-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/7/9 ساعت 11:11 صبح

 

اگر می‌تونستی فضایی خاص را در خانه‌ات به راز و نیاز عاشقانه اختصاص دهی، آن را چگونه می‌آراستی؟(سوال تو)

اگر قرار باشد فضائی عاشقانه در خانه ام داشته باشم اول خانه دلم را صفا میدادم تا میزبان خوبی برای قلبت باشد

اتاقی که بهترین لحظاتمان در آن است نیز به علت کمبود جا انتخاب میکردم یا کنج دیواری با یک میز و فقط 2 صندلی حتی اگر 10 فرزند داشته باشیم باز هم 2 صندلی برای من و برای خودت داری شمعی زیبا و نوری بسیار ملایم و بهترین لباسهایم را برایت میپوشیدم و وقتی میآمدی دستان گرمت را میگرفتم و میبردم سر میز مینشاندم و قهوه ای که قبلاً آماده کرده بودم را برایت میآوردم و هیچ بجز عشقم به تو بر زبان جاری نمیکردم و هیچ نمیخواستم در آن لحظه بجز عشق

دستانت را سخت میفشردم تا آرامشی یابم از کار و هیاهوی روزانه بسیار مایل بودم که سبک میز و صندلیش سنتی باشد و برایت آهنگی بسیار ملایم از نوع سنتی مثلاً بنان میگذاشتم وحتی اگر کودکی داشتم به کودکم میآموختم وقتی من و پدرتان روی آن میز مینشینیم موقع خوبی برای صحبت با شما نیست

ما را حتی برای لحظاتی تنها بگذارید

ولی اگر حتی همه اینها را نداشته باشم باز جائی در دلم داری و چون همه جای خانه با عشق آذین شده میتواند بالقوه جائی برای صحبتی عاشقانه باشد و من آنجا منتظر حضورت خواهم بود

و اینم شعر آخر این متن

ترانه ای که لیلا فروهر اونو بسیار جالب خونده

 برای تو

ببار ای خالق عشق /همه عشق و همه عشق
مرا از من جدا کن /ببر تا عالم عشق
ببار آن ابر رحمت /که باشم محرم عشق
مبادا دل ببندم /به هر نامحرم عشق

یارب تو هستی اولین عشقو /تو هستی آخرین عشق
منم محتاج این عشقو/تویی مشتاق این عشق
تو دنیا را بنا کردی از اول عاشقانه/گل آدم ز عشق و ای فلک عشق و زمین عشق
نور هستی بر نور این هستی/شور مستی بر شور این مستی
عاشق هستی عاشقترین هستی خدایا /ببار ای خالق عشق

حافظا ز عشق رندانه گفتی/از ملائک و میخانه گفتی
تو به محرم عشق/

چون ز خاک من پیمانه کردند/لایقم بر آن میخانه کردند/
من و این غم عشق/من و این غم عشق
ببار ای خالق عشق /همه عشق و همه عشق
مرا از من جدا کن /ببر تا عالم عشق
ببار آن ابر رحمت /که باشم محرم عشق
مبادا دل ببندم /به هر نامحرم عشق

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/7/8 ساعت 10:33 صبح

 چون شاخه خشک بودیم به هم رسیدیم ما را در زمینی کاشتند به نام خانواده

ما دو یکی شدیم دیگری منی نماند و منیت مرد

ما درخت شدیم و ریشه دواندیم در دل زمین

وقتی به هم رسیدیم جوانه زدیم شکوفه دادیم رشد کردیم سبز و زیبا لبهامان پر از خنده بود چشمهامان پر از شادی زمان گذشت

فصلی گذشت و ما ثمر دادیم آری تابستان زندگیمان را میگویم بهره ها بردیم از زندگی و سایه سار عشق عجب خنک بود

 اما پائیزی در پیش بود وای که چقدر پائیزی بودن سخت است

ولی گلکم از پائیز هم سخت تر آمد زمستان/ سکوت/سفیدی /تنهائی و گوئی خوابی سنگین  /

من و تو نگران شدیم نالیدم آه کشیدیم گله کردیم تا اینکه ناگهان یادمان آمد آنکه عشق بکارد عشق درو میکند و آنکه نفرت بکارد نفرت. ما با هم به گفتگو نشستیم آری عزیزم ما یکصدا زمستان را تائید کردیم اما بر این باور رسیدیم که زمستان هم مثل سایر فصلها ماندگار نیست

یادمان آمد که بعد از زمستان بهار است و بهار

زندگی فصولی دارد همه خوبند گاهی همین پائیز برگریز ابهت و زیبائی بهار را به ما بیشتر مینمایاند آری ما اکنون همه فصول زندگیمان را دوست داریم چرا که در دو صد چندان کردن عشقمان نقش داشته

من تو دوست دارم عزیزم تو هم مرا

گاهی نبودنمان به ما میآموزد بودن کنار هم چقدر ارشمند است

گاهی با خود میاندیشم واقعاً چقدر خوب است که گاهی غم باشد تا به انتظار شادی بنشینیم .

دوست دارم همیشه و در همه حال

متن از خودم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/7/5 ساعت 11:19 صبح

دوستای گلم سلام

میخوام یه خاطره رو تعریف کنم که خالی از لطف هم نیست

من روز شنبه نتونستم نامزدموببینم روز یکشنبه هم با اجازتون نشد یعنی من فکر میکردم اون میخواد بیاد منو ببینه و اون فکر میکرد من میرم به دیدنش و وقتی اومدم خونه و دیدم که اون سرکاره قاطی کردم اونم چه قاطی کردنی که آی تو به فکر من نیستی و اصلاٌ به احساس دلتنگی من توجه نکردی و خلاصه کلی نق نق الکی تازه بهش گفتم که احساس میکنم بی تفاوت شدی

حالا روز دوشنبه هم اومده و ایشون حتی اسمی از دیدن من نمیاره منم که از دیروز توپم پره گفتم شاید غروب بهم بگه پس یه کوچولو صبر کردم اما نه ساعت سه شد نگفت ساعت 4 شد زنگ زدم گفت میخواد بره خونشون که افطار خونه باشه من قاط قاط همین طوری نق میزدم سرم درد گرفته بود حالت روحی روانی خوبی نداشتم البته تقصیر من نیست من هر وقت بیشتر از یه روز نتونم ببینمش اونقدر دلتنگش میشم که گریه میکنم نق میزنم و .....

ساعت 3.5 برام یه ایمیل زده بود که وقتی بهش زنگ زدم که پس ورد مطلبو بگیرم یه پس ورد الکی گفت و بعدشم گفت که یادش رفته و با این همه عصبانیت تو دیگه مهم نیست و نمیخواد بخونیش

بلاخره پس وردو روز دوشنبه ازش گرفتم(همون روز شرمندگی بسیار بسیار زیاد من) ولی چون غروب ازش گرفتم و سه شنبه هم دسترسی به اینترنت نداشتم و اونم اینو خوب میدونست که وقتی غروب به من پس ورد میده رفت تا 4شنبه(توی ورد تایپ کرده بود بعد براش پس ورد گذاشته بود تا من به این راحتیا نتونم بخونمش)

امروز 4 شنبه است و دارم متن نامشو میخونم  و این متن ناهه ایشونه

 

 سلام

شاید حالا که این نامه رو می خونی چهارشنبه باشه , امیدوارم حال و روزت خیلی بهتر از این دو روزی باشه که بهمون گذشت , راستش من از چند وقت پیش تصمیم گرفتم یه جورایی سورپرایزت کنم , فکر کردم میشه با دیدنت وقتی که داری برمیگردی می تونم خوشحالت کنم و بهترین زمان بنظرم روزایی بود که کلاس داشتی چون اون تایم هم به وقت من بهتر می خوره و راحتتر می تونم بهت برسم و هم اینکه تو خسته از کلاس میای و اینطوری حس بیشتری داره , بار اول من خواستم با مترو پیشت بیام که متاسفانه دیر شد و  نتوستم و مجبور شدم که برگردم و آزادی منتظرت بمونم (همون رو که ماشینت رو زدن ) , بار دوم که بازم به ترافیک خوردم و یکم دیر شد و تو حقانی با دوستت همدیگه رو پیدا کردیم ؛ بعد از اون من تصمیم گرفتم جلسه بعدی کلاست ( دوشنبه 03 / 07 / 1385 ) هر جور هست خودم رو زودتر برسونم , یه شاخه گل رز قشنگ برات بگیرم , سر کلاس بیام استقبالت و  بگم که چقدر دوست دارم ...

اما متاسفانه این دو روز یه جورایی گذشت که زیاد (بهتره بگم اصلا) برای من خوشایند نبود , عزیزم گرچه تا حد زیادی هم به تو حق میدم ولی خوب تو هم به من حق بده , من دوست نداشتم بهت بگم که کی و کجا می خوام به دیدنت بیام , چرا که دیگه صفای خاصی نداشت , اما تو عزیز منو متهم کردی به بی خیالی , بی تفاوتی , تنبلی برای دیدنت , اینکه چون ماشین نداری من به دیدنت نیومدم و ... !!! واقعا من از شنیدن این حرفا از طرف تو شگفت زده شدم , نمی دونم آیا تو که می گی منو میشناسی واقعا خوب میشناسی ؟؟؟؟؟؟؟ برای اولین بار اینقدر از حرفت ناراحت شدم که تلفن رو قطع کردم , جلوی همکارا با تو بد صحبت کردم و این چیزی بود که منو بیشتر ناراحت کرد , نه بخاطر همکارا بلکه بخاطر اینکه نتوستم خودم رو کنترل کنم و به کسی که بیشتر از همه دوسش دارم پرخاش کردم , کسی که مثل جونم برام عزیزه ...

فقط ازت خواهش میکنم هر اشتباهی که کردم حالا در هر زمان بهم یادآوری کنی و نذاری عشقمون بخاطر سوء تفاهمات کمرنگ بشه , چیزی که سرمایه اصلی ما تو زندگیه و بدون اون چیزی نخواهیم داشت.

و یه تقاضای عاجزانه دیگه ازت دارم , ازت می خوام که تا جایی که می تونی زود قضاوت نکنی , حالا باز خودت قضاوت کن , من چیز دیگه یی برای گفتن تو این زمینه ندارم

دوستدار همیشگی تو

 

خدای من بچه ها فکرشو بکنید من چون نمیدونستم میخواد بیاد به دیدن من کلی نق زدم که من دلم تنگ شده بود تو بفکر من نیستی برای چی برای دیدنمون برنامه ریزی نکردی و .....................................

سر کلاس هم مسیج زد که کاش میشد افطارو با هم میبود اما افسوس که نشده و ...

حالا بنده از کلاس اومدم بیرون و دارم با همکارم در مورد کلاس خوش بو بش میکنم یه آن دیدم یکی داره ازم عکس میگیره خدای من برگشتم دیدم خودشه با یه دسته گل کوچیک اما فوق العاده زیبا  هم خوشحال بودم و هم خجل

بچه ها واقعاً واقعیت اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم و براحتی هم در موردش قضاوت میکنیم .

کاش کمی بیشتر صبر میکردم راستی پسورد اون متن هم صبور باش بود

من واقعاً اون روز شرمنده اخلاق همسرم  شدم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 85/7/2 ساعت 11:13 صبح

نامه نیک ژوویسک
به نام خدا
سلام

clip_image002.jpg

زندگی شگفت انگیز الهام بخش
در زندگی به سمت مستقیم و راست پیش برو ... همیشه و در هر راهی.
من نیک ژوویسک هستم . گواه خداوند هستم برای لمس هزاران قلب در دنیا!بدون هیچ دست و پای متولد شدم در حالی که پزشکان هیچ تجربه پزشکی برای این " نقص مادرزادی " نداشنتد، همانطور که تصور می کنید با موانع و چالشهای بسیاری روبه رو بوده ام.

clip_image001.jpg

" هر زمان با ناملایمات متعدد روبه رو می شوید ، با مسرت رفتار کنید " ( آیه ای در انجیل)
در شمارش دردها و سختی هایم آیا جایی برای شادی و مسرت می ماند ؟زمانی که پدر و مادرم مسیحی بودند و پدرم کشیش کلیسایمان ، آنها این آیه را خوب می شناختند. اگر چه، در یک روز صبح 4 دسامبر 1982 در ملبورن( استرالیا) " پروردگارا تو را سپاس" تنها کلماتی بود که می توان از آنها شنید.
اولین فرزند پسری آنها بدون دست و پا متولد شد ! هیچ هشداری که آمادگی آنها را در برداشته باشد وجود نداشت .پزشکان از اینکه هیچ پاسخی برای آن نداشتند در حیرت بودند!! هنوز هیچ دلیل پزشکی دال بر چرایی این اتفاق وجود ندارد و نیک در حال حاضر برادر و خواهری دارد که مانند هر نوزاد معمولی دیگری بدنیا آمدند.
clip_image003.jpg

تمام عالم مسیحیت از تولد من افسوس می خوردند و والدینم که بسیار گیج و مبهوت از من بودند. هر کسی می پرسید " اگر خداوند ، خدای عشق است " ، پس چرا خدا می بایستی اجازه دهد چنین اتفاق بدی نه برای هر کس دیگر ، بلکه برای مسیحیان ایثار گر افتد ؟ پدرم تصور می کرد من برای سالیان طولانی زنده نخواهم ماند ، ولی آزمایشها نشان می داد که من یک نوزاد کاملاً سالم هستم تنها با نقص عضو دست و پا.
همانطور که قابل فهم است ، والدین من نگرانی عمیق و ترس آشکاری داشته اند ، از آن نوع زندگی که من به دنبال خواهم داشت .خداوند به آنها استقامت ، دانش، و شجاعت عطا کرده بود ، در سالهای اول زندگی و سالهای بعد وقتی که آنقدر بزرگ شدم که بتوانم به مدرسه بروم . قانون استرالیا به دلیل معلولیت جسمانی ، اجازه رفتن به مدرسه عمومی را نمی داد .خداوند معجزه ای کرد و قدرتی به مادرم تا در برابر آن قانون مبارزه کند و سرانجام آن را تغییر دهد . من یکی از اولین دانش آموز معلولی بودم که در آن مدرسه به تحصیل پرداختم. رفتن به مدسه را دوست داشتم و تمام تلاشم این بود که که مانند هر فرد عادی زندگی کنم ، ولی این مربوط به سالهای اولیه مدرسه بود تا زمانی که به دلیل تفاوت فیزیکی با احساس طرد شدگی و غیر – طبیعی بودن مواجه نشده بودم . عادت به آن شرایط بسیار برایم مشکل بود ، ولی با حمایت والدینم ، شروع به رشد نگرشها و ارزشهایم کردم که برای روبه رو شدن با موقعیتهای چالش بردار بسیار مفید بود.

clip_image005.jpg

من بر این مسئله واقف بودم که تفاوت دارم ولیکن از سوی دیگر من شبیه هر فرد دیگر بودم . بارها اتفاق افتاد که من احساس حقارت داشتم به طوری که نمی توانستم به مدرسه برم ، فقط به این دلیل که نمی توانستم به توجه های منفی آنها روبه رو شوم .با کمک والدینم تلاش می کردم آنها را نادیده تصور کنم و بتوانم برای خود دوستانی بیابم.
به محض اینکه دانش اموزان متوجه می شدند من هم دقیقاً مثل انها هستم موهبت الهی شامل حالم می شد و با آنها دوست می شدم .
بارها شده که من احساس افسردگی و عصبانیت داشتم ، چرا که من نمی توانستم راهی را که در آن قرار داشتم تغییر دهم، و یا هر کسی را به خاطر آن سرزنش می کردم . من به مدرسه یکشنبه ( برای آموزش )می رفتم .
آموختم که خدا ما را بسیار دوست دارد و مراقب ماست . فهمیدم که بچه ها را بسیار دوست دارد. ولی این را نفهمیدم که خدا اگر مرا دوست دارد چرا مرا اینگونه آفرید ؟ آیا دلیلش ان بود که از من اشتباهی سر زده است؟
clip_image006.jpg
اندیشیدم که بایستی این گونه باشم زیرا در مدرسه ، من تنها فرد غیر طبیعی بودم . سرباری بودم برای همه افرادی که در کنارشان بودم . سر انجام بایستی می رفتم این بهترین کاری بود که باید انجام می دادم . می خواستم به همه دردهایم و به زندگی ام در سن جوانی پایان دهم . اما دوباره شکر گزار والدین و خانواده ام هستم که همیشه برای آرامش من بوده اند و به من شجاعت داده اند.
خداوند شرح مصیبت های عیسی را در زندگی من نهاد تا ازآن تجربیات برای ارشاد دیگران استفاده کنم برای آنکه بر مشکلات فائق آیند و همواره شکرگزار خدا باشند .نیروی خداوند الهام بخش زندگی شان باشد و اجازه ندهند هیچ مسئله ای بر سر برآورده شدن آرزو ها و رؤیاهایشان قرار گیرد.
و همه ما بر این امر واقفیم که خداوند بهترین ها را انجام میدهد برای کسانی که او را دوست دارند
این ایه با قلب من صحبت می کند و مرا به این نقطه می رساند که من می دانم اتفاق های بد در برابر خوشبختی ، شانس یا توافق هیچ است . من به نهایت آرامش رسیدم، همینکه آگاه شدم از اینکه خداوند اجازه نخواهد داد ، هیچ چیزی اتفاق افتد در زندگی مان مگر اینکه او هدف خوبی در آن قرار داده باشد در سن 15 سالگی زندگیم را کاملاً وقف کلیسا کردم بعد از این که در انجیل خواندم عیسی فرمود:دلیل آنکه فرد نابینایی به دنیا می آید آن است که "خداوند از طریق آنها قدرتش را اشکار می کند "
من به راستی اعتقاد دارم خداوند به من سلامتی خواهدبخشید ، چه بسا که من بتوانم گواه عظیم او باشم از قدرت بهت انگیز او .
بعد ها بنابر درایتم متوجه شدم که اگر ما برای خواسته ای به درگاه خداوند دعا کنیم، اگر او بخواهد اجابت خواهد شد . و اگر او نخواهد که اجابت شود ، مطمئناً امر بهتری در آن بوده است .می دانم شگرفی خدا در این است که مرا به کار گیرد فقط در ایت هیأت و نه در شکل دیگر .
در حال حاضر 21 ساله هستم. کارشناس بازرگانی در رشته حسابداری و برنامه ریزی امور مالی. یک سخنور قابل هستم و امید آن دارم که به خارج بروم و داستانم را برای دیگران تعریف کنم . مباحثم را به سمت تشویق دانش آموزان و جوانان امروزی سوق دهم . همچنین در گروه های جمعی سخنرانی می کنم . من شرح حال مصیبت های عیسی هستم برای جوانان . و خودم را برای مشیت الهی و آنچه که او می خواهد و آنچه که به او منجر می شود قرار داده ام .
رؤیا ها و اهدافی که در سر دارم را دنبال می کنم . می خواهم بهترین گواه عشق و امید خداوند باشم. و یک سخنور الهام بخش در خدمت مسیحیان و غیر مسیحیان .
در صدد هستم که در سن 25 سالگی به استقلال مالی برسم و با سرمایه گذاری های جدی به تولید ماشینی بپردازم که بتوانم با آن رانندگی کنم . نوشتن چندین کتاب پر فروش از دیگر رؤیا های من است و امیدوارم در پایان امسال اولین نوشته ام را با عنوان
" بدون دست ، بدون پا، بدون دلهره "به اتمام برسانم .
ویولت: با خوندن همچین زندگینامه هایی عمیقاً از خودم خجالت می کشم که چطور خیلی مواقع تو گرداب ناتوانی هام غرق میشم و احساس عجز میکنم و چه بسا حتی از ادامه مسیر هم پشیمون می شم و دلم می خواد در لحظه خودم رو سربه نیست کنم.
واقعاً کجای این زندگی وایستادیم یک کم بیشتر فکر کنیم بیایید دغدغه های زندگیمون رو با همچین آدمی مقایسه کنیم! به چه نتیجه ایی می رسید؟

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 85/7/1 ساعت 11:34 صبح

سلام سلام سلام سلام سلام سلام

حالم بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خوبه

بسیار فراوان زیاد، تو را دوست میدارم و تو را دلتنگم

دوست دارم تو را به اندازه کوهها و تپه های کویر و کوهستان

دوستت دارم به اندازه تمام این جهان پهناور و بیکران

و تو را میخواهم برای تمام زندگیم در تمام فصول

دیگر از هیچ چیز در راه رسیدنمان نخواهم حراسید

و صورت فکر های منفی را خنجولی عمیق خواهد کشید چقدر خشن شدم در مورد این فکرای نفی من امروز       http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/158.gif

دوست دارم و همین عالیه

خوب که فکر میکنم برام کافیه

ببخشید که دیروز اذیت کردم (این چند روز)

خوب گه فکر میکنم میبینم عشقمون ارزش صبر رو داره و بهتره پیش بریم قبل از اینکه بهراسیم

به اندازه ای که نتونی وصف کنی و تو فکرت بیاد دوستت دارم و باید بیشتر سعی کنم که بیشتر از اونی که توی فکر میاد بهت محبت کنم بنابراین گلکم دیگه نمیترسم از هیچی و هیچکی

دوستت دارم

مهم اینه که ما بدون هیچ مصیبتی به هم رسیدیم همین برای من کافیه

وای چقدر جای خالیتو الان دارم حس میکنم

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رویا ها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه میخواهم

من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو بار دیگر تو


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •